۴ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

ایشالا خان

اثاث کسی زمان خیلی خوبی برای بلند کردن چیزاییه که مدت هاست چشمت رو گرفتن!

مثلا خود من یه " تراریوم " از مدیرعاملمون کش رفتم!

قضیه از چه قرار بود؟ از این قرار بود که در جریان اسباب کشی اولیه از طبقه دوم به طبقه اول شرکت، تمام گیاهان و کاکتوس هایی که اقای مدیر در طول این چند سال خریده و در بخش های مختلف شرکت چیده بود، همه به طبقه اول منتقل شدند و باید بگم تعداد این گل و گیاه ها و مخصوصا کاکتوس ها اونقدر زیاده که میشه شرکت رو " خانه کاکتوس " نام نهاد. 

خلاصه اینکه در جریان جابه جایی و به دلیل کمبود جا، این گل و گیاه ها همه جا پراکنده شده بودند و بعضی هاشون از روی میز بچه ها سر در آورده بودن. یکی از این گیاه های بی خانمان، یک تراریوم به شدت خوشگل،جذاب و سبزرنگ بود.

( تراریوم چیست؟ تراریوم به گیاهانی گفته میشه که در داخل یک فضای بسته ی معمولا شیشه ای یا پلاستیکی نگه داری میشن و معمولا از گیاهان خاصی هم برای این کار استفاده میشه که به نوعی از این گیاهان میگن وابی کوزا. این نوع گیاهان آب زیادی لازم ندارن و دو سه چیکه آب، به شرطی که در ظرفشون بسته باشه، برای یکی دو هفته شون کافیه. )

 

تراریوم آقای مدیر یک ظرف شیشه ای گرد و قلنبه با یک چوب پنبه بامزه بود که وسطش یک پر فلزی آویزون بود و پر فلزی بالای گیاهای سبز و ریز دوست داشتنی دلنگ دلنگ میکرد.

همه عاشقش بودن. یعنی همه!! و درصدد بلند کردنش بودن. تراریوم که من " تری " نام نهاده بودمش، در ابتدا روی میز آقای تیلور قرار داشت و به هیچ کس هم نمیداد حتی دستش بگیره. میگفت " بعد این همه مدت به ما یه چیزی رسیده، بذار سر جاش بچه! " و عملیات ربایش رو کنسل میکرد.

 

در جریان اثاث کشی، همه تری رو فراموش کردن. قرار بود که هرکس وسایل خودش رو اعم از کیبورد و ماوس و هد ست و سایر خرده ریزها جمع کنه و بیاره. توی اون شلوغ پلوغی که همه به فکر جمع کردن وسایل بودن، تری روی میز جاموند. و همون لحظه بود که من موقعیت رو مناسب دیدم و تری رو بلند کردم.

رسوندن تری به شرکت جدید با سختی و مشقت های بسیاری همراه بود.

من و یکی از بچه ها موندیم تا جمع و جور نهایی رو انجام بدیم، همه با ماشین رفته بودن و من و دوستم در نهایت مجبور شدیم پشت وانت، کنار اسباب و اثاثیه و دقیقا روی نرده حایل وانت بشینیم و به دفتر جدید کوچ کنیم. من تری رو توی دستم بالای وانتی که با سرعت 100 کیلومتر بر ساعت ویراژ میداد محکم نگه داشته بودم و از اونجایی هم که عملا روی یک میله نازک نشسته بودم، هر آن امکان پرت شدنم به کف خیابون وجود داشت.

وقتی رسیدم شرکت بلند اعلام کردم از اونجایی که هیچ کس به فکر تری نبود و جا گذاشته شده بود، از این به بعد من سرپرستی اش رو بر عهده میگیرم!

چشمای همه چنان برقی میزد که یک آن حس کردم باید اشهد ام رو بخونم.

قطعا آقای مدیر هم راضی نبود که عزیزش رو یکی دیگه به سرپرستی بگیره. 

امروز که اومدیم شرکت، دیدیم رفته برای همه یه دونه تری کوچولو خریده و گذاشته روی میزهامون : ))))))

تری اعظم هم سرجاش نبود : ))))))))

 

تری کوچک با نام " ایشالا خان "

 

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳۰ مهر ۹۷

روزمرگی : Mr.Beard + Moving + uni

+ نشسته بودم توی اتوبوس و برای خودم از لیست آهنگ های پاییزی ام، بهترین هاش رو گذاشته بودم و با لذت گوش میکردم. گاهی هم جاهایی رو که بلد بودم زیرلبی تکرار میکردم و اصلا توی یه دنیای دیگه بودم.

هوای محشر نیمه ابری صبح پاییزی هم یه عالمه انرژی بهم داده بود. خیلی با انگیزه و با نشاط، همزمان با نزدیک شدن اتوبوس به ایستگاه، بلند شدم که کارت بزنم و پیاده شم که یکهویی از پشت پنجره اتوبوس دیدم که یه بنده خدایی که من از قضا میشناسمش داره توی پیاده رو حرکت میکنه و دقیقا به سمت جایی میاد که من قراره پیاده بشم.

تمام حس خوبم پرید! هول شدم. کاسه چه کنم چه کنم دستم گرفتم و هی زل زدم به صورتش که اطمینان پیدا کنم خودِ لعنتیشه. لعنتی، خودش بود! تکون نخورده بود. حتی مدل ریش و سبیل تنک دور دهنش هم همون طوری بود که یادم می اومد. تمام خاطراتم از چهارسال پیش یهویی جلوی چشمم اومد.

دروغگوی لعنتی حقه باز! 

وقتی از اتوبوس پیاده شدم و سلانه سلانه رفتم و با آهسته ترین سرعت ممکن کارت زدم، هنوز رد نشده بود. عملا چند ثانیه پشتم رو بهش کردم و به آسمون زل زدم که باهاش چشم تو چشم نشم. 

تمام خوشحالیم به اینه که فردا شرکت اسباب کشی میکنه و میریم یکجای دیگه و تمام احتمالات مبنی بر رویت دوباره فرد مزبور ( در صورتی که محل کارش اون طرفا باشه ) کنسل میشه.

 - پی نوشت مخصوص مژده : اصلا عشق و عاشقی در کار نبود! موضوع کاری بود. به همین کیبرد قسم! :)

 

+این اسباب کشی دیگه داره اعصاب خرد کن میشه. اول که باید یک طبقه از شرکت رو خالی میکردیم و به صاحبش تحویل میدادیم. که این یعنی دو طبقه آدم چپیدیم تنگ همدیگه تا سر فرصت بتونیم به مکان جدید اثاث کشی کنیم. قرار بود یک هفته در این وضعیت به سر ببریم. فکر کنم الان یک ماه از موعد " یک هفته " گذشته باشه.

 

+ در یک هفته گذشته هم تاریخ نقل و انتقالات هی می افته اون ور تر.  وقتی میخواییم جلسه ست کنیم، هی باید به مشتریا بگیم ببخشیدا، با عرض شرمندگی ما این هفته اسباب کشی داریم. تورو خدا ما رو عفو کنید. اما بذاریمش هفته دیگه؟ شرمنده واقعا، رومون سیا، هفته قبل اسباب کشی کنسل شد، فردا داریم جابه جا میشیم. بذاریمش برای شنبه دیگه؟

 

+ یه بنده خدایی خیلی جدی میگفت فردا هرکی کیس اش رو بزنه زیر بغلش تا شرکت جدید بیاد که به کیس ها آسیبی نرسه :| نمی تونیم ریسک کنیم با باربری بفرستیمشون :|

 

+ همچنان منتظر خبر دادن از دانشگاه تبریزم. میشه با مرخصی و درخواست انتقالیم موافقت کنین؟ توروخدا!

 

+

  • سارا
  • دوشنبه ۱۶ مهر ۹۷

گازماخ

کارت دانشجویی ام رو ( که نشون میداد از حالا به بعد من دانشجوی ارشد دانشگاه تبریز هستم) گذاشتم جلوش، یه لبخنده گنده ی سرتاسری از این گوش تا اون گوش روی صورتم کشیدم و گفتم : یاشاسین آذربایجان!

اول فقط زل زده بود به کارت. انگار که نمیفهمید قضیه از چه قراره. حق هم داشت! من خودم هم هنوز توی شُک ناشی از هضم این مطلب بودم که حالا دوباره بعد از سه سال بازگشته ام به دنیای درس و دانشگاه. اونم کجا،تبریز!!

سرش رو آورد بالا و اینبار با حیرت به صورت من خیره شد.

- مگه تو نگفتی بابات نمیذاره که بری؟ مگه نگفتی نشستی کلی گریه زاری کردی، زدی تو سر و کله خودت، آخرش هم گفته نه؟ مگه نگفتی مامانت به خاطر اصرار کردن هات باهات قهر کرده بود؟ پس این از کجا اومده؟؟؟

گفتم : " داستان داره!"

دست به سینه به صندلیش تکیه داد و گفت : بگو. میشنوم.

و بعد زل زد به صورتم.

صدام رو صاف کردم و گفتم :

هیچی دیگه. مثل همیشه دست به دامن دخترخاله هام شدم. خداییش از ده هزارتا خواهر در حقم بیشتر خوبی کردن تا حالا. دست منو گرفتن بردن تبریز، ثبت نام کردیم، درخواست مرخصی برای این ترم دادم و درخواست مهمان شدن برای یکی از دانشگاه های تهران. فعلا منتظریم جواب درخواستمون بیاد.  هر کی ما رو میدید که 5 نفری اومدیم برای ثبت نام ارشد، از خنده ریسه می رفت. 

- پنج نفری رفتین ثبت نام؟ چه خبره !

- خودم و مامان و خاله و " دخترخاله بزرگ بزرگه ی اول " و " دختر خاله بزرگ بزرگه ی دوم "، معروف به دوقلو ها. مامان و خاله به عنوان ترنسلیتر زبان ترکی اومده بودن.

-تبریز رو گشتین حالا؟

- یه ریزه. آخه یک روزه رفتیم. ولی ناهار روی یک رستوران محشر خوردیم. یه گازماخی گذاشتن جلومون که دین و ایمون رو از یاد آدم می برد. واااای! خورش هویجش رو که دیگه نگو ... نارنجی و ملس با یه وجب روغن ... 

- گازماخ؟

-همون ته دیگ خودمون!

- حالا خوبه نرفتی اونجا درس بخونی! وگرنه کلا فارسی کلا یادت می رفتا.

- :)

- یعنی از ترم دیگه شروع میکنی؟

- ایشالله.

- یه چیزی بگم؟

-بوگو!

یادته موقع گرفتن امضای پایان نامه کارشناسی ات، رفتی پیش دکتر محمدی، ازت پرسید میخوای ادامه تحصیل بدی یا نه؟ بعد تو برگشتی وسط کلاس درسش بین 60 نفر آدم، توی صورتش جوری گفتی نع که بیچاره کپ کرد؟ 

- یادمه.

- فقط خواستم اشاره کنم که محمدی تبریزی بود... و الان دانشجوی تبریز هستی... اگر یه کم با ملایمت تر جوابش رو میدادی، حداقل تهران قبول میشدی.

- :|

 

  • سارا
  • دوشنبه ۹ مهر ۹۷

خودکشی در یک جنگل نروژی

یه جایی آخرای فیلم cloud atlas، موقعی که رابرت فرابیشر، آهنگساز گمنامی که اولین و آخرین قطعه مسحورکننده اش رو به پایان میرسونه، آخرین سیگارش رو میکشه و میره تا به زندگی اش پایان بده، میگه خودکشی جسارت زیادی رو میطلبه و شجاعت زیادی میخواد ...

این جمله اش بارها و بارها توی ذهنم تکرار میشه، به دیواره ی مرزهای افکارم برخورد میکنه و بعد دوباره تکرار میشه ... و پشت اون، صدای برخورد تفنگ با دندان هایش توی سرم میپیچه ... اسلحه ای که با ترس و درد میذاره توی دهنش تا کار رو تموم کنه ...

اینجور وقتا با خودم میگم واقعا همینطوریه؟ خودکشی شجاعت زیادی لازم داره؟

 

چندوقت پیش که بازی نهنگ آبی بین بچه ها رایج شده بود و تعداد زیادی از بچه های بی کله، احمق و ساده به خاطر تفکرات یک روسی با افکار حال به هم زن چارپایه زیر پاشون رو می کشیدن و کار رو تموم کردن چطور؟ این بچه ها هم شجاعت زیادی به خرج دادن برای اینکه کار رو تموم کنن؟

 

آخرای کارِ نهنگ آبی و تیترهای جنجالی از قربانیانش، دوتا دختر دبیرستانی توی اصفهان هم از یک پل پریدن پایین و دست به خودکشی زدن. اولاش میگفتن این دوتا هم قربانی های نهنگ آبی بودن. اما بعد یک ویدئو ضبط شده ازشون پیدا کردن. توی راه رسیدن به پل، از خودشون فیلم گرفته بودن. با دوست پسراشون حرف میزدن. خیلی شاد و سرخوش بودن و سر اینکه دوست پسراشون حاضر نبودن باهاشون ازدواج کنن و سر یک کل کل ساده میرفتن که خودشون رو پرت کنن پایین تا به اونها نشون بدن که چه قدر کله خرن و پای این حرفشون که "اگر نیایین ما رو بگیرین، خودمون رو میکشیم " ایستادن.

مادر یکی از بچه ها باردار بود. یعنی خودش اینطور توی ویدئو گفت و مراقبت از مادرش رو به دوست پسرش سپرد.

همه اش به این فکر میکنم که آیا بعد از اون ماجرا، اون بچه سالم دنیا اومد؟ مادرش در چه وضعیه؟

 

امروز داشتم رادیو دال گوش میکردم. مصاحبه ای بود با یه بابایی که 12 ساله توی توکیو زندگی میکنه. داشت تعریف میکرد که زندان های ژاپن وحشتناکند. میگفت زندانی های ژاپن از جامعه طرد میشن و حتی نمی تونن از خودشون خونه ای داشته باشن و دولت برای کمک بهشون، یه سری خونه های خاصی رو در نظر میگیره. مجری رادیو دال هم گفت : پس با این تفاسیر بهتره برن توی جنگل خودکشی کنن!! آیا واقعا این جواب مناسبی از سمت کسیه که داره تلاش میکنه محتوای مناسب برای جامعه تولید کنه؟ شوخی و خوش سر و زبونی تا وقتی از بعضی از مرزها عبور نکنیم جذاب هستند. آیا واقعا خودکشی مساله ایه که بشه باهاش شوخی کرد؟ یعنی اینقدر همه چیز ساده است ...؟

 

درسته که ژاپنی ها یه جنگل دارن که معروف شده به اینکه آدم ها میرن و اونجا به زندگی شون پایان میدن.

و باز هم درسته که ژاپنی ها مراسم هایی مثل هاراگیری و سپوکی از دوران سامورایی ها براشون به یادگار مونده و اینکه اگر توی زندگی ناموفق باشن، آبرو و حیثتشون رفته باشه و ورشکست شده باشن، تصمیم میگرن که کار رو یکسره کنن ... ولی این یه جورایی جزء فرهنگشونه، اینکه میخوان سربلند باشن و اگر زندگی اون طوری که برنامه ریزی کرده بودن پیش نرفت، پس ارزش ادامه دادن نداره و تصمیم میگیرن همه چیز رو تموم کنن ...

یه بنده خدایی هم میگفت این مساله میتونه به خاطر اعتقادات دینی شون هم باشه. از اونجایی که به تناسخ اعتقاد دارن، تصورشون بر اینه که خودشون رو می کشن تا زندگی بعدی شون شروع بشه. درست مثل یک بازی که دست به عملیات انتحاری میزنی تا دوباره از نو شروع کنی ...

 

وقتی که درگیر تمام کردن جنگل نروژیِ هاروکی موراکامی بودم، همه اینها ذهنم رو مشغول کرده بود. 

و بیشتر به این فکر میکردم که خب باشه! خودکشی شجاعت زیادی رو می طلبه.

اما یه نکته ای این وسط هست. کسی که میخواد به زندگی خودش پایان بده، به فکر بقیه هم هست؟

ما آدم ها توی یک دنیای اجتماعی زندگی میکنیم و چه بخواهیم و چه نخواهیم، مرزهای زندگی مون مشخص نیستند و با مرزهای زندگی دیگران آمیخته شده اند. پدر، مادر، خواهر و برادر ... دوستانمان ... اگر کسی تصمیم گرفت کار رو یک سره کنه، آیا به این هم فکر میکنه که بعد از اون چه بلایی سر بقیه میآد؟ چه ظلمی در حق اونا میکنه؟

در حق کسانی که توی این دنیا میمونن و مجبورن تحمل کنن و دم نزنن و گاهی این دم نزدن و تلنبار کردن در سرداب افکار نهانی باعث میشه که همه چی بهم بریزه؟

جنگل نروژی راجع به بازمانده ها حرف میزنه. راجع به دختر و پسری حرف میزنه که دوست مشترکشون توی 17 سالگی تصمیم میگیره کار رو تموم کنه و این درحالیه که خواهر دخترک هم قبلا دست به خودکشی زده. اینکه دونفر از عزیزان دخترک تصمیم گرفتن خودکشی کنن، روان دخترک رو به هم میریزه. طوریکه دخترک هم در آخر تصمیم میگیره کار رو تموم کنه. 

اگر بر فرض مثال، دخترک هر دو آدم های عزیز زندگی اش را در کنارش داشت، بازهم دست به خودکشی میزد؟ بازهم اینطور روانش آسیب میدید و در بیمارستان بستری میشد و یک شب طبق نقشه ای که از قبل کشیده، میرفت تا کار رو تموم کنه؟

جنگل نروژی خیلی حرف ها برای زدن داشت. اما به طور عجیبی این قسمتش برام پر رنگ شده.

و این روزها، وقتی که میخونم یا میشنوم که به خاطر مشکلات جامعه مون و کمرنگ شدن هدف ها، از بین رفتن امید ها و مرگ رویاها آمار خودکشی روز به روز داره بالاتر و بالاتر میره، فقط از ته قلبم دعا میکنم که خدا به خانواده هاشون صبر بده تا بتونن تحمل کنن و رفتار "شجاعانه " یا " سبکسرانه " عزیزانشون رو تاب بیارن ...

کسی که خودکشی میکنه، فقط به زندگی خودش پایان نمیده ... خیلی های دیگه رو هم با خودش پایین میکشه ...

  • سارا
  • يكشنبه ۱ مهر ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب