۴ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

میرزا مقنی گورکن

دوستی داشتم که میگفت «دخترکوچولوها خیلی ترسناک‌اند!» 

میگفت در اکثر فیلم‌هایی که برچسب ماوراءالطبیعه و ترسناک بر روی آنها چسبانده شده، این دختربچه ها از بقیه آدم‌ها ترسناکتر ظاهر میشوند و وقتی یکی‌شان وارد نگاه دوربین شد، آدم میفهمد که اتفاقات ناگواری در راه است.

می‌گفت اصلا در داستان‌های ترسناک، "همه چیز زیر سر این دختربچه‌ها و آن نگاه‌های معصومشان است!"

اما در داستان‌های پریان، برعکس داستان‌های ترسناک، اکثرا این دختربچه‌ها هستند که قهرمان داستان شناخته می‌شوند. اینطوری که زندگیشان یکجایی به مشکل میخورد و در طول قصه یاد میگیرند که چطور از پس مشکلاتشان بربیایند (یا در مواردی هم منتظر مینشینند یا به خواب فرو میروند تا یکی بیاید و نجاتشان بدهد!) مثل راپانزل، سفیدبرفی، گلدیلاکس، گرتل، زیبای خفته و شنل‌قرمزی.

اصلا همین شنل‌قرمزی. یک دختر بازیگوش و کمی نترس که به خاطر حماقتش، خودش و مادربزرگش روانه شکم گرگ میشوند و بدون اینکه هیچ کاری از دستشان بربیاید، ترسیده و چسبیده به هم، درحالی که ترشحات معده گرگ سر و رویشان را پوشانده، در انتظار امدادهای غیبی، دعا دعا میکنند تا یک نفر پیدا شود و نجاتشان بدهد. که خب یک شکارچی مهربان از راه میرسد، شکم گرگ بدجنس را پاره میکند و مادربزرگ و شنل‌قرمزی را از مرگ نجات میدهد.

اما اگر بخواهیم یک داستان ترسناک را با یک داستان پریان مخلوط کنیم، مثلا شنل‌قرمزی را از داستان اصلی‌اش با گرگ بدجنس و نجات مادربزرگ بیرون بکشیم و بگذاریمش در یکی از آن داستان های سوپرنچرال که دختربچه‌ها نقش نقطه عطف داستان را بازی میکنند، احتمالا دخترک با آن شنل قرمزش سر از داستان «میرزا مقنی گورکن» در میآورد.

شاید اینجا خبری از گرگ بدجنس نباشد، اما خب، شنل‌قرمزی داستان (که قدر امدادهای غیبی را میداند و قبلا شیرینیِ عمرِ دوباره یافتن را چشیده) به مردی که حس شکارچی نجات‌دهنده‌اش را برایش تداعی میکند، کمک میکند تا آدم‌های دیگرِ روستای پیرمرد را نجات بدهند.

دخترک همیشه خدا، با یک سیب سرخ‌رنگ در دستش (که همرنگ لباسش و تداعی‌گر تمرد و سرکشی و همان سیبی است که باعث شد آدم و حوا به خاطر اطاعت نکردن از فرمان از بهشت رانده شوند) میاید پیش میرزا و بهش علامت میدهد که کسی در آن روستای کوچک در شرف دیدار ملک الموت است و کمک‌واجب!

حال تصور کنید مردم یک روستای دورافتاده که به خرافات باور دارند و غیبت کردن از نان شب برایشان واجب‌تر است، راجع به پیرمردی که هربار دست ملک الموت را میخواند و به او پاتک میزند چه حسی دارند ... چه چیزها که پشت سر ناجی‌شان نمیگویند ... یا مثلا اگر یک روز پیرمرد نتواند کسی را که ...

نه، نه! چیز بیشتری نمیگویم. داستان به قدری جالب است و خوب ساخته و پرداخته شده که حیفم می‌آید بقیه‌اش را تعریف کنم و شیرینی کشف داستان را از بین ببرم. 

اگر روزی دلتان هوای خواندن یک داستان خوب را داشت که یک پیرمرد عجیب و غریب و یک دختربچه قرمزپوشِ عجیب و غریب‌تر در یک روستای دورافتاده و در کنار هم داستان را جلو میبرند، سری به طاقچه بزنید و "میرزا مقنی گورکن" را از قفسه بردارید.

آن وقت شما هم مثل من به این پی میبرید که "همیشه، همه چیز زیر سر دختربچه‌ها و نگاه‌های معصومشان است!"

 

  • سارا
  • دوشنبه ۲۸ مهر ۹۹

حسین، وارث ادم

چندبار آدم می‌تواند در عمرش برای یک سر بریده و لب های تشنه گریه کند؟ 

اگر به مردمی که هرسال تلویزیون نشانشان می‌دهد نگاه کنی، میبینی که میلیون ها نفر هرسال همین کار تا آخر عمرشان انجام می‌دهند. 

ولی واقعا چندبار آدم می‌تواند از ته دل برای یک سر بریده و لب های تشنه گریه کند؟

وقتی بیست و یکی دو سالم شد و دیگر روضه های نوحه خوان دلم را برای رنج امام حسین در صحرای کربلا به درد نمی آورد و دیگر منتظر رسیدن آن ده روز باشکوه نبودم، فهمیدم که ورژن سر بریده دیگر برایم تکراری شده. خسته شده بودم. به علاوه، در دنیای خودم آنقدر سرهای بریده شده و بردار رفته و تن‌های مثله شده و داستان های عجیب و باورنکردنی از آدم های مختلف در سراسر دنیا و حتی در طول تاریخ وجود داشت که می‌شد ساعت ها برای آنها گریست و داستان حسین دربینشان کم کم رنگ میباخت. 

داستان آن شهیدی را شنیده اید که در جنگ ایران و عراق، دو دست و دو پایش را به چهار جیپ بستند و هرکدام از جیپ ها در چهار جهت مختلف به راه افتادند تا دست و پاهایش از جا کنده شد؟ می‌توان برای شجاعتش و بدن مثله شده این آدم هم روزها گریست. همانطور که هرسال همه برای دست های بریده عباس گریه میکنند. 

اما راستش را بگویم، نمی‌توانستم با این قضیه کنار بیایم. مثلا من همان دختری بودم که در کودکی آرزو میکردم که یک ماشین زمان داشتم و میرفتم به کمک امام حسین و یارانش. اسلحه و آب با خودم می‌بردم تا در جنگ پیروز شوند! شاید این رویاهای کودکانه احمقانه به نظر برسند، اما من همچنان محبتی را یک زمانی در دل دا‌تم به یاد می آوردم و کمرنگ شدن آن اذیتم می‌کرد. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم بیشتر تحقیق کنم و ببینم اصل ماجرا چه بوده. ماجرایی که امام خمینی هم درباره آن می‌گوید عامل زنده نگه دا‌شتن اسلام است. 

 

دنیای ما معلم کم دارد. آدم هایی مثل شریعتی که بنشینند و وقت بگذارند و حرف بزنند و یاد بدهند و بگویند که معنای واقعی آن تصاویری که دین، مذهب، جامعه و خانواده برایمان می‌سازد چیست. به ما بگویند که داستان واقعی آن سر بریده چیست. یعنی مثل داستان های شاه و پریان که از  «یکی بود و یکی نبود» شروع می‌شود و به  «کلاغه به خونش نرسید» ختم می‌شود، کل داستان را از اولِ اول تا آخر برایمان تعریف کنند، نه فقط قسمت جنگ و هیجانی داستان را!

یک فیلم جنگی را در نظر بگیرید که سر صحنه های بکش بکشش از راه می‌رسید. و شروع به دیدن میکنید. در این حالت فقط میدانید که دو نیروی مخالفِ هم دارند با هم می‌جنگند و با اینکه ممکن است برخی صحنه ها شما را به وجد بیاورد، اما چون از اول فیلم آن را تماشا نکرده اید، دقیقا نمیدانید چرا این دو با هم درحال جنگند و چه چیزی باعث شروع جنگ شده. داستانی که شما دیده اید، یک داستان ناقص است. 

این دقیقا همان بلایی است که سر داستان کربلا آمده. قسمت های جنگی داستان را هرسال برایمان پخش می‌کنند و فقط به ما گفته اند که موظفیم برای آن گریه کنیم، بدون اینکه واقعا بدانیم اصلا چرا این جنگ در گرفته و فقط با یک تقابل ساده میان خیر و شر روبه رو نیستیم، بلکه قضیه خیلی خیلی بزرگتر و ژرفتر از این حرفاست! کاری که شریعتی در لابه لای هزاران کلمه آن را تعریف می‌کند و نشان می‌دهد که اصلا این قضیه از آدم و هایبل و قابیل شروع شده و به ما رسیده. 

نوحه‌خوان‌ها، بالای منبر رونده‌ها و آدمهایی که ساعتی خداتومن پول می‌گیرند تا اشک ملت را دربیاورند، اینها معلم نیستند. اینها کسانی نیستند که باید واقعه را تعریف کنند یا اصلا اجازه داشته باشند که ورژن نیم_منِ خودشان را تحویل ملت بدهند. 

وقتی من معنای واقعی حرکت امام حسین را برای کودکان امروز و بزرگسال های آینده توضیح ندهم و فقط و فقط، هرسال، انگشت اشاره ام را به سمت گلوی پاره شده علی اصغر و دست های بریده ابوالفضل و سر غلتیده بر خاک حسین بگیرم و هوار بکشم که: ایهالناس، ببینید هزار و سیصد و خورده ای سال پیش با با امام ما چه کردند و چطور او و خانواده اش را هلاک کردند، معلوم است که بعضی ها خسته می‌شوند و عاشورا برایشان بعد از مدتی تکراری و حتی بی‌معنی می‌شود. با این آموزش های غلط چه توقع دیگری می‌توان داشت؟ مخصوصا برای جامعه ای که کتاب هم نمی‌خوانند و منبع اطلاعاتشان، کانال و صفحات مجازی است که هرچه را که بخواهند به خودشان می‌دهند.

این وسط، بعضی های دیگر هم چون درک درستی از فرق بین دین، مذهب، رویه‌های دولت و ورژن دلبخواهی از اسلام که آن را به اسم اسلام ناب محمدی تحویل ملت داده اند ندارند و آنها را با هم اشتباه می‌گیرند، برای اینکه مخالفتشان را با دولت نشان بدهند، روز تاسوعا و عاشورا آهنگ های خیلی خیلی شاد در ماشین می‌گذارند و صدای آن را تا ته بلند می‌کنند و در کوچه و خیابان می‌گردند که نشان دهند این روز اهمیتی ندارد و اصلا عاشورا برایشان روز شادی و عروسی است.

و هی سال به سال دستمزد این روضه خوان ها بیشتر می‌شود و ابداعات در سینه زنی و نوحه خوانی به روز می‌شود و چیزهای جدید به بازار می‌آید ، اما هرگز، حتی یکبار هم در تلویزیون ندیدم که کسی بیاید و بگوید لطفا بروید کتاب  «حسین، وارث ادم» شریعتی را بردارید و از اول محرم تا اربعین روزی چند صفحه ناقابل بخوانید. یا کتاب های دیگری که قضیه را از اول شرح بدهند معرفی کنند و بگویند لطفا برای اطلاع از داستان کامل و نه فقط ورژن جنگی آن، این کتاب ها را مطالعه بفرمایید. یا اصلا دعوت به کتاب‌خواندن پیشکش، حتی بیایند و داستان واقعی عاشورا را تعریف کنند!

ما برای آن اشکی که فقط و فقط در آن ده روز اول محرم از چشمانمان می‌چکد، ارج و قرب بالایی در نظر می‌گیریم. اما برای آگاهی از واقعیت، مطالعه، کشف کردن و شناختن راه های واقعی و مسیر پر پیچ و خم تاریخ چه؟ هیچ! 

 

من خودم هم دیر سراغ کشف حقیقت رفتم. نمی‌گویم هم که با خواندن فقط یک کتاب که در این چهل روز اخیر، آرام آرام مشغول مطالعه اش بودم، کل  «حقیقت» بر من آشکار شده. اما حداقل حس میکنم که یک قدم در راه شناخت بردا‌شته ام که نگاهم را نه فقط به داستان کربلا، که نسبت به دین واقعی‌ام کمی تغییر داده است. علاوه براین، حالا معلمی دارم که می‌دانم راهنمای بی‌چون و چرای من است و برای خواندن بقیه کتاب هایش نیز شوق دارم. 

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۷ مهر ۹۹

بازگشت به حد وسط

چندوقت پیش داشتم یه فیلمی دیدم که به یه اصطلاح خیلی جالب برخوردم. Regression to mean (بازگشت به میانگین). این یه اصطلاح در علم آماره و به حالتی اطلاق میشه که داده ها، هرچه قدر هم که بازه بزرگی داشته باشن، عمدتا نزدیک به میانگینشون قرار دارن.

فیلم اومده بود این اصلاح رو به عنوان یه جمله امیدبخش عنوان کرده بود که یعنی اگه همه چیز، در یک دوره ای به سمت خوبی یا بدی حرکت کنه و حس کنی که داره اتفاقات خوب یا بد، پشت سرهم برات میفته، قرار نیست که تا ابد طول بکشه و دوباره، بالاخره، یه روزی همه چیز به وضعیت نرمال و متوسط برمیگرده.

که این بازم یعنی اگه دیدی هی داری بدبیاری میاری، نشین زیاد غصه بخوری، چون این فاز، به عنوان یه مرحله از زندگی بالاخره تموم میشه و اوضاع به حالت عادی برمیگرده. 

چند روز پیش داشتم اینو برای دوستم تعریف میکردم تا حس بهتری بهش بدم. دیشب ته تغاری نشسته بود و مشابه همین حرفارو (نه با این اصطلاح) توی حال پکری که داشتم تحویلم میداد. 

یعنی اینکه من، به عنوان یه عالم بی عمل، فقط بلدم حرف بزنم و خبری از عمل یا اعتقاد قلبی به اون چیزی که میگم نیست.

نه نه. بذار خوشبین باشم: این فقط مشکل حافظه است! 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۵ مهر ۹۹

تو رو خدا دست از سر ما بردار

1. پارسال، استاد درس بازاریابی ام یه کاری رو بهم محول کرد و منم حسابی ازش استقبال کردم. اون موقع تازه کارم رو توی موسسه زبان رها کرده بودم (ترجیح دادم با یه آدم شیاد و حقه باز کار نکنم)، و به خاطر همین هم زمان زیادی رو پیش روم میدیدم که میخواستم یه جوری پرش کنم. (برنامه ام این بود که تا امتحانات پایان ترم به خودم یه استراحتی بدم و بعدش برم سراغ یه کار دیگه)

استاد یه کتاب 88 صفحه ای، درباره مدیریت تجربه مشتریان گذاشت جلوم و گفت که میخوام دو بخش دیگه به کتاب اضافه کنی و راجع به تجربه کاربری و نوروساینس در مدیریت تجربه مشتریان مطلب بنویسی.

منم که به تازگی یه ارائه درست و درمونِ یک ساعت و نیمه (به جای بیست دقیقه) سر کلاس راجع به نوروساینس داشتم، با اعتماد به نفس تمام گفته که خیالتون راحت و بسپریدش به خودم.

اواخر جلسه مون، استاد انگار که یهو یادش افتاده باشه گفت: یه کار دیگه هم هست. راجع به آینده پژوهی در حوزه مخابرات. دوست داری بیای کار کنی؟ یه گروهی هستیم متشکل از بچه های دکترا و ارشد که داریم روی این پروژه که برای فلان شرکته کار میکنیم.

منم از همه جا بی خبر گفتم که باشه و دوست دارم که عضوی از تیم باشم.

رسما بیگاری بود. دو نفر دانشجوی ارشد بودیم که به عنوان برده های قرن 16 به کارمون گرفته بودن. یه عالمه فایل انگلیسی در حوزه مخابرات رو گذاشته بودن جلومون که بعضی هاشون به 1000 صفحه میرسید و ما باید اینا رو ظرف دو سه هفته میخوندیم و خلاصه شون رو به فارسی مینوشتیم. دوران تاریکی بود. یه دانشجوی سال آخر دکترا هم بود که هی سر همه داد میزد که چرا این کار انجام ندادی، چرا فلان چیز رو تموم نکردی. مدیر پروژه نبودا. خود مدیر پروژه عین خیالش نبود. ولی این خودشو نخود هر آش میکرد.

خلاصه که دیدم هم کتاب دستمه، هم زنجیری که اینا انداختن به گردنم هی داره روز به روز تنگ تر و تنگ تر میشه، هم کارای دانشگاه هی سنگین و سنگین تر میشه، و من دارم زیر بار همه شون له میشم. دیگه نشستم با خودم حرف زدم و دیدم بهتره خودمو از بردگی رها کنم و همین که برم بشینم پای کتاب و کارای دانشگاه، هنر کردم. 

 

2. نوشتن کتاب خیلی طول کشید. خیلی خیلی زیاد. بعد از تموم شدن یه ترم سنگین، خوردیم به استرس درگیری ایران و آمریکا، احتمال وقوع جنگ جهانی سوم و کرونا. ترم بعدی هم که مجازی برگزار شد، برخلاف انتظار اونقدر سنگین بود که عملا زیر بار اون همه استرس و امتحان های ادامه دار که اون بیست نمره لعنتی رو به 100 قسمت تقسیم کرده بودن و صد تا کار ازمون میخواستن، چنان له و لورده شدم که تا یک ماه بعدش نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم. 

ولی توی همین 10ماه، نشستم چندتا کتاب و مقاله خوندم و کلی از سایت های اینترنتی رو زیر و رو کردم تا مطالبم رو جمع کنم و بنویسمشون. هروقت که میتونستم مینشستم پای کار و زمین و زمان رو هم فحش میدادم که چرا تموم نمیشه! (خوندن کتاب "تفکر، تند و سریع" خودش مثل گرفتار شدن توی یک منجلاب بی انتها بود بس که لامصب طولانی بود.)

دیگه آخرای مرداد خودمو زور کردم که بشینم پاش و تحویل بدم. تبدیل شده بود به یه کابوس که دست و پام رو بسته بود و نمیذاشت کار دیگه ای انجام بدم. (مثلا میخواستم شروع کنم برای آیلتس خوندن، اما همه اش میگفتم بذار این تموم بشه بعدا)

دیگه از اوایل شهریور به کوب نشستم پاش. هر روز خوندم و نوشتم و ادیت کردم تا اینکه بالاخره دیشب تمومش کردم.

شد 41000 کلمه و خورده ای در 100 صفحه. (باید با 20 هزار کلمه ی کتاب اولیه راجع به تجربه مشتری ترکیبش میکردم که نتیجه نهایی شد 61000 کلمه در 164 صفحه) نمیگم حاصل کارم، حجمش زیاد و چشمگیر بود. نمیگم شق القمر کردم و بهترین چیزی رو نوشتم که میشد. ولی دوستشون داشتم. کلمه هایی رو در طول این مدت نوشته بودم، مطالبی که خونده بودم ... مسلما من اون آدمی نیستم که قبل از نوشتن این 40000 تا کلمه بودم.

مثلا یه نمونه اش، سر سریال فرندز بود که فهمیدم تغییر کردم. وقتی برای بار دوم داشتم سریال رو میدیدم، سر فصل دوم چیزی توجهم رو جلب کرد که قبلا متوجه نشده بودم یا برام اهمیتی نداشت. فکر کنم قسمت دوم فصل دوم بود که دیدم چطور ماهرانه، تبلیغات برندهایی مثل نایک توی فیلم گنجونده شده که شما موقع دیدن اصلا فکر نمیکنی اینا تبلیغ باشن و درواقع بخشی از فیلم هستن که به طور ماهرانه توی پاچه ملت میرن. درواقع کل اون قسمت، یه قسمت تبلیغاتی بیخود بود. و هی حرص خوردم که اینی که من دارم میبینم، یه فیلم تبلیغاتیه حیله گرانه است که روی ناخودآگاه مردم تاثیر میذاره. نمیگم کل قسمت هاش اینطورین. نه نیستن. ولی این فیلمیه که توی کل دنیا محبوبه و مسلما تاثیرات زیادی داره!

این حساسیتی که به دست آوردم، نتیجه این 10 ماه تلاش ناپیوسته و کشان کشان، خودم رو به زور به سمت جلو هل دادنه، همراه با کلی اشک و آه و ناله و فحش دادن به خودم که اصلا چرا کار رو از اول قبول کردم و باید اعتراف کنم که نتیجه رو دوستش دارم. این حس رو بهم میده که چشمام باز شده!

یه بنده خدایی هم که یادم نیست کی بود میگفت: وقتی یه چیزی رو میخوای شروع کنی، اولش خیلی سخته، وسطاش خیلی کثیف و شلخته و نامرتب و به دردنخور به نظر میرسه، اما نتیجه رضایت بخشه.

 

3. خلاصه که صبح وقتی بیدار شدم، درحالی که هنوز چشمانم رو باز نکرده بودم، با یادآوری اینکه نصف شب بالاخره ادیت عکسهای کتاب هم تموم شد و دیگه از امروز میتونم به بقیه نگرانی هام برسم، یه لبخند بزرگ روی صورتم پخش شد به این معنی که : آخیییییشششش! بالاخره آزاد شدم... رهای رهای رها...

بلند که شدم، تازه فهمیدم چه قدر اتاقم کثیفه! توی این یک ماه و خورده ای که سرم حسابی گرم بود، اتاق به چنان وضعیت اسفباری گرفتار شده بود که تعجب کردم من چطور تاحالا توی این شرایط زندگی میکردم!

اتاق رو تمیز کردم. حموم کردم. کتاب خوندم. انیمه دیدم و بعد با خیال راحت نشستم و فایل رو برای استاد ایمیل کردم و توضیحات لازم رو فرستادم. توی واتساپ هم بهش پیام دادم که مطمئن بشم ایمیل رو میبینه.

وقتی داشتم به این فکر میکردم که حالا از این به بعد باید پیگیری کلاسهای دانشگاه رو بکنم که ببینم بالاخره درخواست مهمان شدنم قبول شد و خدا بخواد بتونم از این هفته توی کلاسا شرکت کنم و پایان نامه ام و وضعیت انتقالش چی میشه و برنامه ریزی کنم برای زبان خوندن و برم سراغ یکی دیگه از کتابای موراکامی عزیزم که با حال و هوای پاییزی الان میچسبه و یه خورده ورزش کنم و کمر داغونم و مچ پایِ چپِ نیمه مو برداشته ام و تاندون دردناک دست راستم رو التیام بدم و موضوع پایان نامه پیدا کنم و به درست کردن یه پادکست کوچولو موچولو درباره بهترین و جذاب ترین مطالبی که نوشتم و درباره زندگی روزمره آدما میتونه خیلی مفید باشه فکر کنم و غیره، استاد پیام داد " الان فرصت داری یه کار دیگه رو با هم شروع کنیم؟"

(راجع به همون آینده پژوهی. یک سری فایل هستن که باید خونده بشن و خلاصه شون به فارسی نوشته بشه. میگه انجام دادنش «سود مالی» هم داره. حالا من که میدونم چیز زیادی نمیخواد کف دستم بذاره. قبلی رو هم دلی انجام دادم و هیچی قرار نیست گیر من بیاد. فقط دلم به این خوشه که قراره اسمم کنار اسم سه نفر دیگه _استادی که هیچ کاری نکرده و دو نویسنده کتاب اولیه_ روی جلد کتاب چاپ بشه. و این استادیه که میخواستم ازش خواهش کنم برام یه توصیه نامه بنویسه...)

همون لحظه مچ پام تیر کشید و من دیدم که موراکامی و پایان نامه ام از پیش چشمانم دور میشوند، کتاب های زبانی که تازه خریدم بهم دهن کجی میکنن و ملکه مادری رو تصور کردم که دوباره داره بابت اینکه توی خونه کمک نمیکنم و بی مسئولیتم سرم داد میزنه و جنگ جهانی سوم رو خودش با دستای خودش راه میندازه.

همه اش به خاطر اینکه من توان نه گفتن ندارم ...

  • سارا
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب