۸ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

تصویر بهشت

نمیدونم بهشتی که سوئیسی ها تصور می‌کنند چه شکلیه. اما تصورات من از بهشت شبیه جائیه که سوئیسی ها زندگی می‌کنن...

(یک نمونه کوچک از بهشت مورد نظر)

  • سارا
  • سه شنبه ۳۱ تیر ۹۹

یک معده لطفا!

اون موقع که بین همه معده تقسیم میکردن، من راه رو گم کرده بودم و اشتباهی سر از یک صف دیگه درآورده بودم. آخه بدبختانه موقعی هم که حس جهت یابی تقسیم میکردن، من حواسم جای دیگه بود و زمانی رسیدم که تمام  «حس های جهت یابی» تموم شده بودن.

به خاطر همینه که همیشه خدا، توی جاهای ناآشنا گیج میزنم و گم میشم. 

وقتی دوان دوان و نفس زنان به حوزه  «تقسیم معده» رسیدم، از نفر آخر صف محض اطمینان پرسیدم : اینجا معده میدن؟

گفت آره. منم خیالم راحت شد و نفر آخر ایستادم. صف کوتاهی بود. آخه تقریبا همه آدما معده هاشون رو گرفته بودن و رفته بودن سر صف های بعدی.

وقتی نوبتم شد، فرشته مسئولِ تقسیمِ معده، دونه آخر رو از توی گونی قهوه ای رنگ در آورد و دستم داد. چیزِ چروکیده، پلاسیده، له شده و خونین و مالینی بود که حتی نگاه کردن بهش هم باعث میشد دل آدم به هم بخوره.

اعتراض کردم و گفتم: این دیگه چیه؟ یه دونه سالمشو بهم بده. 

فرشته که اعصاب نداشت و 456390 روز بود که نخوابیده بود، با لحن خسته و بی حوصله ای گفت: میخوای بخوا، نمیخوای نخوا. همینه که هست. ته بار بوده، له‌ شده. معده اضافه هم ندارم بهت بدم. 

گفتم: بدون معده که نمیشه. 

گفت: همینو دارم. دیگه هم تولید نمیشه. چون به تعداد زدیم. رفت تا زمانی که سری بعدی موجودات خلق بشن. اونم معلوم نیست ورژن معده دار باشه یا نه. یهویی دیدی خدا آپدیت جدید زد، کلا معده رو حذف کرد. خداست دیگه! کاراش پیش‌بینی نداره.

گفتم : آخه این که خیلی داغونه!

درحالی که داشت گونی های خالی معده هارو از روی زمین جمع و جور می‌کرد، با لحنی که بی حوصله و عصبی بود در جواب گفت:

ببین اگه بر نداریش، معلوم نیست بعدا اصلا گیرت بیاد یا نه. معده هم نداشته باشی اون دنیا کارت زاره. زودی مجبوری برگردی همین بالا و فرصتت هم میسوزه و دیگه نمیتونی برگردی زمین. دیگه خود دانی. الانم برو به پر و پای من نپیچ. هزارتا کار دارم.

این شد که من به همون معده چروکیده ی له شده قانع شدم و باهاش به زمین اومدم. عمق فاجعه رو از همون بچگی که شب و نصف شب مامان بالای سرم لگم میذا‌شت تا مجبور نباشم تا دستشویی بدوم فهمیدم.

بارها و بارها، زمانی که از درد به خودم می‌پیچیدم و مثل یه گوله جمع میشدم، یا زمانی که توی دستشویی جلوی کاسه توالت به حالت نیمه نشسته، پاچه های شلوارم رو میدادم بالا و موهام رو میزدم عقب و منتظر بارش شکوفه های اسیدی میشدم، به این فکر میکردم که آیا گرفتن اون معده لهیده ارزش تحمل این همه درد رو داشت؟

و به خودم جواب میدم که بله. زندگی، ارزشش رو داشت. حتی اگر مجبور باشم ساعت ها و روزها توی این شرایط به سر ببرم. 

 

+ پنج روزه که معده ام بدجوری درد میکنه. انگار که توش آتیش روشن کرده باشن، داغه و ورم کرده. مدام به خودم میپیچم و در عین حال زور میزنم تا دو خط بیشتر به مقاله اقتصادی که ددلاینش از رگ گردن به من نزدیک تره اضافه کنم. 

اما خب بالاخره آدم باید همیشه به نکته مثبت قضایا نگاه کنه و نکنه مثبت این حال من اینه که چهار_پنج روز درست و حسابی غذا نخوردن باعث شده که بالاخره بعد از مدت ها بتونم یه کم وزن کم کنم و چربی های حاصل از شیرینی های ته تغاری رو آب کنم. هوراااااا :|

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۵ تیر ۹۹

امپراطوری ملکه مادر (1)

ته تغاری عاشق درست کردن چیزای خوشمزه است. بچه ام استعداد خوبی هم در این مورد داره. تخصص اش هم در زمینه دسر و شیرینی جاته. اصلا سر همین استعداد این بچه است که وزن من و ملکه مادر صعودی داره میره بالا. بس که ته تغاری شیرینی و کیک و کلوچه میپزه و میده ما بخوریم.

معمولا نقش جادوگر بدجنس هانسل و گرتل رو هم خوب بازی میکنه. میگه اینا رو میپزم و میدم بخورین که پروارتون کنم و بعد یه لقمه چپتون کنم :|

جادوگر امروز دلش هوس حلوا کرده بود و دست به کار شده بود. یه چیزی پخته بود به شدت خوشمزه و ترکیب مسقطی و حلوا!

وقتی داشتم انگشت هام رو هم همراه اون معجزه کوچک میخوردم گفتم : فکرشم نمیکردم اون موقع که از خدا یه خواهر کوچیک تر میخواستم، یه دونه آپشن دارش رو بهم بده! (اشاره به استعداد آشپزی خدادادی در وجود این بشر) 

ملکه مادر و ته تغاری کلی به حرفم خندیدن. ته تغاری محکم یه دونه زد به بازوم و گفت: بی تربیت! مگه من ماشینم؟

ملکه مادر هم زل زد توی چشمم و گفت: آره. اصلا فکرشم نمیکردی یه دونه از خودت بهترش رو بهمون بده. 

 قیافه درهم رفته من رو که دید، لبخند ملیحی زد و گفت : شوخی کردم. هردوتا  بچه های من خوبن. 

و یه تیکه حلوا_مسقطی دیگه برداشت و با لذت همراه چایی اش نوش جان کرد. 

 

حالا من خودم صد دفعه بهش گفتم که تو ته تغاری رو بیشتر از من دوست داریا. همیشه از در انکار در میاد و میگه من بین دوتا دخترام هیچ فرقی نمی‌ذارم.

بیا! اینم مدرک. دیگه کتمان و پنهان کاری تا به کی؟ 

  • سارا
  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

آیا زمین خدا وسیع نبود؟

اگر روز قیامت برگردن بهم بگن که :

« آیا زمین خدا وسیع نبود که در آن مهاجرت کنید؟»

اونجاست که سر دلم باز میشه و ساکت نمیمونم!

 

زمین خدا وسیع بوده و هست، اما نه اعتبار گذرنامه ی ایرانی ام (که نصف دنیا درها رو به روش بسته)، نه شرایط همه گیری کرونا (که کل دنیا مرزهاشون رو بسته اند) و نه تبدیل قیمت پول ملی به سایر ارزهای رایج اجازه نمیدن که چمدونم رو جمع کنم و برم یه جای دیگه تا یه زندگی بهتر بسازم.

حس میکنم درون یک چاله گیر افتادم که روز به روز گود تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر و سخت تر...

  • سارا
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹

گروهان، حاضر، آماده، حرکت : پیش به سوی کوه های سرسبز کره شمالی

یه جایی خوندم که کره جنوبی، پر سرعت ترین اینترنت دنیا رو داره.

کافیه که از سئول، قلب کره جنوبی 90 کیلومتر به سمت شمال شرقی برین تا به کشوری برسین که مردمش شاید حتی ندونن اینترنت چیه.

کشوری که پرسرعت ترین اینترنت دنیا رو داره و کشوری که حتی ساده ترین بستر ارتباطی رو هم نداره، درست چسبیده اند به هم، با فرهنگ مشترک، آب و هوای مشترک و نام مشترک. 

از پیونگ یانگ تا سئول 195 کیلومتره. یعنی فاصله کمتر از تهران تا شمال! 

از این میسوزم ایرانی که یک زمانی خیلی سرتر از کل پکیج کره شمالی و جنوبی با هم بود، الان با سرعت هرچه تمام تر جهد کرده که کره شمالی رو پشت سر بذاره. یعنی نمیشد یه ریزه (در حد چند درجه ناقابل) نوک این قبله نمامون رو کج میکردیم تا به جای پیونگ یانگ، سئول رو نشون بده؟ 

با این وضعیتی که داریم پیش میریم، تا چند وقت دیگه ممکنه حتی بچه هامون ندونن اینترنت چیه یا اینکه به جز خرید و پیگیری زندگی بازیگرها، کارهای دیگه ای هم میشه با اینترنت انجام داد. 

حتی ممکنه به درجه ای برسیم که ندونن گوشی چیه. ( راجع به آینده خیلی دور که کلا گوشی منقرض بشه و تکنولوژی جدید جاش رو بگیره حرف نمیزنم. راجع 10_20 سال دیگه حرف میزنم که دنیا با سرعت در حال رشد و پیشرفته و ما همچنان به دنبال راهی برای زنده موندن و نفس کشیدن میگردیم) 

از این میسوزم که خیابون تهران توی سئول، قلب آی تی کره محسوب میشه و بزرگترین شرکت های آی تی کره توی این خیابون که توی گرون ترین محله سئول واقع شده مشغول فعالیت هستن به طوری که حتی این خیابون رو به اسم Tehran-valley میشناسن. مثل سیلیکون_ولی آمریکایی ها.

و اونوقت تهرانی که اسمش رو به این خیابون داده، گذاشته روی دنده عقب و بدون آینه، داره با سرعت از تونل زمان برمیگرده به دهه 60 و 70.

به امید اینکه دولت در مرحله بعد برای تامین کسری بودجه اش اردوگاه کار اجباری نسازه و مخالفان نظام رو به عنوان برده ارزان قیمت به کار نگیره و با خاک اره شکمشون رو پر نکنه... 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۷ تیر ۹۹

من به یک عدد سدریک دیگوری نیاز دارم!

 

هری توی کشف مرحله دوم مسابقه سه جادوگر عین چی توی گل گیر کرده بود. نمی‌دونست چه غلطی بکنه و کورکورانه تلاش می‌کرد تا ببینه جریان این تخم طلایی اژدها چیه و بعدشم تا لحظه آخر دنبال این بود که چطوری میتونه زیر آب نفس بکشه. 

و من دقیقا الان توی همون وضعیتم، که دست و پا میزنم، دور خودم میچرخم و استرس کم کم بندبند وجودم رو به تسخیر خودش در میاره.

هرچه قدر بیشتر میگردم، کوفتم پیدا نمیکنم، زمان ددلاین از رگ گردن به من نزدیک تره و نمیدونم چه غلطی بکنم.

استاد درس دانش و فناوری مون گفت که امتحان مون همه اش شش نمره است. سه نمره سوال تستی داد، سه نمره سوال تحقیقی. برای سوال تحقیقی سه روز زمان داده که یه کیس پیدا کنیم و حلاجی اش کنیم و جواب رو براش بفرستیم. و من کل اینترنت رو گشتم، اما کوفتم پیدا نمیشه. یعنی یه موضوعی انتخاب کرده که قشنگ بچزونتمون. 

من دقیقا الان به یه سدریک دیگوری نیاز دارم که بیاد و راهنمایی ام کنه و بهم بگه برای پیدا کردن جوابم کجا رو باید بگردم و تخم طلام رو کجا باید باز کنم .

دابی هم خوبه. به دابی هم راضی ام به مولا! 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۰ تیر ۹۹

Your laugh is my joy

وقتی خنده رو با دیگران تقسیم میکنی، به جای کم شدن، توان میگیره. به تعداد همون آدمایی که کنار هم هستن و می‌خندن، ضرب میشه و قدرت میگیره.

به خاطر همینم وقتی که یه چیز خنده داری رو تنهایی میبینم یا می‌شنوم، اونقدرا بهم نمیچسبه که وقتی با بقیه میبینم و میشنوم بهم می‌چسبه.

وقتایی که یک پست یا مطلب خنده دار میبینم، حتی با فکر اینکه اگر برای ته تغاری و بقیه هم بفرستم، می‌خندن و لذت میبرن، بیشتر میخندم و لذت میبرم.

امروز یه چیز به شدت خنده دار دیدم. مطلبش طوری بود که یک  «فیلم کره ای بین قهار» به شدت درکش می‌کرد و میتونست تا دو روز با یادآوریش، پیت پیت با خودش بخنده و حال کنه! 

خواستم برای ته تغاری بفرستم که یادم افتاد از دستش عصبانی ام و فعلا رابطه خواهرانمون رسیده به دیوار بن بست. (باید دیوار رو خراب کنیم و مشکلاتمون رو حل کنیم، ولی احتمالا میره برای بعد از امتحانا که وقت کافی برای کلنگ زدن داشته باشیم)

خواستم برای دختردایی ام بفرستم که یادم افتاد مادربزرگش تازه فوت شده و درست نیست. 

خواستم برای دوستم  «دلی» بفرستم، ولی فکر کردم شاید اونقدر که برای من، که تا خرخره توی فیلم کره ای فرو رفتم و دست و پا میزنم، جالبه، برای دلی که محض تفنن گاهی یکی دوتا کره ای به بدن میزنه جالب نباشه. 

و اون لحظه که هی بال بال میزدم تا پست رو برای یکی بفرستم و خنده مو باهاش قسمت کنم، ولی هیچ کسی رو پیدا نکردم، حس کردم ناگهان لذتی که ازش برده بودم نصف شد! و این برام خیلی عجیب بود.

انگار که نصف شادی ام از فکر شادی دیگران نشات می‌گرفت. تجسم کردن واکنش هاشون و همینطور لب هاشون که با خوندن اون مطلب تبدیل به لبخند و بعد، قاه قاه خنده میشد، بهم انرژی بیشتری برای خندیدن و شاد بودن میداد.

اینکه همیشه به طور ناخودآگاه قیافه هاشون رو توی ذهنم تجسم میکردم و حتی از تصور خنده اونا، شادیم بیشتر می‌شد و تا الان هم هیچ درکی از این اتفاق ذهنی نداشتم، برای خودم واقعا جالب و شگفت انگیز بود. 

و اینو کسی داره میگه که به سنگدل خاندان معروفه! 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۴ تیر ۹۹

آخرین روز دنیا یکشنبه بود، نه جمعه

راستش هفته قبل که فهمیدم اگر تقویم مایاها رو با تقویم ژولیوسی تطبیق بدیم، یه هفت و سال خورده ای به تاریخ آخرین روز دنیا اضافه میشه و از قضا قراره همون روز یه خورشیدگرفتگی هم داشه باشیم، چک کردم ببینم به روز جمعه می افته یا نه!

 

انتظار، کلافگی، خستگی و نا امیدی توان و رمقم رو گرفته...

ولی بازم تهش خدا رو شکر میکنم که دنیا هنوز پابرجاست و من زمان برای تلاش کردن و ساختن اون چیزی که میخوام رو دارم. البته اگه کرونا و دولت بذارن...

+میخواستم یه متن خیلی بهتر بنویسم. یه چیز دلنشین راجع به آخر دنیا... موضوعی که تخیلم رو حسابی قلقلک میده. 

ولی افسردگی و کرختی به علاوه امتحان فردا دستام رو بسته... 

  • سارا
  • يكشنبه ۱ تیر ۹۹
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب