امروز وقتی با دوستم سوار تاکسی شدیم، همون مردی اومد کنار ما نشست که چند هفته پیش توی تاکسی دوستم رو اذیت کرده بود.

لاغر و ریزه میزه بود و دستاش اونقدر استخونی و بیرنگ بودن که به دستای یه جنازه شباهت داشت.

همین جنازه اونقدر حجیم نشسته بود که عملا آرنجش توی پهلوی من بود! آدم کثیف!

دوست منم گوشیش رو به طور کاملا ضایع، که طرف ببینه، بالا گرفت و از یارو عکس انداخت.

بعد از عملیات عکاسی، جنازه آب رفت! خودش رو کشید طرف در تاکسی و مچاله شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل نصف فضای تاکسی رو اشغال کرده بود. پنجره سمت جنازه باز بود. این نکته خیلی مهمه. الان میگم چرا.

وقتی داشتیم از زیر یه پل رد می شدیم، چند تا جوون که معلوم بود یه چیزی زدن، بالای پل جیغ و داد میکردن. و یهویی دیدیم که از اون بالا یه مایعی ریخت پایین. مثل اینکه یه نفر قوطی آب معدنی رو از اون بالا خالی کنه. با این تفاوت که مایع ریخته شده آب معدنی نبود :| (دقیقا همونی بود که فکر میکنین :| )

و چون پنجره باز بوذ، کمی اش روی جنازه پاشید و ما عمیقا مسرور گشتیم : ))) یعنی من و دوستم، توی تاکسی فقط هی پیت پیت میخندیدیم.

این برای بار سوم در روز بود که کرک و پرم میریخت. کلا بارش باران زرد از زیر یک پل در وسط شهر که باعث و بانی خیر بشه موردی نیست که هر روز باهاش مواجه بشیم!


 

اولی : "تیلور" سنگ داری؟

من : سنگ؟ سنگ چی؟

دومی : آره دارم. بیا! ( دست در جیبش کرد و یه چیزی شبیه ظرف نگه دارنده نوک های مداد نوکی بیرون آورد و به دومی داد )

اولی دل و روده فندکش رو روی میز خالی کرد، یه سنگ چخماق از قوطی نوک مداد نوکی ها در آورد و دولوب، توی فندک انداخت.

دومی فندکِ وِری بیگ سایز اش رو از همون جیبی که ظرف مدادنوکی ها رو درآورده بود، بیرون کشید، روی میز گذاشت و گفت : " چه گوارا " قول داده بودی که مال منم پر کنیا. 

اولی : آره. بذار الان هر دو رو راست و ریست میکنم.

اولی یک عدد ظرف کوچک بنزین از توی کیفش درآورد و شروع کرد به پر کردن یکی از فندک ها.

من : بنزیییییین؟ توی کیف؟ چرا آخه؟؟؟؟؟

دومی ( با خنده ): البته کیف جای مناسبی برای نگه داری طرف بنزین نیست چه گوارا !! من معمولا مال خودم رو توی داشبورد نگه میدارم!!

اولی : تو دیگه اوضاعت خیلی خراب تر از منه. ( رو به من : ) برای اینکه همیشه آماده باشیم و لنگ نمونیم!! البته من گازوئیل هم دارم، ولی اون خونه است.

من : بابا خریدن یه فندک که این حرفا رو نداره. 

هر دو با تاسف سری برام تکون دادن. که یعنی من ئرک نمی کنم و خیلی از ماجرا پرتم!

امروز برای اولین بار عمق فاجعه ی هستی یک سیگاری رو درک کردم و برای دومین بار کرک و پرام ریخت.

( اسامی برای حفاظت از اشخاص واقعی مورد ابداع قرار گرفته اند! )


 

امروز موسس سایت حس مهر برام توی بلاگم پیام گذاشته بود و گفته بود واسه مدیر فنی مون یه لیوان دیگه سفارش میده. ( توی این مطلب شرح ماوقع رو آورده بودم ) خداییش اینکه منو یافته بود و برام پیام گذاشته بود، بسی دلگرم کننده، مسحور کننده و متعجب کننده بود. اینقدر شوکه شده بودم که اولش با حیرت فقط به مانیتور زل زدم، بعدش دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و تا عالم و آدم رو خبر نکردم، بر جای ننشستم. مدیر فنی مون هم کلی ذوق کرد!

این اولین باری بود که امروز، کرک و پرام ریخت.


 

من : امروز سه بار کرک و پرم ریخت :|

ته تغاری : حالا چرا اینقدر زیاد کرت و پرت میریزه؟

من : فقط یه امروز میزان ریزشش زیاد بود. آخه قضایایی که اتفاق افتاد کرک و پر ریختنی بود! 

(بعد از تعریف وقایع )

ته تغاری: ریختنشون به جا بود :|