۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

غلبه بر ترس، یا به عبارت دیگر، دلیل ریختن موها توی صورت و تردد در خانه

به ته تغاری گفنم: میدونی، توی فیلم اول بتمن، بروس وین برای اینکه با ترسش مقابله کنه، زد به دل خطر و خودش رو گذاشت در معرض خفاش ها. بعد هم خودش تبدیل شد به خفاش که نشون بده ضعفی مقابل این ترسش نداره و درواقع ضعفش تبدیل به نقطه قوتش شده. منم از همین تکنیک استفاده کردم.

با یک جمله من رو در هم کوبید و باد غرورم رو خالی کرد. با هیجان گفت: یعنی میخوای سوسک بشی؟ (برای درک بهتر از میزان علاقه ام به این موجود چِندِش-پا به این پست ارجاعتون میدم)

چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: نخیرم. منظورم اون یکی ترسمه. ساداکو رو میگم.

علاقه اش رو به مکالمه از دست داد و بی حوصله گفت: آهان. اون.

یه دونه زدم رو پاش و گفتم: یعنی چی آهان اون؟ بابا ساداکو خیلی ترسناکه! من تا همین چند وقت پیش، توهم یه دست بدون ناخن رو داشتم که از زیر تخت، از لای در باز حموم و از توی تلویزیون میاد بیرون و پشت بندش هم موهای بلند سیاه. اینقدر کول با قضیه برخورد نکن! من هنوزم که هنوزه، از چاه های تاریک میترسم! ولی خب دارم روش کار میکنم.

- چطوری مثلا؟

- نمیدونم تازگی ها دقت کردی یا نه، ولی الان که گذاشتم موهام بلند بشه، وقتی از حموم درمیام بیرون، عین ساداکو میریزمشون توی صورتم و در سطح خونه تردد میکنم و وانمود میکنم که ساداکو ام. مشکی هم هستن، مشابهت زیادی ایجاد میکنن. اینطوری سعی میکنم باهاش همذات پنداری کنم.

چپ چپ نگاهم کرد و بعد تا شب کاملا ایگنورم کرد.

 

+ بار اولی که فیلم حلقه رو دیدم، 9 سالم بود. شبکه چهار، آخر شب فیلم رو گذاشته بود و از اون شب به بعد زندگی من به دو نیمه قبل از دیدن ساداکو و بعد از دیدن ساداکو تبدیل شد. هنوزم که هنوزه ذهنم رو تسخیر کرده. چندوقت پیش تمام شجاعتم رو جمع کردم و رفتم که فیلم رو دوباره ببینم و همون قضیه مقابله با ترس رو پیاده کنم. البته فقط در حد دیدن تریلر فیلم دووم آوردم، اما خب دیدم که ساداکوی توی فیلم دیگه اوقدرا هم ترسناک نیست و در عوض، ساداکویی که من این سالها توی ذهنم از روی نسخه اصلی ساختم، خیلی خیلی ترسناک تر و پرابهت تره!!. پس دنبال یه روش دیگه گشتم که به عنوان یک بزرگسال، ترسم رو از هیولاهای زیر تختم کم کنم:))))

++در باب ساداکو-چان، شما رو به خوندن این قسمت از کمیک نان هائو و شان فنگ دعوت میکنم. 

  • سارا
  • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

عاشق پرسپولیس

چند سال پیش یه همکاری داشتم که عاشق پرسپولیس بود. یعنی عاشق ها! بعد میگفت هروقت که من میرم استادیوم، پرسپولیس میبازه یا مساوی میکنه. در عشق استادیو رفتن میسوخت، اما به خاطر تیمش که ببره، خویشتن داری میکرد و سعی میکرد استادیوم نره تا شانسش گریبان تیم محبوبش رو نگیره.

هیچی دیگه، فکر کنم این دفعه دیگه طاقت نیاورده بود، رفته بود استادیوم:))

 

#دربی-98

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۰۰

از این چهارشنبه سوری تا اون چهارشنبه سوری

داشتم این پستم رو که پارسال راجع به چهارشنبه سوری نوشته بودم میخوندم که دیدم خیلی چیزها واقعا فرق نکرده!

مثلا اینکه هرچندوقت یکبار یکی توی کوچه آهنگ میذاره و صداش از پنجره باز میاد تو، اینکه دلم میخواد برم بیرون، و اینکه باید یک پروژه رو امشب تحویل بدم و به خاطر همین سرم شلوغه.

اما خب یک فرق هایی هم داره. مثلا اینکه به مامان گفته بودم هفت رنگ بخره و طفلکی چون توی اینجور چیزا از من هم ناواردتره، فشفشه خریده بود:)

رفتیم توی بالکن و همه شون رو دونه دونه روشن کردیم.

بعد هم امسال همسایه های ساختمون روبه رویی که حیاط هم دارن یک ایونت ویژه برگزار کردن با انواع و اقسام عدوات نورانی. دیگه ما از پنجره همونا رو نگاه میکنیم و لذت میبریم!

 

+داشتم فکر میکردم امشب واقعا شبی هستش که ما از آدم ها میترسیم. از خودمون. از همسایه هامون. از بچه هایی که ممکنه هر روز موقع رد شدن بهشون لبخند بزنیم و محبت آمیز نگاهشون کنیم. من خودم به شخصه جرئت نمیکنم از 6 به بعد پامو بذارم توی کوچه چون میدونم امشب خیلی از عقل ها کار نمیکنه!

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۰۰

و بالاخره دفاع!

وی بالاخره، پس از موانع بسیار و سنگ اندازی های دانشگاه ، دفاع کرد و رفت. 

(استاد داور، اول گفت کارت خیلی خوب بود و از تلاشم تشکر کرد، بعد یکسری ایرادات بنی اسرائیلی از پایان نامه گرفت و رفت)

(استاد مشاور 5 دقیقه از دو استاد دیگه تشکر کرد. 30 ثانیه از من. آخر هم گفت من هیچ نظری ندارم و رفت)

خیلی اسکارلت اوهارا_وار، امروز به ادیت ها فکر نمی‌کنم. فردا بهش فکر میکنم! سعی میکنم به اینکه باید فردا و پس فردا روی یک پروژه سخت کار کنم هم فکر نکنم. همه این فکر کردن ها رو میذارم برای فردا! 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۲ اسفند ۰۰

لگد به بخت زدن یا از خطر جستن؟ مساله این است!

1. دو هفته پیش برای مصاحبه استخدام رفتم به یک شرکتی که قبلا باهاشون فریلنس کار میکردم. نیرو میخواستن و گفتن اگر مایلین بیایین برای مصاحبه. 

رفتم. حقوقش عالی بود. مدیرش هم یه آدم کارآفرین بود که یک استارت آپ خیلی جالب رو راه اندازی کرده بود. از مصاحبه مون لذت بردم.

خیلی از مصاحبه های الان اینطوریه که یکی از افراد تیم منابع انسانی زنگ میزنه و باهات صحبت میکنه. ترجیحا آنلاین. یکسری سوالات تکراری ازت میپرسن. بهترین خصوصیتت چیه. بدترینش چیه. چی باعث میشه کارت رو ترک کنی. سوالات کاملا منابع انسانی وار. دقیقا همون هایی که توی درس منابع انسانی خونده بودم. بدون هیچ چیز اضافه ای. من هیچ وقت اینجور مصاحبه ها رو که یک گفتگوی جالب توش شکل نمیگیره رو قبول نشدم.

اما توی این مصاحبه آخر، حرف های خوبی زده شد و حرف های خوبی هم شنیده شد، نه فقط سوالات تکراری منابع انسانی، که یکسری سوالات جذاب هم مطرح شد و از مدل جواب دادنم یه جورایی من تونستم خودم، خودم رو بسنجم!

که چه قدر از آخرین دفعه ای که این مدلی مصاحبه کرده بودم میگذشت و تغییر رو حس میکردم. تغییر نوع فکر کردنم رو، تحلیل هام، و نوع برخورد با موضوعات رو. خلاصه که خیلی خوب بود. فرداش هم بهم زنگ زدن و گفتن ما اوکی هستیم. از فردا میتونین تشریف بیارین شرکت.

اما من نرفتم. 

این یکی از اون بهونه های قبلیم که آمادگی ندارم و این حرفا نبود. محیط شرکت بود که نمیتونستم قبولش کنم. حتی با اون حقوق بالا!

به محض اینکه وارد شدم، پا به سالنی گذاشتم که هیچ پنجره ای نداشت. هیچی! و تمام نور سالن از لامپ های کم نوری تامین میشد که نورشون اصلا کافی نبود. فضا دم داشت. گرم بود و خفه. و هیچ هوایی جریان نداشت. هر 4 تا میز کوچیک به هم چسبونده شده بودن که جای کمتری بگیرن و کارکنان عملا توی حلق همدیگه نشسته بودن. 

با فاصله خیلی خیلی نزدیک.

و همگی بدون ماسک.

تازه وقتی من رفتم، کسانی که باهاشون مصاحبه داشتم، معذرت خواهی کردن و فقط یکی شون ماسک زد. بعد که به روشون آوردم اینجا هیچکس ماسک نزده، نگاه خجالت زده ای به همدیگه انداختن و گفتن آره باید بزنیم. چرا نمیزنیم؟ میتونیم به عنوان فرهنگ سازمانی، بچه ها رو عادت بزنیم ماسک بزنن. مثل اون دفعه سر قضیه تفکیک زباله های خشک و تر که با جریمه از سه روز قبل از امروز(!) موفق شدیم عادتشون بدیم.

و من به این فکر میکنم که ماسک زدن جز پروتکل های بهداشتیه. اصول اولیه است. محض رضای خدا! شماها مثلا تحصیل کرده این. رعایت همچین چیزی حکم عقله، اونم توی این جای تنگ و تاریک، بدون پنجره، بدون هوا، با سقف کوتاه.

به محض اینکه مصاحبه تموم شد، دویدم بیرون تا هوای سرد و تازه به صورتم (یا اونچه که بالای ماسک مخفی نشده بود) بخوره و حالم رو عوض کنه. اونقدر حالم بد بود که تصمیم گرفتم تا خود خونه پیاده برم تا هوا به سرم بخوره و حس و حالم تغییر کنه. (و باید بگم اصلا مسیر کوتاهی نبود). همچنین وقت داشته باشم که فکر کنم.

خیلی با خودم کلنجار رفتم. خب حقوقش خیلی بالا بود و منم در شرایطی بودم که واقعا به اون پول نیاز داشتم. اما سلامتی مهم تره. به مامان فکر کردم که نباید بذاریم دوباره مریض بشه. پس محکم گفتم نه. میتونستم درک کنم که چرا ماسک نمیزدن. سالن اونجا افتضاح بود و اگر ماسک میزدن، خفه میشدن. اما من واقعا نمیتونستم اون شرایط رو تحمل کنم. به طور فیزیکی و روحی برام غیرممکن بود. 

2. امروز رفتم شرکت قبلیمون تا به بچه های باقی مونده توی شرکت سر بزنم. در رو که باز کردم، دیدم جز یک نفر، هیچ کدوم ماسک نزدن. البته فضای شرکت باز و نورگیر بود و همه با فاصله از هم نشسته بودن. اما بازم برام عجیب بود. مخصوصا اینکه میدونستم دو نفرشون قبلا سخت درگیر بیماری شده بودن.

این خیلی بده که توی شرکتها آدمها دیگه ماسک نمیزنن. دلی هم میگه شرکت اونا هم همینه و دلی گوسفند سیاهشونه. اینم میدونم که خب نگه داشتن ماسک روی صورت برای مدت زمان زیاد عذاب آوره. اما خب پای سلامتی مطرحه. نه فقط سلامتی خود فرد، بلکه خانواده هاشون. واکسن مصونیت کامل نمیاره و اگر توی هرکدوم از این شرکت ها یه نفر مریض بشه، نه فقط بقیه رو، که خانواده های اونها رو هم مریض میکنه. و این فاجعه است.

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۰۰

دژاوو

داشتم اخبار مربوط به اوکراین رو میخوندم که یک حس عجیب اومد سراغم. 

یاد زمانی افتادم که کرونا تازه توی ووهان چین شایع شده بود و مردم توی خونه هاشون قرنطینه شده بودن و کلی عکس و ویدئو از شهر و وضعیتشون پخش میشد. ما هم ویدئوها رو نگاه میکردیم و سر تکون میدادیم که آخی! طفلکی ها! مثل صحنه های آخر الزمانی میمونه. اخبار رو دنبال میکردیم که آروم آروم کل چین رو در بر میگرفت.

و بعد به خودمون رسید.

اگر اینبار هم همینطور باشه چی؟

داریم تصاویر و اخبار رو نگاه میکنیم، به خانه های مخروبه، آواره هایی که به مرزهای دور از روسیه پناه بردن، خانه هایی که برای استحکام بیشتر در مقابل انفجار به پنجره هاشون چسب های پهن ضربدری چسبوندن، تصاویر مردم عادی که تفنگ دستشون گرفتن تا از مرزها دفاع کنن ...

اگر مثل قضیه کرونا، جنگ آروم آروم پیشروی کنه و کل دنیا رو بگیره ...

به ته تغاری در مورد حسم گفتم. با حیرت نگاهم کرد و بعد گفت که اونم دقیقا حس مشابهی موقع دیدن اخبار داشته.

توی برباد رفته یه جایی هست که جرالد اوهارا به دخترش اسکارلت میگه با ارزش ترین چیز توی این دنیا، زمینه. به نظرم این دیدگاهیه که بقیه زورگوها و قدرتمندان دنیا دارن و باعث میشه جنگ به راه بندازن. زمین ارزش داره و با خودش قدرت میاره. به خاطر همینم میخوان تصاحبش کنن و خیلی وقت ها، اکثر جنگ ها هم سر همین زمین بوده. (نمونه خیلی بارزش، اسکندر و مغول ها و کشورگشایی هاشون)

یه جایی خوندم که در طول تاریخ فقط چند سال ناقابل روی زمین هیچ جنگی صورت نگرفته. عددش یادم نیست. ولی یه چیزی کمتر از 20 سال بود. یعنی از زمان به وجود اومدن خط و ثبت تاریخ تا به الان، به جز اون چندسال ناقابل، همیشه یه جایی از نقطه کره زمین یه عده داشتن به یک عده دیگه حمله میکردن و خونشون رو میریختن. و اکثرش هم به خاطر زمین بوده. این زمینی که در آخر ما رو در خودش دفن میکنه و همچنان تا هزاران سال بعد از ما پایدار میمونه...

  • سارا
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

چمدون کهنه قهوه‌ای رنگ زیر تخت

دیروز چمدون کهنه و قهوه ای رنگم رو از زیر تخت بیرون کشیدم و درش رو باز کردم تا بچه های فامیل هر کتابی که دوست دارن از توش بردارن و ببرن بخونن. دفعه قبل، وقتی چمدون رو میبستم تا خرخره پرش کردم و رسما برای اولین بار اعلام کردم که دیگه حتی یک جای خالی برای یک کتاب دیگه نداره. اتفاق غم انگیزی بود. اینکه آدم برای کتاب های جدید جا نداشته باشه... چون کتابخونه کوچیکم هم عملا پره و اگر بخوام چیزی بخرم، نمیدونم کجا باید بذارمش.

در عین حال، تعداد کتاب های توی چمدون به چشم من زیاد نمیاد. شاید برای اینکه به تصویر چمدون و کتاب های توش عادت دارم.

اما الی با دیدنشون هینی کشید و رفت چندنفر رو آورد تا اون صحنه رو ببینن،

دختردایی بزرگه که تازه ازدواج کرده و بعد از یک لایف استایل پرخرج در زمان مجردی، حالا حساب قرون قرون هزینه هاش رو نگه میداره، با دیدنشون گفت که اینا الان حتما قیمت خیلی زیادی دارن (بهش گفتم "تو از از کی اینقدر پولکی شدی؟"، چون میدونستم کتاب ها ارزش مادی زیادی ندارن، اون هم جواب داد وقتی آدم ازدواج میکنه اینطوری میشه)

پسرخاله هم که داشت خداحافظی میکرد تا بره، با دیدن چمدون باز و کتاب هایی که بیرون ریخته بود، چشماش برق زد و درحالی که نور امید هر لحظه توی مردمک هاش بیشتر میشد، به صورتم زل زد تا اجازه بدم وارد اتاقم بشه و بشینه پای بساط! منم هی میگفتم "بیا تو بابا! غریبی نکن. هرچی میخوای بردار". آخر سر هم با 4 تا کتاب راهیش کردم.

الی رفت شوهرش رو آورد تا چمدون و کتاب ها رو نشونش بده و بگه شبیه زمانیه که داشتن اسباب کشی میکردن و کارگرها از بردن چمدون کتابشون که خیلی سنگین بود به شدت اجتناب میکردند.( شوهر الی، همونیه که کتاب زنان کوچک رو ازش برای ابد قرض گرفتم:))) از قضا، خیلی خیلی خیلی سال پیش یه کتاب دیگه هم ازش راجع به لیزرها گرفته بودم و اونقدر پسش نداده بودم که دیگه خجالت میکشیدم ببرم بهش پس بدم. موقعیت رو مناسب دیدم که پسش بدم و (بخشی از) بار روانی خیانت در امانت رو از روی ذهنم کم کنم. بهش گفتم: شما یه کتاب هم دست من دارین که توی چمدونه. 

بعد الی گفت: آهان. همون زنان کوچکی رو میگی که...

(الی پست مربوط به زنان کوچکم رو خونده بود و برام کامنت گذاشته بود که مال خودت:))) )

سریع پریدم وسط حرفش که بیشتر از اون ادامه نده، چون به هرحال من دیگه خودم رو صاحب کتاب میدونستم!! :))))))))) گفتم: نه نه! اون نه! یکی دیگه است.

و بعد هجوم بردم به ستونی از کتاب ها که میدونستم تهش کتاب مذبور قرار داره. بعد همه عجیب نگاهم میکردم که: عهههه! ببین حتی میدونه توی این خروار خروار کتاب چی کجاست. اما خب کتاب مذبور سالها بود که توی همون نقطه  قرار داشت و جاش رو عوض نکرده بودم، به خاطر همینم دقیقا میدونستم کجا رو باید نگاه کنم.

خلاصه که چندتا از بچه ها مو فرستادم به خونه های مردم تا خونده بشن و رسالتشون رو (که خونده شدن، قصه تعریف کردن و انتقال پیام های بی نظیره) به انجام برسونن، و درسته که به هرحال قرض دادمشون و بعدا پیشم برمیگردن، اما خب وقتی در چمدون رو میبستم و دوباره کلی جا دار شده بود، خیلی احساس خوبی داشتم. احساس اینکه بازم میتونم کتاب بخرم و براشون جا دارم!

 

پ.ن: پروژه خواندن کتاب های ناخوانده:

دیروز بالاخره the great gastby رو تموم کردم و باید بگم که از بعضی قسمت هاش واقعا لذت بردم. منی که از توصیفات بیزارم، بعضی قسمت هایی که فیتزجرالد با هنرمندی تمام با کلمات به تصویر کشیده بود رو چندبار میخوندم و معنی تمام کلمه های اون بخش رو درمیاوردم تا کامل بفهممش. و اینطوریه که جا داره یه بار دیگه بخونمش تا سمبل های به کار رفته توی متن رو بیشتر درک کنم. اما فعلا دوست دارم برم سراغ پروژه بعدیم، 1984 که ورژن انگلیسی اش رو توی نمایشگاه کتاب 4 سال پیش خریده بودم و از اون موقع عین آینه دق توی قفسه دوم کتابخونه نشسته.

  • سارا
  • شنبه ۷ اسفند ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب