۷ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

استفاده ابزاری از خوشی ها

اینکه تمام مناسبت ها تبدیل به ابزارهای تبلیغاتی شدن رو دوست ندارم. اول مهر، شب یلدا، چهارشنبه سوری و عید. اون وسط، هالووین و کریسمس و ولنتاین هم هست. اینا قراره به آدم حس خوب بدن، اینکه یه شب یا یک مدتی رو وسط شلوغی های زندگی با حس و حال خوب بگذرونیم و تنوعی باشه برامون.

اما الان دوسه سالی میشه که هرجا میری، همه اش چشمت به تخفیف های مناسبت فلان و بهمان میخوره و حس اجباری که همه سعی دارن برای خرید محصولاتشون بهت القا کنن. مناسب ها تبدیل شدن به ابزارهای تبلیغاتی آزاردهنده که حس خوبی رو هم منتقل نمیکنن.

و من دلم اون خوشی های بی شیله و پیله گذشته رو میخواد...

  • سارا
  • سه شنبه ۳۰ آذر ۰۰

از مصائب فریلنسری

بعضی از پروژه هایی که دستم میرسن رو خیلی دوست دارم. مثلا یه بار برای یه دختری انگیزه نامه نوشتم که مستر زبان فرانسه داشت و میخواست بره توی کبک دکترای فرانسه بخونه. اینکه چرا باید انگیزه نامه اش به زبان انگلیسی نوشته میشد جز قوانین دانشگاهشون بود. اما نوشتنش برام خیلی لذتبخش بود. باید به تحقیقاتش درباره ادبیات حوزه طبیعی گرایی، و نویسندگانی که توی این سبک نوشتن مثل امیل زولا اشاره میکردم. خود دختره عاشق ادبیات قرن 19 بود و میگفت توی ایران بیشتر اساتید تخصصشون توی قرن بیستمه و برای همین میخوام برم درس بخونم که بتونم این گپ قرن نوزدهم توی ایران رو تا حدی برطرف کنم. حتی رزومه اش هم به فرانسه بود و باید با گوگل ترنسلیت ترجمه اش میکردم. اینقدر برای نوشتن شوق و ذوق داشتم تا بتونم کمکش کنم پذیرش بگیره و بره به آرزوهاش برسه که حد نداشت.

 

یا مثلا برای یه بنده خدایی انگیزه نامه نوشتم که رشته دانشگاهیش از کارش خیلی متمایز بود. ادبیات خونده بود و فقط با کلاس هایی که بیرون شرکت کرده بود، تونسته بود تبدیل به یک حسابدار بشه و بعد از چندسال شده بود مدیر مالی یک شرکت. تصمیمش هم این بود که بره آنالیتیکس بخونه. پیدا کردن نقطه هایی که بتونم حسابداری رو به آنالیتیکس ربط بدم، برام لذتبخش بود و مثل یک مسیر قشنگ میموند که خودم باید کشفش میکردم و بعد از کشف کردنش، ازش لذت میبردم.

 

اما از یکسری پروژه های خاص خیلی بدم میاد. اونایی که صرفا و صرفا میخوان برن اونطرف و قشنگ معلومه قصد و نیتشون چیه. مثلا طرف دکترای مدیریت کسب و کار از یه کشور خارجی داره، بعد توی بنیانگذاری یک مرکز رشد همکاری داشته. به استارت آپ های زیادی مشاوره داده. خودش یه استارت اپ راه اندازی کرده و مدیر بازرگانی چندتا شرکت هم بوده. برای این آدم اصلا منطقی نیست که بخواد بره مستر مدیریت کارآفرینی و استارت آپ بگیره. منطقیه؟ نه فقط این کار برای کسی که دکتری هم داره غیر عقلانی به نظر میاد، خیلی هم سخت میشه براش دلیل آورد که چرا میخواد این رشته رو بخونه. دست و دلم هم نمیره براش بنویسم. به خاطر همینم کل روز لفتش میدم و ساعت های زیادی رو هدر میدم.

اما بعد از اینکه اون همه فکر کردم و یه دلیل منطقی و خوب براش آوردم که این کار احمقانه رو توجیه کنه و یه انگیزه نامه عالی از آب دربیاد، وقتی که صبح پامیشم میبینم آقا پیام دادن که از این ایده خوششون نیومده و اصلا متوجه نشده که من برای چی به فلان موضوع ربطش دادم، دلم میخواد برم از روی فایل پرینت بگیرم، بعد ببرم برگه ها رو توی صورتش پرت کنم و بگم بشین خودت بنویس ببینم چه گلی به سرمون میزنی. 

از صبح هم منو بلاتکلیف نگه داشتن که مثلا قراره بهم بگن چطوری بنویسم، ولی هنوز هیچی به هیچی!

  • سارا
  • شنبه ۲۷ آذر ۰۰

فلفل شکن+سرماخوردگی

+ این روزا وقتی سرما میخوریم، یه خداکنه و شکر خدا هم کنارش میاد:

"خدا کنه سرماخوردگی باشه..."

" ایشالا که سرماخوردگیه!"

"خدارو شکر که فقط سرماخوردگیه!"

 

++ از دیروز دچار سرماخوردگی شدم (خدارو شکر!). مامان بهم یه استامینوفن با یه سرماخوردگی داد. و بعد چنان خواب آلودگی شدیدی بر من مستولی گشت که حد نداشت. اونقدر صورتم از شدت خواب آویزون شده بود که وقتی خودم رو توی آینه دیدم وحشت کردم. چشمام و گوشه های لبم و لپ هام به طرز عجیبی به سمت پایین کشیده شده بودن و تعادلمم نمیتونستم خوب حفظ کنم. ساعت 12 رفتم گرفتم خوابیدم تا دو. بعدش حالم بهتر شد و بقیه روز هم مشکل زیادی به جز خستگی ناشی از مریضی نداشتم. امروز صبح هم یه قرص سرماخوردگی خوردم، اما به قول مامان چنان کله ام کرد که حتی نمیتونستم وزن سرم رو تحمل کنم!

این دفعه اول نیست که اینطوری میشم. قبلا اینجوری نبودم که با یه استامینوفن و سرماخوردگی از پا دربیام! زپرتی شدم. نمیدونم چه تغییر و تحولی توی بدنم رخ داده. یعنی یه جورایی خفت باره! ملت میرن خداتومن پول میدن که برن توی هپروت. ما کارمون با استامینوفن و قرص سرماخوردگی هم راه میفته!! تازه اونم فقط یه دونه!

 

+++ در مورد فلفل شکن خوب، بچه ها لطف کردن و کلی اسم معرفی کردن. من تقریبا همه رو امتحان کردم (به جز سا.یف.ون). در مورد اندروید، راستش هیچ کدوم از موارد گفته شده برای من کار نکرد. اما برای کروم، افزونه های H.o.x.x و z.e.n.m.a.t.e که امیلی و yekidie erf معرفی کردن، عالین. حظ کردم از کارکردشون:)) مرسی. (البته سراغ نرم افزار ویندوز نرفتم و برای تمام گزینه ها، افزونه هاشون رو چک کردم.) بازم اگر بعدا به گزینه خوبی رسیدم، از طریق همین تریبون اعلام میکنم.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۰۰

چرا فلفل شکن های خوب از کار می افتند؟

من هیچوقت مشکل فلفل شکن نداشتم. همیشه یک چیزی بود که کارم رو راه بندازه. بعدش به یک گنج بزرگ رسیدم. یک نفر Ultra surf رو بهم معرفی کرد و زندگیم از این رو به اون رو شد. اولترا.سرف یک add on برای کروم‌ بود. آسون وصل میشد و عملکردش عالی بود. برای سه سال تمام من از موهبت این فلفل شکن برخوردار بودم.

تا اینکه از کار افتاد.

بعدش رفتم سراغ urban.v-p-n و خب اولش اون هم عالی بود. ولی بعد از چندماه اون هم از رده خارج شد. چندتا دیگه رو هم امتحان کردم. ولی هیچ کدوم خوب نیستن.

شما از چه فلفل شکنی استفاده میکنین؟

  • سارا
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۰۰

موضوع: زمان

هرکی میخواد یه داستان پیچیده و روشن فکرانه بسازه، میره سراغ مساله زمان.

اولش همه‌شون عالی شروع می‌شن، اما آخرش گند میزنن: مثل آمبرلا آکادمی، دارک، یا ساعت صفر. وقتی شروع شون میکنی، با کلی شور و علاقه حس میکنی یه چیز عالی پیدا کردی، تا یه جایی هم  واقعا عالی پیش میرن، بعد از یه جایی به بعد میبینی که داستان داره به طرز احمقانه ای میره جلو (آمبرلا آکادمی) یا داستان پر از باگه (ساعت صفر) و اعصابت رو به میریزه. 

فقط نولان میتونه با مساله زمان خوب کنار بیاد! 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۵ آذر ۰۰

سیمون وی

یکی از بچه های سابق بیان که حالا به اینستاگرام روی آورده و همیشه مطالب جالبی در استوری هایش به اشتراک میگذارد (آیبک)، دیروز فیلسوفی را معرفی کرد که در نظرم بینهایت جذاب و جالب جلوه کرد: سیمون وی (Simone Weil).

نابغه دیوانه ای که در تلاش برای ترویج اندیشیدن بود. فردی از فرانسوی های یهودی که در تلاش برای رسیدن به خدا به مسیحیت روی آورد، اما همیشه هم با عقاید کاتولیک ها موافق نبود. در کودکی از خوردن شکر خودداری میکرد، چرا که میدانست سربازان در جبهه های جنگ جهانی اول به شکر دسترسی ندارند یا در بزرگسالی و در زمان بیماری اش از خوردن غذا بیش از آنچه که مردم فرانسه تحت حکومت آلمان نازی در اختیار داشتند، خودداری میکرد. یوناینی باستان و سانسکریت را خودش به تنهایی یاد گرفت تا اندیشه های فیلسوفان بخش های مختلف جهان را بی واسطه بخواند. سیمون وی آدمی بود که از خودش فکر و اندیشه داشت و این خصیصه کمتر در آدم ها پیدا میشود. شاید اگر حرف دکارت را (من می اندیشم، پس هستم) در موردش در نظر بگیریم، او بیش از همه ما "بود" و وجود داشت. یک مقاله از سایت ترجمان در موردش خواندم و عاشق حرف هایش شدم.

مثلا:

«هوشمندی دقیقاً زمانی از بین می‌رود که بیان اندیشه‌های فرد، به‌تلویح یا به‌تصریح، با واژۀ کوچکِ ’ما‘ آغاز شود»

یا این یکی که در مورد خودم کاملا حقیقت دارد:

«ترس و وحشت... چه به‌خاطر تهدید بیکاری باشند، چه دستگیری توسط پلیس، چه به‌خاطر حضور نیرویی خارجی در کشور یا امکان حمله»، باعث به‌وجودآمدن «نوعی فلج ذهنی می‌شود». من دچار فلج ذهنی شده ام و منشا این حالتم ترس هایی است که در اعماق ذهنم ریشه دوانده...

خلاصه که عاشق سیمون وی شدم و تصمیم گرفتم کتاب هایش را بخوانم. درواقع، میخواستم بعداز مدت ها یک کتاب به دست بگیرم و خودم را در لذت خواندن و کشف کردن غرق کنم. اما میدانید مشکل کجا بود؟ آنقدر که کتاب از نویسنده های دیگر در مورد سیمون وی هست، در مورد نوشته های اصلی خودش نیست! کلا دوکتاب ترجمه شده ازش پیدا کردم و راستش "در باب حذف احزاب سیاسی" آن جیزی نبود که به دنبالش میگشتم. دوست داشتم "صبر کردن برای خدا" و نیاز به ریشه ها"یش را بخوانم، اما فقط ورژن انگلیسی دردسترس است و برای منی که در کتاب خواندن تنبل شده ام، خواندن کتاب غیرداستانی، آن هم از نوعی فلسفی که هر جمله اش را باید ده بار خواند و درش تامل کرد، آن هم به زبان انگلیسی، مثل پیدا کردن کوه قاف و بالاتر رفتن از آن میماند. منظورم این است که خیلی غیرعملی و دور از دسترس جلوه میکند! اما به هرحال کتاب را دانلود کردم و دو صفحه اولش را که زندگی نامه وی بود خواندم.

به امید اینکه تنبلی برای چند روزی دست از سرمان بردارد و بگذارد کتابمان را بخوانیم. اگر توفیق یافتم، بخش هایی را که بیش از همه دوست داشتم اینجا ترجمه میکنم.

  • سارا
  • جمعه ۱۲ آذر ۰۰

امروز فهمیدم که...

1. امروز فهمیدم که GTA فقط به Grand Theft auto نمیگن. مخفف Greater Torronto Area هم میشه. از این به بعد اگر مثلا یه نفر بیاد بگه من توی GTA زندگی میکنم، برنمیگردم چپ چپ نگاهش کنم.

2. امروز فهمیدم که تمام پودرهایی که توی نودل ها استفاده میشه، فقط نشاسته و اسانسه. یعنی اگر بسته طعم گوشت یا مرغش رو برداشتین، هیچ پودر گوشت یا مرغی توش استفاده نشده. به عبارت دیگه، موقع نودل خوردن، شما درواقع نشاسته رو روی نشاسته میریزین و میخورین.

3. امروز فهمیدم که توی این دوسال خیلی عوض شدم و دیگه خبری از اون سارایی که همیشه دوست داشت چیزهای جدید رو شروع بکنه نیست. قبلا با شجاعت تمام دست به کارهای تازه میزدم. اما الان میترسم. نمیدونم از چی. شاید از تغییر. این ترس دست و پام رو میبنده و نمیذاره کاری رو انجام بدم که دوست دارم یا فکر میکنم باید انجام بشه. توضیحش سخته. وقتی برای اولین بار توی این مدت قرار مصاحبه گذاشتم، نرفتم. یعنی نتونستم خودم رو راضی کنم که برم و کل اون روز حالت تحوع داشتم و همه اش به این فکر میکردم که چرا نباید کار رو قبول کنم! بار دوم دوتا قرار مصاحبه توی یک روز گذاشتم. هر دو رو رفتم. اولی خوب نبود. نه من خودم رو خوب پرزنت کردم و نه کار خوبی بود. یعنی بعد از توضیحات کارفرما متوجه شدم کاری نیست که به درد من بخوره.  اما دومی خوب پیش رفت و بهم اوکی هم دادن. حقوقش هم خوب بود. اما به هزار و یک دلیل فکر کردم که چرا نباید قبولش کنم، درحالی که قبل از قبول شدن هی خداخدا میکردم اوکی بشه. در آخر کفه منفی ترازوی ذهنم اونقدر سنگین شد که با سرعت پایین رفت و هرچه که توی کفه مثبت بود رو با شتاب هرچه تمامتر به هوا پرتاب کرد. به خاطر همینم به طرف گفتم نمیام. امیدوارم بتونم با این حالتم مبارزه کنم و این مرز ذهنی رو از بین ببرم. میدونم مبارزه سختی رو در پیش دارم!

4. امروز فهمیدم ته داستان فلوت زن هاملین چه قدر وحشتناکه. درصورتی که توی ذهنم آخر داستان اینقدر وحشتناک نبود و تمام بچه ها صحیح و سالم برمیگشتن پیش پدر و مادرهاشون، نه اینکه توی رودخونه غرق بشن یا توی یک غار زندانی بشن و بمیرن... این رو هم فهمیدم که داستان برگرفته از یک واقعه تاریخی در سده 1200 میلادیه که 130 تا از بچه های شهر هاملین درآلمان یه اتفاقی براشون میفته. دقیقا معلوم نیست چه اتفاقی. یا قربانی مراسم پگان ها شدن، یا فروخته شدن، یا در اثر یه عامل طبیعی مردن، یا ... هرجای تاریخ رو که نگاه میکنی، خون میپاشه توی صورتت! البته یه فرضیه دیگه هم وجود داره که این 130 نفر درواقع "جوانانی" بودن که برای یک زندگی بهتر مهاجرت میکنن به جایی در شمال لهستان و نام فامیلی اونها بسیار شبیه به فامیلی مردم شهر هاملین هستش. که خب واقعا امیدوارم همین اتفاق افتاده باشه.

5. امروز فهمیدم درخت جلوی در ورودی خونه مون چه قدر زیباست. این درخت چندساله که همونجاست. ولی من تازه امروز به زیباییش پی بردم. درحالی که تمام برگ هاش زرد شده و مثل سکه های زرینی از شاخه های باریک آویزون شده اند، جلوی خونه همراه باد از این طرف به اون طرف میرفتند و هرازگاهی یکیشون هم دل به باد می سپرد و همراهش میرفت. در عصر دیجیتال، کوری فقط به معنای ندیدن به معنای واقعی کلمه نیست. بلکه به ندیدن در عین دیدن هم اطلاق میشه. ما اونقدر سرمون گرم خیلی چیزهای مهمتره که خیلی وقتا چیزهایی رو که باید ببینیم، نمیبینیم.

 

  • سارا
  • يكشنبه ۷ آذر ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب