۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

این چند وقته...

+ امروز بعد از 6-7 ماه دوباره رفتم سراغ سایت typing club. اون موقع برای بالا بردن سرعت تایپ انگلیسیم، شروع کردم باهاش مرحله به مرحله پیش رفتم. و خب راستش اولش برای من که تایپ فارسی اصولی هم نداشتم سخت بود تا جای انگشت ها رو به خاطر بسپرم و مدل قدیمی و غلط خودم رو فراموش کنم. اما بعد کم‌کم بهتر شدم و تایپ اصولی رو یاد گرفتم و به طور عجیبی دیدم که همزمان، بدون هیچ تمرینی، تایپ فارسیم هم خیلی بهتر شده و به طور ناخودآگاه دارم از انگشت های درست برای تایپ کردن استفاده میکنم!!

وقتی به تمرین هایی رسیدم که سرعت تایپ 30 کلمه در ثانیه نیاز داشت، کم آوردم. اصلا به 30 تا نمیرسیدم. بارها و بارها یک تمرین رو انجام میدادم تا هر 5 تا ستاره امتیازش رو بگیرم. ولی روی 4 قفل کرده بودم. و اینقدر اعصابم رو به هم ریخته بود که دیگه کم‌کم ولش کردم. امروز رفتم یک سر کوچولو بزنم که دیدم خیلی راحت سرعتم رسید به 37 و تمام اون تمرین‌های 4 ستاره ای رو به پنج ستاره رسوندم. درحالی که 6 ماه پیش برام محال بود.

انگیزه گرفتم دوباره شروع کنم و سرعتم رو بالاتر ببرم.

 

++ تقریبا یک ماه و بیست روزه که اینستاگرامم رو پاک کردم. یعنی از اون موقعی که پست تعادل شخصی زهرا رو دیدم که نوشته بود یک چالش Instagram detox انجام داده و چه قدر از زندگی راحت و بدون هیاهوی اینستا لذت میبره... من اون موقع درست توی موقعیتی بودم که نیاز داشتم یک سم زدایی اساسی توی زندگیم انجام بدم. چون کاملا حس میکردم دارم قهقرا میرم. اعصابم داغون بود. دوباره شروع کرده بودم به گریه کردن و شاید بتونم بگم یکی از غمگین ترین دوران های زندگیمو سپری میکردم. افکار منفی، اخبار منفی، عادت به چک کردن مداوم استوری ها و پست هایی که فقط بعضی هاشون مفید بودن، و عدم تمرکز روی خودم و افکارم. اما وقتی حذفش کردم، دیدم که چه قدر حسم بهتره، و راستش سریعا خودم رو با نبودش وفق دادم. طوری که انگار بدنم منتظر بود که من اینستا رو حذف کنم و به آرامش برسه!

تمرکزم خیلی بالا رفت. زمان پیدا کردم تا افکارم رو طبقه بندی کنم و روی احساسات و تصمیمات و ایده های جدیدم فکر کنم. وقت پیدا کردم این خود جدیدم رو که توی یکسال گذشته شکل گرفته و تکامل پیدا کرده و مدت ها بود نرفته بودم سراغش بهتر بشناسم و بیشتر دوستش داشته باشم. 

فقط گاهی اوقات، هر سه چهار یک روز یکبار میرم با براوزر یک سر کوچولو میزنم، استوری های آیبک (که یک بلاگر قدیمیه) و یک روانشناس که به طور علمی یک سری مباحث رو توضیح میده، و استوری های نزدیکانم رو نگاه میکنم و زودی میام بیرون. و از اونجایی که تجربه اینستاگرام با مرورگر واقعا طاقت فرسا و کنده، خودش باعث میشه که زمان کمتری رو اونجا صرف کنم.

و باید بگم که خیلی راضی ام:)) 

 

+++ دفاعم به مشکل خورده. دچار یکسری مشکلات مسخره شدم و دانشگاه اجازه نمیده تا تشکیل کمیته بعدی و بررسی پرونده ام دفاع کنم. سر یه مشکل مسخره من الان دانشجوی بلاتکلیف محسوب میشم و باید درخواست بازگشت به تحصیل بدم (که تقصیر استادمه). الان هم سنوات خوردم و باید شهریه اضافه بدم. من قلبا راضی نیستم این پول رو بدم، چون کار من از آبان حاضر بود و اگر استادم بازم اینقدر اذیت نمیکرد، من خیلی زودتر میتونستم کار رو جمع کنم و به این مرحله ای برسم که الان هستم و دیگه پولی هم ندم. فقط امیدوارم همون بلایی که استادم سر من آورد، اونجا توی انگلیس سرش بیارن!

 

++++ یه پست پر و پیمون راجع به درس به دادن به لام و بیمارستان بهرامی و بخش دیالیز نوشته بودم. اما چون سیوش نکرده بودم و سیستمم هم بعد از اینکه یک ساعت به حال خودش رهاش کردم، تصمیم گرفت خودش رو آپدیت کنه و بعد هم ری استارت، متنم کلا پرید و خب دیگه حال نوشتن دوباره اش رو ندارم. اما به طور خلاصه اینکه دو جلسه اولمون حضوری بود و  عالی. «لام» آدم به شدت برون گرا و حسی هستش، به خاطر همینم کلاس حضوری رو خیلی دوست داره و با عشق و علاقه یاد میگیره و به منم کلی انرژی میده. اما از وقتی شیوع اومیکرون بیشتر شد، بیمارستان بهرامی ورود خاله ها، معلم ها و مددکارها رو ممنوع کرد و کلاس ها آنلاین شد.

از اون موقع تا حالا لام مدام بهونه میاره و توی کلاس ها شرکت نمیکنه. یا میگه سرم شلوغه و کار دارم، یا اینکه مریضیش رو بهونه میکنه، در صورتی که ما جلسه دوممون رو درحالی برگزار کردیم که لام تازه عمل قلب انجام داده بود! یعنی زبان یاد گرفتن رو دوست داره، اما فقط حضوری. خلاصه که فعلا با سوپروایزر در حال مکاتبه ام تا ببینم چه راه حلی میشه پیدا کرد. 

 

+++++ نبود اینستاگرام باعث شده تمرکزم بالا بره و حالا بیشتر برای کتاب خوندن وقت میذارم. اشتیاقم هم به کتاب داره کم کم برمیگرده. زنان کوچک رو که تموم کردم، رفتم سراغ همسران خوب، ولی به انگلیسی. متنش خیلی سخت نبود. اما خیلی موعظه داشت که حوصله ام رو سر میبرد. بعد هم رفتم سراغ the great gastby (ورژن انگلیسی) که از آخرین نمایشگاه کتاب حضوری خریده بودم. گتسبی متن سخت تری نسبت به همسران خوب داره و پر از کلمات جدید و قلنبه سلمبه است. به خاطر همینم سرعت خوندم کمتر از کتاب قبلیه. ولی خب به هرحال حجمش خیلی خیلی کمتر از همسران خوبه و تا الان هم نصفش رو خوندم. منتظرم تموم شه تا برم سراغ بعدی :) امسال از نمایشگاه کتاب هیچی نخریدم. تصمیم گرفتم عوضش کتاب های نخونده ام رو که توی کتابخونه دارن خاک میخورن بخونم و این لیست در انتظار طولانی رو کوتاهش کنم.

 

++++++ دو تا مصاحبه رفتم. هر دوتا حقوق و شرایطشون خیلی خوب بود. اما اولی، همونطور که توی سایت جاب اینجا زده، "به دلایل دیگر" ردم کرد و دومی که قرار بود این دوشنبه بهم خبر بده، هنوز جواب نداده که خب نشون میده احتمالا نشه. در عوض یه شرکت دیگه که قبلا رفته بودم مصاحبه و قبولم کرده بود و من بهشون جواب رد داده بودم، دوباره بهم پیشنهاد کار داد و منم چون شرایط الانم با اونجا جور نبود گفتم نه. 

بار اولی که نه گفتم واقعا نمیخواستم. اما بار دوم دلم میخواست برم، اما به خاطر یکسری دلایل نتونستم.

تا ببینیم خدا برامون چی میخواد...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ بهمن ۰۰

رفتن...

همین الان دوستم بهم پیام داد که ویزای کاناداش اوکی شده. خودم براش استادی پلن نوشتم. خودم ادیتش کردم. و میدونستم که ویزاش حتما اوکی میشه. 

اما دلم براش از حالا تنگه... 

میگه خودم هنوز توی شوکم. نمیدونم کی برم. خیلی مونده تا تصمیم بگیرم برم. 

میگم بذار ایده اش توی ذهنت چند روز خیس بخوره و خوب ورز بیاد، بعد میبینی که باورت شده. بهش میگم لیست بنویس. از تمام چیزهایی که باید بخری، چیزهایی که باید با خودت ببری، غذاهای مامان پزی که باید قبل رفتن بخوری، جاهایی که باید حتما بری و ببینی و تمام کارهایی که باید تمومشون کنی. همه رو بنویس.

اون وقت میبینی که واقعا باورت شده داری میری. 

آروم شد. 

وقتی بره، میدونم که حالا حالاها نمیاد. اما بهش میگم قرار نیست که تا ابد بری. کار خوب پیدا میکنی و دستت باز میشه، بعد میتونی هی بری و بیایی.

بهش میگم دیگه نهایتا تا 15 فروردین همه کارات رو اوکی بکن و برو. الان که مرزها بازه برو. فقط برو و زندگی جدیدت رو شروع کن.

و من دلم از همین حالا براش تنگه...

 

پ.ن1: منم مثل خیلی های دیگه به رفتن فکر میکنم. اما راستش، همین دیروز که اسکایپ روی گوشیم نصب کردم و از اتاق خودم به ته تغاری زنگ زدم تا تستش کنم، مامان و ته تغاری شوخی شون گرفت و از پذیرایی، شروع کردن به حرف زدن توی اسکایپ. خیلی دلم گرفت. گفتم اگه برم، همین قاب 4 گوش ساده میشه تنها پنجره ام رو به دنیای آدم هایی که دوستشون دارم. پذیرایی خیلی روشن و دلچسب به نظر می‌رسید. طوری که یک حس عجیبی داشتم که دلم میخواست بدوم و بروم اونجا. حس میکردم فرسنگ ها ازش دورم و دستم بهش نمیرسه (با اینکه دقیقا فقط یه دیوار باهاش فاصله داشتم!) احمقانه است. میدونم. اما بغضم گرفت و نزدیک بود بشینم های های گریه کنم. به خودم نهیب زدم خوبه حالا! هنوز دفاعم نکردی حتی! سر چی نشستی آبغوره میگیری؟ 

پ. ن 2: خلاصه که استادی پلن خواستین بیایین خودم براتون مینویسم. دستم شگون داره:))) 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۷ بهمن ۰۰

هفت خوان دفاع

فرآیند دفاع دانشگاه ما (تبریز) یک پروسه عجیبی داره، طوری که وقتی برای بار اول دستورالعملی رو که استادم توی سایتش گذاشته بود رو خوندم، حس کردم هر بندش یک سری سر نخ از یک معمای پیچیده است که باید دونه دونه حل بشن.

استادم در حال حاضر انگلیسه و از اونجایی که از اینجا تا شهر اونا خیلی راهه و وجود راه های ارتباطی آنلاین تاثیری در سرعت رسیدن پیام به دست استاد نداره (هر پیام بعد از یکی دو هفته جواب داده میشه!)، پرسیدن سوال مساویه با عقب موندن از کار. پس باید خودم کلی سرچ میکردم و زنگ میزدم به دانشگاه و پرس و جو میکردم تا به جواب می‌رسیدم.

فرآیند نفس گیری بود. و بعضی از روال ها واقعا مسخره بود یا با زمانی که استادم ایران بود، کلی فرق کرده بود. مثلا قبلا اینطوری بوده که خود دانشجو می بایست پایان نامه رو توی سیستم همانندجویی ایران داک ثبت میکرده و بعد نتیجه رو که سایت به صورت یه فایل پی دی اف رسمی ارسال میکنه رو به عنوان مدرک به دانشگاه نشون بده. الان این روال دستی شده.

یعنی شما فایل پایان نامه رو (بدون ریسورس ها) برای استاد میفرستی (1)، استاد برای یکی از مسؤولین دانشگاه ایمیل میکنه (2)، مسوول پایان نامه رو توی سایت همانندجو آپلود میکنه (3)، شما با یک حس ششم قوی باید حدس بزنی که کار شما کی انجام شده و زنگ بزنی به مسئول (4)، مسوول شماره کارتت، cvv2 و سایر اطلاعات لازم کارت بانکی ات رو میگیره تا پرداخت فرآیند رو انجام بده و اصلا هم مهم نیست که برخلاف قوانین امنیتیه و راه دیگه ای هم براش وجود نداره (5)، باید زنگ بزنی چک کنی آیا جواب اومده یا نه (6)، مسوول بهت شماره واتساپ میده تا بهش پیام بدی و با واتساپ فایل نتیجه همانندجویی رو برات بفرسته (7)، بعد فایلی رو که برات فرستادن رو خودت میبری توی سایت دانشگاه ثبت میکنی.(علامت پوکر فیس)

چرا خب؟ من خودم رو یه ترک اصیل میدونم (که دور از سرزمین آبا و اجدادی بزرگ شده)، ولی باید بگم این کار نهایت ترک بازیه! (پس حق دارم از این عبارت استفاده کنم:)))) ) چرا باید روند ساده ای که قبلا خیلی راحت انجام می‌شده رو به این شکل مزخرف به صورت دستی در بیارن و ملت رو زجر بدن؟ آخه چرا من باید شماره کارت و تاریخ انقضا و ccv2 رو بدم دست یه غریبه؟ دانشگاه چرا خودش موقت پول رو نمیزنه که بعدش من باهاشون تسویه کنم؟ اصلا مگه تا وقتی من تسویه نکنم، میذارن از دانشگاه فارغ التحصیل بشم؟

 

یا مثلا یه سایت thesis هست، که به طور عجیبی وقتی ثبت نام میکنی، بعد از ورود اول، دیگه پسورد رو به رسمیت نمیشناسه! بعد وقتی بازیابی رمز عبور رو میزنی، رمز رو عوض میکنه، اما به ایمیلت چیزی نمیفرسته! و درنتیجه هرگونه احتمال ورود به سایت توسط دانشجو از بین میره! 

بعد باید زنگ بزنی به دانشگاه که  «بگین من چه غلطی بکنم؟». اما عملا هیچ کس نمیدونه در این شرایط چه باید کرد. همه دانشجوی بدبخت رو به هم پاس میدن و اینطوری میشه که دانشجو بیش از 10 تا شماره میگیره و به همه شون زنگ میزنه و آخر بهش میگن باید به معاونت تحصیلات تکمیلی زنگ بزنی. ( دو روز سر این علاف بودم. به هرکسی هم که زنگ میزنی، هزاربار باید بگیری تا بالاخره جواب بده) 

معاون خیلی آدم خوب و دلسوزی از آب در اومد و سریع کارم رو راه انداخت. رفتم توی سایت و سوابقش رو چک کردم، دیدم طرف دکتری شو از فرانسه گرفته، بعد اینجا پشت میز نشسته، پسوردهای دانشجوها رو ریست میکنه و بهشون تلفنی اعلام میکنه. چرا آخه؟ 

خلاصه که بعد از یک ماه درگیری، بالاخره امروز تمام مدارک لازم جمع شد. همه رو توی سیستم ثبت کردم و حالا باید منتظر بشینم تا دانشگاه درخواستم رو بررسی کنه و بعد از هزارتا رفت و برگشت بین آدم های مختلف، تاریخ دفاع معلوم بشه.

جایی که الان هستم، خان پنجمه و دیگه چیزی نمونده تا برسم به غول مرحله آخر. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب