۲ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

آرمان

+صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و به آرمان فکر میکردم. دلم شور میزد. امروز هم سر کلاس نیومده بود.

درحالی که از شیشه به بیرون خیره شده بودم، گوشه ذهنم صدای گفتگوی راننده و مسافر جلویی رو می شنیدم :
مسافر : اونجا دارن چه کار میکنن؟ 
راننده : دارن برای سیل زده ها پول جمع می‌کنند. همه اش مسخره بازیه! میلیارد میلیارد پول جمع میکنن جلوی این مسجدها، و بعد هم همه اش رو میکشن بالا، کثافتا. اصلا چه معنی داره کمک جمع کنن؟ 
مسافر : آقا سیل زده منم، من!. پول رو باید بدن به من و امثال من. 

راننده : بعله آقا! بعله ...
سرم رو برگردوندم تا مسجد رو ببینم. 
جلوی در ورودی اش ولوله بود. کلی آدم جمع شده بود. داشتن برای تولد امام سجاد به مردم شربت می‌دادند... 

 

+دقیقا به اندازه کرایه از توی کیفم پول برداشتم، به راننده دادم و پیاده شدم. از خیابون که رد شدم، راننده داد زد.: خانووووووم، کرایه 2500 تومنه هاااا !!! 
برگشتم و نگاهش کردم. نصف بدنش رو از پنجره بیرون آورده بود و به خاطر 500 تومن ناچیزی که حقش هم نبود، قرمز شده بود. 
گفتم : کرایه دو تومنه آقا. 
برگشتم و راهم رو ادامه دادم. 

 

+دومین جلسه ای بود که کلاس تشکیل میشد و آرمان نیومده بود سر کلاس. یکی از بچه ها گفت : چرا آرمان نمیاد؟

یکی دیگه گفت : شاید هنوز از مسافرت برنگشته. اهل کجا بودن؟

- لرستان.

بعدش دیگه هیچ کس هیچی نگفت.

سکوت شد. از اون سکوت های ناخوشایندی که میان و توی قلب آدم نفوذ میکنن و هزارتا فکر و خیال جور و ناجور باخودشون میارن ...

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

خودت رو بشناس!

دلم میخواد غر بزنم.

از اینکه یه عالمه کار دارم و هنوز حتی نتونستم از بین 5 تا تحقیقی که توی عید باید حاضر میکردم، یکی اش رو کامل کنم. از اینکه اینقدر کندم و سرعت تحلیلم پایینه. از اینکه از اول عید تاحالا، از بین 5 تا کتابی که انتخاب کرده بودم برای خوندن، فقط کم حجم ترینشون رو تونستم تموم کنم ...

سقراط به این تفکر یونیان باستان که میگفت " خودت رو بشناس" اعتقاد داشت.

خب، یعنی اینکه بعد از 25 سال زندگی کردن در این جسم و با ویژگی های موجود روحی و شخصیتی، و تلاش هایی که در زمینه شناختن خودم و زندگی ام و خواسته هام داشتم، قاعدتا باید بتونم یک برنامه ریزی مناسب داشته باشم که حداقل به طور نسبی به کارهام برسم. 

اما معمولا محاسباتم غلط ازآب در میاد. چرا؟

چون درسته که من خودم رو میشناسم، اما یک اَبَر-سارای درون برای خودم متصورم که میتونه در ایکی ثانیه همه کارها رو به بهترین نحو انجام بده. و حاضرم نیستم از این اَبَر سارا دست بکشم و با واقعیت روبه رو بشم. احمقانه است، میدونم!


 

دیروز رفتم نمایش سقراط رو دیدم. ( بله! درسته! وسط این همه کار پاشدم رفتم تئاتر. اما خب بلیط ها رو قبل از عید گرفته بودیم و حیف بود از دستش بدم.)

سقراط میگفت خودت رو بشناس. حد و مرزهات رو بشناس و ببین کجای راه رو اشتباه رفتی.

خیلی هم درست و منطقی. اما خب وسط نمایش یک لحظه به نظرم اومد این حرف یه خرده زیادی منطقیه! یعنی مثلا وقتی یک آدم خودش رو بشناسه و حد و مرزهاش رو مشخص کنه، سعی میکنه از مرزهایی که تعیین کرده خارج نشه. و اگر بخش " پا رو از گلیم فراتر گذاشتن " این قضیه رو بذاریم کنار، یه ریزه بار منفی باقی میمونه.

میخوام بگم وقتی آدم خودش رو میشناسه، دست به انجام یکسری کارها نمیزنه.

و وقتی هم آدم خودش رو میشناسه، ممکنه از ریسک کردن، یادگرفتن چیزهای جدیدی که فکر میکرده از عهده اش خارجه یا توشون استعداد نداره یا تاحالا سمتشون نرفته، سرباز بزنه و هیچ وقت سراغشون نره. چون که خودش رو میشناسه!! یا مثلا برای چیزی که میخواد به اندازه کافی تلاش نکنه.

یا چون که خودش رو میشناسه، میدونه که این جور تلاش کردن ها توی خونش نیست یا کار جدیدی که میخواد انجام بده، ترسناک به نظر برسه و سمتشون نره ... یعنی اون حد و مرزی که تعیین کرده، نمیذاره که بتونه فراتر از اونچیزی که هست بره و مرزهاش رو گسترش بده...

شاید به این خودت رو بشناس باید یک متمم اضافه کنیم :

"خودت رو بشناس و سعی کن مرزهای توانایی و ذهنی ات رو بالا ببری."

البته شاید همه اینا صرفا راجع به یک دسته خاص از آدم ها صدق کنه و نشه نسبت به همه تعمیمش داد. شاید هم همه اینایی که گفتم، از بنیان بی پایه و اساس باشه : ))


 

نمایش سقراط چطور بود؟

باید بگم که خوب بود. خیلی جاها حتی عالی بود. ولی خب، انتظار نداشتم وسط یک نمایشنامه ای که اسم سقراط رو یدک میکشه، حرکات موزون مدرن رو با لباس های جیر یا استایل دنسرهای کفِ نیویورک ببینم!! برای منی که پیش از این، فقط یکبار در کل عمرم تئاتر رفته بودم، کلا توقع چیز کلاسیک تری رو داشتم ( و این احتمالا به خاطر دانش اندک من توی زمینه تئاتره ). یعنی وقتی یک سری جنتلمن رو با کت و شلوار و عینک دودی دیدم که کنار سقراطِ لنگ-پوشیده این طرف و اون طرف میرفتن، یه خرده همه چیز نامتجانس به نظر میرسید. اما بازی بازیگرها اونقدر عالی بود که جای شکایتی نمیذاشت. 

و اینکه تالار وحدت چه قدر خوبه :)))) 

نشستن توی یکی از لژ های قرمز-مخملی سالن و تماشای نمایش از اون بالا حس آناستازیا رو بهم میداد! همونجایی که نشسته بود و داشت برنامه نمایش رو ریز ریز میکرد!!

 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب