۲۰ مطلب با موضوع «خاطرات دانشجویی» ثبت شده است

ترکی، کافه، و پنیک اتک

+ دارم کارای تسویه دانشگاه و صحافی و هرآنچه که برای فارغ شدن از تحصیل لازمه رو انجام میدم. و از اونجایی که خیلی سختمه پاشم برم تبریز، کارها رو سپردم دست یه خانمه که توی صحافی دانشگاه تبریز کار میکنه و مرتب ازش پیگیری میکنم.

بعد من وقتی بهش زنگ میزنم، فارسی حرف میزنم، فارسی بهش پیام میدم و اونم فارسی جوابم رو میده. اما امروز که یکسری اطلاعات کامل از من گرفت (برای پر کردم یک فرم)، فامیلی منو دیده (که خیلی طول و درازه و از دور داد میزنه ماهیت ترکی داره)، و بعد موقع جر و بحثمون دو دقیقه و نیم پیام ترکی ضبط کرده فرستاده! حالا درسته که من مفهوم کلی حرف هایی که میزد رو میفهمیدم، ولی خب این روش درست مشتری مداری نیست:)) اگر طرف از در فارسی وارد میشه، یعنی ترکی بلد نیست حرف بزنه دیگه!

++ امروز داشتم قیمت منوی یه کافه ای که قبل از کرونا خیلی دوستش داشتم و دوسه باری رفته بودم رو چک میکردم. یه کافه باصفا بود، با حیاط خیلی قشنگ. توی عکس اینستاگرامشون هم کلی عکس از دخترهای رنگی پوش گذاشته بود که سوار تاب حیاط کافه شدن و دارن میخندن. والا اونی که میتونه بره اون کافه با اون قیمت های قشنگش، توانایی این رو داره که اونطوری راحت بخنده. من خودم رو هم دیگه نمیتونم اونجا مهمون کنم که مثلا حال و هوام عوض بشه. تمام مدت، نه فقط غذا کوفتم میشه و قیمت لقمه هایی رو که میذارم دهنم دونه دونه میشمرم، بلکه همه اش به این فکر میکنم که این یه وعده ناهار پول چندتا پروژه ایه که انجام میدم و بعد دچار panic attack میشم و سپس درحالی که کف و خون از دهنم جاریه غش میکنم و جان به جان آفرین میسپارم!

#مرگ-بر-فرآیند-مزخرف-فارغ-التحصیلی

#تف-توی-این-دنیای-کثیف

#مرگ-بر-...(جای خالی را با هرچه عشقتان کشید پر کنید)

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

هفت خوان دفاع

فرآیند دفاع دانشگاه ما (تبریز) یک پروسه عجیبی داره، طوری که وقتی برای بار اول دستورالعملی رو که استادم توی سایتش گذاشته بود رو خوندم، حس کردم هر بندش یک سری سر نخ از یک معمای پیچیده است که باید دونه دونه حل بشن.

استادم در حال حاضر انگلیسه و از اونجایی که از اینجا تا شهر اونا خیلی راهه و وجود راه های ارتباطی آنلاین تاثیری در سرعت رسیدن پیام به دست استاد نداره (هر پیام بعد از یکی دو هفته جواب داده میشه!)، پرسیدن سوال مساویه با عقب موندن از کار. پس باید خودم کلی سرچ میکردم و زنگ میزدم به دانشگاه و پرس و جو میکردم تا به جواب می‌رسیدم.

فرآیند نفس گیری بود. و بعضی از روال ها واقعا مسخره بود یا با زمانی که استادم ایران بود، کلی فرق کرده بود. مثلا قبلا اینطوری بوده که خود دانشجو می بایست پایان نامه رو توی سیستم همانندجویی ایران داک ثبت میکرده و بعد نتیجه رو که سایت به صورت یه فایل پی دی اف رسمی ارسال میکنه رو به عنوان مدرک به دانشگاه نشون بده. الان این روال دستی شده.

یعنی شما فایل پایان نامه رو (بدون ریسورس ها) برای استاد میفرستی (1)، استاد برای یکی از مسؤولین دانشگاه ایمیل میکنه (2)، مسوول پایان نامه رو توی سایت همانندجو آپلود میکنه (3)، شما با یک حس ششم قوی باید حدس بزنی که کار شما کی انجام شده و زنگ بزنی به مسئول (4)، مسوول شماره کارتت، cvv2 و سایر اطلاعات لازم کارت بانکی ات رو میگیره تا پرداخت فرآیند رو انجام بده و اصلا هم مهم نیست که برخلاف قوانین امنیتیه و راه دیگه ای هم براش وجود نداره (5)، باید زنگ بزنی چک کنی آیا جواب اومده یا نه (6)، مسوول بهت شماره واتساپ میده تا بهش پیام بدی و با واتساپ فایل نتیجه همانندجویی رو برات بفرسته (7)، بعد فایلی رو که برات فرستادن رو خودت میبری توی سایت دانشگاه ثبت میکنی.(علامت پوکر فیس)

چرا خب؟ من خودم رو یه ترک اصیل میدونم (که دور از سرزمین آبا و اجدادی بزرگ شده)، ولی باید بگم این کار نهایت ترک بازیه! (پس حق دارم از این عبارت استفاده کنم:)))) ) چرا باید روند ساده ای که قبلا خیلی راحت انجام می‌شده رو به این شکل مزخرف به صورت دستی در بیارن و ملت رو زجر بدن؟ آخه چرا من باید شماره کارت و تاریخ انقضا و ccv2 رو بدم دست یه غریبه؟ دانشگاه چرا خودش موقت پول رو نمیزنه که بعدش من باهاشون تسویه کنم؟ اصلا مگه تا وقتی من تسویه نکنم، میذارن از دانشگاه فارغ التحصیل بشم؟

 

یا مثلا یه سایت thesis هست، که به طور عجیبی وقتی ثبت نام میکنی، بعد از ورود اول، دیگه پسورد رو به رسمیت نمیشناسه! بعد وقتی بازیابی رمز عبور رو میزنی، رمز رو عوض میکنه، اما به ایمیلت چیزی نمیفرسته! و درنتیجه هرگونه احتمال ورود به سایت توسط دانشجو از بین میره! 

بعد باید زنگ بزنی به دانشگاه که  «بگین من چه غلطی بکنم؟». اما عملا هیچ کس نمیدونه در این شرایط چه باید کرد. همه دانشجوی بدبخت رو به هم پاس میدن و اینطوری میشه که دانشجو بیش از 10 تا شماره میگیره و به همه شون زنگ میزنه و آخر بهش میگن باید به معاونت تحصیلات تکمیلی زنگ بزنی. ( دو روز سر این علاف بودم. به هرکسی هم که زنگ میزنی، هزاربار باید بگیری تا بالاخره جواب بده) 

معاون خیلی آدم خوب و دلسوزی از آب در اومد و سریع کارم رو راه انداخت. رفتم توی سایت و سوابقش رو چک کردم، دیدم طرف دکتری شو از فرانسه گرفته، بعد اینجا پشت میز نشسته، پسوردهای دانشجوها رو ریست میکنه و بهشون تلفنی اعلام میکنه. چرا آخه؟ 

خلاصه که بعد از یک ماه درگیری، بالاخره امروز تمام مدارک لازم جمع شد. همه رو توی سیستم ثبت کردم و حالا باید منتظر بشینم تا دانشگاه درخواستم رو بررسی کنه و بعد از هزارتا رفت و برگشت بین آدم های مختلف، تاریخ دفاع معلوم بشه.

جایی که الان هستم، خان پنجمه و دیگه چیزی نمونده تا برسم به غول مرحله آخر. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۳ بهمن ۰۰

خود-خفن-پنداری به روایت مثال! (2)

موقعی که میخواستم نوشتن مقاله رو شروع کنم، با خودم گفتم کاری نداره که! تو که دست به نوشتنت خوب شده، روی مطالب پایان نامه هم که احاطه داری، پس دو روزه جمعش میکنی، حالا نهایتا 3 روزه.

روز اول فقط به مانیتور زل زدم و نصف خط نوشتم.

روز دوم باز هم زمان زیادی به مانیتور زل زدم و سه خط نوشتم.

روز سوم کمی دستم راه افتاد و اون سه خط رو تبدیل کردم به یک پاراگراف و نیم.

اما خب با این سرعت واقعا نمیدونم کی قراره تمومش کنم!

#تجربه-های-جدید

#نه-به-خود-هرکول-پنداری

#برنامه‌ریزی-غلط-به-خاطر-عدم-شناخت-دقیق-توانایی-های-لامصب

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰

استاد مثلا محترم

به استادی که پارسال براش یک کتاب نوشته بودم پیام دادم که ببینم چه کار کرده و کتاب چاپ شده یا نه.

در کمال وقاحت و پررویی جواب میده: نه. "تو" پیگیری نکردی. باید پیگیری میکردی. حالا "پیشنهادت" چیه؟ چه روزایی "میایی" دانشگاه؟

و من هاج و واج با صفحه گوشی خیره میشم. از کلمات و اصطلاحات مودبانه استفاده میکنم که بهش نشون بدم ارتباط ما هنوز روی دوم شخص جمع و استاد-دانشجوییه و قرار نیست پسرخاله بشه.

من 7 ماه از زندگیمو گذاشتم که برای آقا کتاب بنویسم. کتابی که قراره اسم خودش اول از همه بیاد و اسم من بعد از اون. آقا حتی به خودش زحمت نداده فایل رو باز کنه و بخونه ببینه چی نوشته شده! حالا قبل از اینکه کار رو تموم کنم، هی پیام میداد چی کار کردی، چی شد، کی تموم میشه. اما کار که تموم شد، چون من کتابی که نوشتم رو دو دستی تقدیمش کردم و بعد پیگیری نکردم، (چون توافقمون هم این نبود)، تقصیر منه که کار جلو نرفته.

بهش میگم من تا اوایل آذر درگیر دفاع و ادیت پایان نامه و یکی دوتا چیز دیگه هستم و نمیرسم کاری بکنم. تا اون موقع شما اگر لطف کنین متن رو بخونین تا بعد از این زمان با هم در مورد صحبت کنیم عالی میشه. 

منت سرم میذاره و قبول میکنه. من میتونستم اون زمانی رو که برای این کتاب گذاشتم، روی پایان نامه ام بذارم که در این صورت، اول امسال فارغ التحصیل میشدم، نه آذر! 

#میشه-خفه‌اش-کنم؟

  • سارا
  • جمعه ۷ آبان ۰۰

من نمیدونم میخوام چی کاره بشم: دیروز، امروز، فردا

ته تغاری در دبستان و راهنمایی: من میخوام وقتی بزرگ شدم، معلم ابتدایی بشم و به بچه های کوچولو درس بدم. (با یه لبخند رویایی از تصور آینده شیرین)

همان ته تغاری، 10 سال بعد: من اصلا حوصله بچه مچه ندارم. صداشون میره رو اعصابم! (با اخم، درحال تصور بچه مچه در دور و اطرافش)

ته تغاری، موقع انتخاب رشته کارشناسی: من نمیخوام چیزی بخونم که هیچ ربطی به رشته تو داشته باشه. از برق متنفرم! 

ته تغاری، ترم 7 مهندسی پزشکی: هووووف! مثلا یه چیزی میخواستم بخونم که به برق ربطی نداشته باشه. بیا توی این مساله های مدار1 به من کمک کن! 

ته تغاری، موقع دیدن سارا در وضعیت  «درحال پایان نامه» : من هیچ وقت ارشد نمیخونم! اصلا! 

ته تغاری در آینده احتمالی: سارا برای رفرنس دادن به پایان نامه ارشد کدوم نرم افزار بهتره؟ 

 

سارا در دبستان: نمیدونم بزرگ شدم میخوام چیکاره بشم! 

سارا در راهنمایی: من میخوام دکتر بشم، یا نویسنده کتاب کودک. 

سارا در دبیرستان و پیش دانشگاهی: من نمیدونم باید چه شغلی رو انتخاب کنم! من نمیدونم باید چه غلطیییییی بکنمممم! 

سارا در دانشگاه: بعله، من یک مهندس برقم(سرش را با رضایت تکان می‌دهد) 

سارا بعد از دانشگاه: من آچار فرانسه شده ام! مدیر پروژه، معلم، مترجم، نویسنده مقالاتی که هیچکس نمیخونه، و درست کننده فایل های گرافیکی. ای... اوضاع بدک نیست... 

سارا موقع ارشد: بالاخره فهمیدم میخوام چی کار کنم. میخوام کارای مدیریتی انجام بدم. شاید برم مدیریت منابع انسانی برای دکترا بخونم.

سارا  «درحال پایان نامه» : من دکترا نمیخوونمممممم! فقط این پایان نامه تموم شه. عین بچه آدم میشینم سر کار فریلنسم. 

سارا، بعد از دفاع ارشد، در آینده ای که هم اکنون دور از تصور به نظر می‌رسد (چون در وضعیت «درحال پایان نامه» گیر کرده) : من نمیدونم میخوام چه کاره بشم!

سارا بالاخره بعد از گذشتن مدت زمان زیادی از روی ارشد: باید به آرزو هام فکر کنم و عملیشون کنم. دیگه وقتشه! 

اسپویلر الرت:(در آینده ای خیلی خیلی دورتر، وی به جای رسیدن به آرزوهایش، دکتری می‌خواند) 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۳ خرداد ۰۰

از اینور اون‌ور(4)

+ دیشب، بحث داغ و به شدت خنده‌داری بین مامان و ته‌تغاری در گرفته بود و من، صرفا به عنوان ناظر و شنونده ماجرا، فقط دلم رو گرفته بودم و میخندیدم. بحثشون که تموم شد، مامان برگشت و روبه من گفت: حالا نری اینا رو به کسی بگی‌ها!

من،سرگشته،حیران و متحیر از این عدم اعتماد واضح و برخورنده گفتم: واااا! من چی کار دارم اصلا؟ چرا باید برم به کسی بگم؟

بعد ته‌تغاری برگشت زل زد به من و گفت: حالا گفتن که نه! ولی میری در موردش مینویسی. 

مامان هم سرش رو به نشانه موافقت با تاکید تکون داد. 

یک لحظه مکث کردم و بعد هم زدم زیر خنده. بحثشون قشنگ خوراک نوشتن بود و احتمالا اگر بهم نمی‌گفتن، شاید آخر شب یه صفحه باز میکردم و شروع میکردم به مکتوب کردن داستان. ولی بعد از اینکه قول دادم این حرفها  «به هر نحوی» به بیرون از خونه درز نخواهد کرد، به این فکر کردم که حس عجیبی در مورد اینکه چه تصویری از خودم در ذهن بقیه ساختم دارم. حس جالبیه و توهم نویسنده بودن رو به آدم میده :)))))) ولی در عین حال، ناراحت‌کننده هم هست که بقیه نتونن یا نخوان که به اندازه کافی بهت اعتماد کنن و تو ناخواسته این احساس رو در اونها ایجاد کرده باشی.

 

++ استادی که دانشگاه برای پایان‌نامه زورکی بهم قالب کرده، طوریه که کاملا میتونم پیش‌بینی کنم قراره از دستش کلی حرص بخورم. به من کلی تشر زد که ما داریم دیر شروع میکنیم و برای همین تو فقط یک هفته، تکرار میکنم، فقط یک هفته فرصت داری که موضوعاتت رو برای من بفرستی و بعد تا 15 اسفند هم باید پروپوزال رو تصویب کنی.

منم تمام همتم رو به کار گرفتم و در عرض دقیقا یک هفته ایمیل حاوی موضوع و توضیحات رو براش فرستادم. 

وقتی دیدم جواب نداد، به تنها شماره‌ای که ازش دارم و شماره دفترشه زنگ زدم. کل روز بوق اشغال میزد. چهارشنبه هم که تعطیل بود و پنجشنبه و جمعه هم که سرکار نیستن. و من استرس گرفته بودم که شاید ایمیلی که بهم داده بود رو اشتباه یادداشت کرده باشم و موضوع به دستش نرسیده و حالا کلی سرم غر میزنه ...

امروز دوباره باهاش تماس گرفتم. صبح همچنان تمام مدت بوق اشغال میزد. اما ساعت یازده بالاخره آقا گوشی رو برداشت و گفت که بله، من همون روز دوشنبه ایمیلتون رو دیدم. 

(توی دلم کلی فحشش دادم که لعنتی، یه رویت شدی چیزی میفرستادی خب که من اینجا اینطور بال بال نزنم). روی موضوع پیشنهادی من به توافق رسیدیم و گفت یه ایمیل به من بزن که نمونه چندتا پروپوزال رو برات بفرستم تا مشابه اونا فایلش رو تکمیل کنی. 

گفتم بله استاد، همین الان بهتون ایمیل میزنم.

و من همچنان منتظرم که جواب ایمیلم از راه برسه...

 

+++ دیروز اینقدر پر انرژی بودم که شادترین و پر ضرباهنگ ترین آهنگ‌هامو گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. عوضش امروز تمام روز اینقدر بی‌حال بودم که نای تکون خوردن هم نداشتم. فکر کنم دارم دوقطبی میشم!

 

++++ دیشب یک خواب پرجزییات از مرگ یکی از دوستام دیدم. انگار که مثلا دارم فیلم سینمایی میبینم، صحنه به صحنه همه چیز پشت سر هم اتفاق می‌افتاد. من یه جعبه شیرینی ناپلئونی گرفته بودم و بچه های دانشگاه همگی دور میز آشپزخونه جمع شده بودیم. من برام یه کاری پیش اومد و نیم ساعت رفتم بیرون و برگشتم. وقتی اومدم، دیدم همه دارن گریه میکنن و یه نفر رو دارن با پارچه سفید روی سرش با برانکارد میبرن. فهمیدم که دوستم به خاطر پریدن تکه‌های ناپلئونی به ته حلقش خفه شده و کاری هم از دست کسی هم برنیومده.

چنان عذاب وجدانی به من توی خواب دست داد که حد نداشت. فقط به خاطر اینکه من تصمیم گرفتم شیرینی بخرم و اینکه تصمیم گرفتم اون ناپلئونی های کوفتی رو بردارم دوست عزیزم مرده بود. و من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و توی سر خوردم میزدم. از مراسمی که رفته بودم پیش مادرش و براش داستان رو تعریف میکردم، خبر مرگ فرزندش رو میدادم و میگفتم که همه‌اش تقصیر منه چیزی نمیگم، چون واقعا درد آور بود.

صبح با چشمای خیس از خواب بلند شم و خدا رو شکر کردم که این فقط یک خواب احمقانه بوده و به خودم قول دادم دیگه هرگز نه ناپلئونی بخرم و نه بخورم!

 

+++++ پستچی محله هنوز اون دوتا کتاب باقیمونده نمایشگاه رو برام نیاورده:)) قشنگ معلومه از دست من خسته شده و به خودش استراحت داده! توی سایت پیگیری مرسولات پستی هم زده که پنجشنبه اومده دم در خونه تا یکی از بسته‌ها رو تحویل بده. ولی ما نبودیم. درحالی که من پنجشنبه عملا حتی از اتاقم هم بیرون نیومدم، چه برسه به خونه! 

  • سارا
  • شنبه ۲۵ بهمن ۹۹

کره شمالی، دیکتاتوریه؟ واقعا؟

استاد مملکت سر کلاس برگشته میگه:  «میگن این کره شمالی هم دیکتاتوریه. این چیز... رهبرشون دیکتاتوره. اینطور میگن. من نمیدونم حالا.»

این «نمیدونم حالا» ش از اونایی بود که نشون میداد خودش اعتقادی به درستی جمله‌ش نداره و کیم جونگ اون و پدرانش رو دیکتاتور نمیدونه، اما چون بقیه میگن، مجبوره قبول کنه! 

لامصب، تو استاد دانشگاهی خیر سرت. مدیرگروهی خیر سرت. اینو راننده تاکسی‌ها هم میدونن که کره شمالی چه خبره. نمیدونی حرف نزن حداقل، بذار احترامت حفظ بشه!

  • سارا
  • سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹

قدم بعدی

این ترم استاد جالبی داریم که وظیفه خودش رو درس دادن خالی نمیدونه. بلکه میخواد به هرکدوم از ما کمک کنه تا رشد کنیم، درجا نزنیم و ورژن بهتری از خودمون بسازیم.

جلسه قبل، جمله ای رو از ماکسول نقل قول کرد که حس کردم این جلمه رو فقط و فقط به خاطر من گفته و عجیب به دلم نشست:

وقتی که بالا نمیریم، قطعا عقب می افتیم. اما بالا رفتن سخته. اگر حس کردیم که همه چیز آسونه و داره به خوبی پیش میره، قطعا درحال بالا رفتن نیستیم.

و من اون موقع دقیقا حس میکردم همه چیز چه قدر سخته. اونقدر سخت که کلا از ترسم یک هفته تمام هیچ کاری نکردم. مطلقا هیچ کاری. ولی وقتی استادمون سر کلاس این جمله رو گفت، نشستم با خودم حساب کردم و دیدم که خب آره درست میگه. و این جمله رو قبلا بارها و بارها به شیوه های مختلف هم شنیدم، اما گاهی لازمه که یه نفر بیاد و بهت یادآوریشون بکنه تا احساس بهتری پیدا کنی و انرژی برای ادامه دادن راهت داشته باشی.

اینا حرفایی بود که دوست داشتم کسی به من بزنه. شاید تو هم جز اون آدمایی باشی که نیاز دارن این حرف رو بشنون تا بتونن به جلو حرکت کنن. پس این هم حرف من به توست:

شاید حس کنی اونقدر همه چیز غیرقابل تحمل و سخت شده که میخوای از همه چیز دست بکشی. شاید دوست داری فرار کنی و به یه جای خیلی دور پناه ببری. اما یادت باشه آدما توی سختی بزرگ میشن و رشد میکنن. آدما یا انجام یک کار خیلی سخت میتونن نسخه بهتری از خودشون بسازن.

پس اگه همچین حسی داری، بدون که توی یه مسیر سربالایی و سنگلاخ هستی و داری به سمت بالا حرکت میکنی و بالاخره یه زمانی به قله میرسی.

قله رو توی ذهنت تجسم کن و قدم بعدی رو بردار.

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۷ آبان ۹۹

تو رو خدا دست از سر ما بردار

1. پارسال، استاد درس بازاریابی ام یه کاری رو بهم محول کرد و منم حسابی ازش استقبال کردم. اون موقع تازه کارم رو توی موسسه زبان رها کرده بودم (ترجیح دادم با یه آدم شیاد و حقه باز کار نکنم)، و به خاطر همین هم زمان زیادی رو پیش روم میدیدم که میخواستم یه جوری پرش کنم. (برنامه ام این بود که تا امتحانات پایان ترم به خودم یه استراحتی بدم و بعدش برم سراغ یه کار دیگه)

استاد یه کتاب 88 صفحه ای، درباره مدیریت تجربه مشتریان گذاشت جلوم و گفت که میخوام دو بخش دیگه به کتاب اضافه کنی و راجع به تجربه کاربری و نوروساینس در مدیریت تجربه مشتریان مطلب بنویسی.

منم که به تازگی یه ارائه درست و درمونِ یک ساعت و نیمه (به جای بیست دقیقه) سر کلاس راجع به نوروساینس داشتم، با اعتماد به نفس تمام گفته که خیالتون راحت و بسپریدش به خودم.

اواخر جلسه مون، استاد انگار که یهو یادش افتاده باشه گفت: یه کار دیگه هم هست. راجع به آینده پژوهی در حوزه مخابرات. دوست داری بیای کار کنی؟ یه گروهی هستیم متشکل از بچه های دکترا و ارشد که داریم روی این پروژه که برای فلان شرکته کار میکنیم.

منم از همه جا بی خبر گفتم که باشه و دوست دارم که عضوی از تیم باشم.

رسما بیگاری بود. دو نفر دانشجوی ارشد بودیم که به عنوان برده های قرن 16 به کارمون گرفته بودن. یه عالمه فایل انگلیسی در حوزه مخابرات رو گذاشته بودن جلومون که بعضی هاشون به 1000 صفحه میرسید و ما باید اینا رو ظرف دو سه هفته میخوندیم و خلاصه شون رو به فارسی مینوشتیم. دوران تاریکی بود. یه دانشجوی سال آخر دکترا هم بود که هی سر همه داد میزد که چرا این کار انجام ندادی، چرا فلان چیز رو تموم نکردی. مدیر پروژه نبودا. خود مدیر پروژه عین خیالش نبود. ولی این خودشو نخود هر آش میکرد.

خلاصه که دیدم هم کتاب دستمه، هم زنجیری که اینا انداختن به گردنم هی داره روز به روز تنگ تر و تنگ تر میشه، هم کارای دانشگاه هی سنگین و سنگین تر میشه، و من دارم زیر بار همه شون له میشم. دیگه نشستم با خودم حرف زدم و دیدم بهتره خودمو از بردگی رها کنم و همین که برم بشینم پای کتاب و کارای دانشگاه، هنر کردم. 

 

2. نوشتن کتاب خیلی طول کشید. خیلی خیلی زیاد. بعد از تموم شدن یه ترم سنگین، خوردیم به استرس درگیری ایران و آمریکا، احتمال وقوع جنگ جهانی سوم و کرونا. ترم بعدی هم که مجازی برگزار شد، برخلاف انتظار اونقدر سنگین بود که عملا زیر بار اون همه استرس و امتحان های ادامه دار که اون بیست نمره لعنتی رو به 100 قسمت تقسیم کرده بودن و صد تا کار ازمون میخواستن، چنان له و لورده شدم که تا یک ماه بعدش نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم. 

ولی توی همین 10ماه، نشستم چندتا کتاب و مقاله خوندم و کلی از سایت های اینترنتی رو زیر و رو کردم تا مطالبم رو جمع کنم و بنویسمشون. هروقت که میتونستم مینشستم پای کار و زمین و زمان رو هم فحش میدادم که چرا تموم نمیشه! (خوندن کتاب "تفکر، تند و سریع" خودش مثل گرفتار شدن توی یک منجلاب بی انتها بود بس که لامصب طولانی بود.)

دیگه آخرای مرداد خودمو زور کردم که بشینم پاش و تحویل بدم. تبدیل شده بود به یه کابوس که دست و پام رو بسته بود و نمیذاشت کار دیگه ای انجام بدم. (مثلا میخواستم شروع کنم برای آیلتس خوندن، اما همه اش میگفتم بذار این تموم بشه بعدا)

دیگه از اوایل شهریور به کوب نشستم پاش. هر روز خوندم و نوشتم و ادیت کردم تا اینکه بالاخره دیشب تمومش کردم.

شد 41000 کلمه و خورده ای در 100 صفحه. (باید با 20 هزار کلمه ی کتاب اولیه راجع به تجربه مشتری ترکیبش میکردم که نتیجه نهایی شد 61000 کلمه در 164 صفحه) نمیگم حاصل کارم، حجمش زیاد و چشمگیر بود. نمیگم شق القمر کردم و بهترین چیزی رو نوشتم که میشد. ولی دوستشون داشتم. کلمه هایی رو در طول این مدت نوشته بودم، مطالبی که خونده بودم ... مسلما من اون آدمی نیستم که قبل از نوشتن این 40000 تا کلمه بودم.

مثلا یه نمونه اش، سر سریال فرندز بود که فهمیدم تغییر کردم. وقتی برای بار دوم داشتم سریال رو میدیدم، سر فصل دوم چیزی توجهم رو جلب کرد که قبلا متوجه نشده بودم یا برام اهمیتی نداشت. فکر کنم قسمت دوم فصل دوم بود که دیدم چطور ماهرانه، تبلیغات برندهایی مثل نایک توی فیلم گنجونده شده که شما موقع دیدن اصلا فکر نمیکنی اینا تبلیغ باشن و درواقع بخشی از فیلم هستن که به طور ماهرانه توی پاچه ملت میرن. درواقع کل اون قسمت، یه قسمت تبلیغاتی بیخود بود. و هی حرص خوردم که اینی که من دارم میبینم، یه فیلم تبلیغاتیه حیله گرانه است که روی ناخودآگاه مردم تاثیر میذاره. نمیگم کل قسمت هاش اینطورین. نه نیستن. ولی این فیلمیه که توی کل دنیا محبوبه و مسلما تاثیرات زیادی داره!

این حساسیتی که به دست آوردم، نتیجه این 10 ماه تلاش ناپیوسته و کشان کشان، خودم رو به زور به سمت جلو هل دادنه، همراه با کلی اشک و آه و ناله و فحش دادن به خودم که اصلا چرا کار رو از اول قبول کردم و باید اعتراف کنم که نتیجه رو دوستش دارم. این حس رو بهم میده که چشمام باز شده!

یه بنده خدایی هم که یادم نیست کی بود میگفت: وقتی یه چیزی رو میخوای شروع کنی، اولش خیلی سخته، وسطاش خیلی کثیف و شلخته و نامرتب و به دردنخور به نظر میرسه، اما نتیجه رضایت بخشه.

 

3. خلاصه که صبح وقتی بیدار شدم، درحالی که هنوز چشمانم رو باز نکرده بودم، با یادآوری اینکه نصف شب بالاخره ادیت عکسهای کتاب هم تموم شد و دیگه از امروز میتونم به بقیه نگرانی هام برسم، یه لبخند بزرگ روی صورتم پخش شد به این معنی که : آخیییییشششش! بالاخره آزاد شدم... رهای رهای رها...

بلند که شدم، تازه فهمیدم چه قدر اتاقم کثیفه! توی این یک ماه و خورده ای که سرم حسابی گرم بود، اتاق به چنان وضعیت اسفباری گرفتار شده بود که تعجب کردم من چطور تاحالا توی این شرایط زندگی میکردم!

اتاق رو تمیز کردم. حموم کردم. کتاب خوندم. انیمه دیدم و بعد با خیال راحت نشستم و فایل رو برای استاد ایمیل کردم و توضیحات لازم رو فرستادم. توی واتساپ هم بهش پیام دادم که مطمئن بشم ایمیل رو میبینه.

وقتی داشتم به این فکر میکردم که حالا از این به بعد باید پیگیری کلاسهای دانشگاه رو بکنم که ببینم بالاخره درخواست مهمان شدنم قبول شد و خدا بخواد بتونم از این هفته توی کلاسا شرکت کنم و پایان نامه ام و وضعیت انتقالش چی میشه و برنامه ریزی کنم برای زبان خوندن و برم سراغ یکی دیگه از کتابای موراکامی عزیزم که با حال و هوای پاییزی الان میچسبه و یه خورده ورزش کنم و کمر داغونم و مچ پایِ چپِ نیمه مو برداشته ام و تاندون دردناک دست راستم رو التیام بدم و موضوع پایان نامه پیدا کنم و به درست کردن یه پادکست کوچولو موچولو درباره بهترین و جذاب ترین مطالبی که نوشتم و درباره زندگی روزمره آدما میتونه خیلی مفید باشه فکر کنم و غیره، استاد پیام داد " الان فرصت داری یه کار دیگه رو با هم شروع کنیم؟"

(راجع به همون آینده پژوهی. یک سری فایل هستن که باید خونده بشن و خلاصه شون به فارسی نوشته بشه. میگه انجام دادنش «سود مالی» هم داره. حالا من که میدونم چیز زیادی نمیخواد کف دستم بذاره. قبلی رو هم دلی انجام دادم و هیچی قرار نیست گیر من بیاد. فقط دلم به این خوشه که قراره اسمم کنار اسم سه نفر دیگه _استادی که هیچ کاری نکرده و دو نویسنده کتاب اولیه_ روی جلد کتاب چاپ بشه. و این استادیه که میخواستم ازش خواهش کنم برام یه توصیه نامه بنویسه...)

همون لحظه مچ پام تیر کشید و من دیدم که موراکامی و پایان نامه ام از پیش چشمانم دور میشوند، کتاب های زبانی که تازه خریدم بهم دهن کجی میکنن و ملکه مادری رو تصور کردم که دوباره داره بابت اینکه توی خونه کمک نمیکنم و بی مسئولیتم سرم داد میزنه و جنگ جهانی سوم رو خودش با دستای خودش راه میندازه.

همه اش به خاطر اینکه من توان نه گفتن ندارم ...

  • سارا
  • جمعه ۱۱ مهر ۹۹

مطیع بودن یا نبودن، مساله این است

اواخر خرداد امسال، برای مصاحبه کاری رفتم یک شرکت دانش بنیان. خیلی شرایط خوبی داشت و میشد کلی تجربه به دست آورد. خود مصاحبه هم خیلی خوب پیش رفت. اما یه جایی، خانم مدیر عامل زد کانال دو و شروع کرد به انگلیسی حرف زدن که مهارت‌های منو بسنجه. منم با اعتماد به نفس تمام، شروع کردم انگلیسی حرف زدن و نشون دادم که اگه توی فرم استخدام، قسمت زبان رو زدم عالی، الکی نیست و کاملا صحت داره. بعد برگشت گفت کجا زبان یاد گرفتی؟ منم جواب دادم، مگه اهمیتی داره؟ من خودم یاد گرفتم. (چون میدونستم خودش زبان رو توی دانشگاه خونده و بعدش زده توی تجارت بین الملل) گفتم این مهارتی که میبینین همه اش زحمت خودمه. کلی فیلم دیدم و کتاب خوندم و بابتش زحمت کشیدم.

(و من خسته شدم از اینکه هرجا میری، همه ازت مدرک زبان میخوان. مگه همین حرف زدن به اندازه کافی گویای مهارت نیست؟) 

جایی هم که پرسید فلان کار رو میتونی بکنی یا نه، خیلی صریح بهش گفتم که نمیدونم، چون تا الان همچین کاری انجام ندادم و نمیتونم بگم که آره، از پسش بر بیام، چون شاید واقعا نتونم. یعنی تا وقتی شروعش نکنم معلوم نمیشه. 

من صد در صد صادق بودم و سعی کردم کاملا خودم باشم. اما خب دیگه با من تماسی نگرفتن و منم قضیه رو کلا فراموش کردم. تا امروز. 

این کار رو دخترداییم پیدا کرده بود. یعنی خانم مدیرعامل، میشد خواهرشوهر دخترداییم. امروز دخترداییم زنگ زد و گفت که خودش الان داره توی اون شرکت کار میکنه و با خانم مدیر عامل که حرف میزده و از من پرسیده، بهش گفته که به نظرش من زیادی با اعتماد به نفس میومدم. اینکه برگشتم گفتم زبان رو خودم یاد گرفتم، لحنم و نحوه گفتارم،  «زیادی» بوده و زیادی واکنش نشون دادم. می‌گفته از من در کل خوشش اومده و به نظر آدمی بودم که از پس کار بر میومدم، اما اعتماد به نفس زیادیم باعث شده فکر کنه که به مشکل میخوریم. 

دخترداییم میگفت مدیرعاملها کسی رو میخوان که  «مطیع تر» باشن. 

اون لحظه ای که اینها رو میگفت، من به این فکر کردم که مگه من گوسفندم که بخوام  «مطیع» باشم؟ اینکه آدما سعی کنن آدمهای پایین تر از خودشون رو استخدام کنن، سر ترس از اینکه اون یه نفر بیاد جاشون رو بگیره یا هرچیز دیگه، کار درستیه؟ 

یا اینکه من برای استخدام شدن باید نشون بدم کس دیگه ای هستم؟ خودم نباشم؟ من قبول دارم که آدم خوش اخلاقی نیستم و گاهی وقتا اعصاب ندارم. خیلی وقتا هم کلا راجع به هیچی مطمئن نیستم. میترسم، یخ میکنم، میرم زیر پتو و قایم میشم، اما با خودم حرف میزنم و خودمو از زیر پتو میکشم بیرون و سعی میکنم کلی نکات خوب توی دنیا پیدا کنم و یه روز تازه رو شروع کنم. اما راجع به چیزی که خوبم، سعی میکنم نشون بدم که خوبم. چیزی که ازش اطمینان خاطر دارم رو همونطور که هست نشون میدم.

نمیدونم. شاید لحنم واقعا زیادی تند بوده، اما اینو میدونم که قطعا دوست ندارم مثل یه گوسفند هرچی بهم گفتن، بع بع کنان بگم چشم و درحالی که دارم دم برای صاحبم تکون میدم، بدوم و برم دنبال کارم. من همچین آدمی نیستم و دوست ندارم که باشم. 

دختردایی زنگ زده بود میگفت اینا نیاز به کارشناس فروش دارن. کسی که بیاد سه ماه، کارآموزی کنه و حقوق هم توی این دوران طبیعتا نداره. ولی پورسانتی که میدن خیلی خوبه و باید کلی برای خودت بازاریاب پیدا کنی و با این شرکت و اون شرکت لینک بزنی و...

میگفت به خانم مدیرعامل گفته و اگه من دوست دارم، میتونم برم به عنوان بازاریاب براشون کار کنم. 

به دختردایی میگم کاری که من بابتش رفتم پیششون، بازاریابی نبود. و اینکه من حس میکنم از سر دوست داشتن تو این حرف رو زده. وگرنه اگه اوکی بود، همون موقع به من زنگ میزد. احتمال داره بعد از شروع کار از من خوشش بیاد، ممکنه هم نیاد، 50_50 است، اما شروع کار، به خاطر من و مهارت های خودم نیست. به خاطر اینکه تو رو میشناسه و تو داری منو معرفی میکنی هستش و من اینو دوست ندارم. میخوام خودم رو به خاطر خودم و مهارت هام بخوان. 

درک نمی‌کرد چی میگم. می‌گفت حس میکنم تو اونطور که باید برای انجام این کار علاقه نشون نمیدی. این خیلی کار خوبیه و کلی چیز یاد میگیری و میتونی برای خودت کسب و کار راه بندازی بعدا. 

بهش میگم عزیز من، تو جای من نیستی. داری از دید خودت، بهترین آینده ممکن رو برای من تصور میکنی. و این فقط و فقط محبت تو رو میرسونه و من پشتم گرم میشه به بودن تو و دوست داشتنت. اما مساله اصلی من، اینه که این خانم منو نمیخواد. میخواد دل تو رو راضی نگه داره. و من به عنوان یه آدم، ممکنه یه سری برنامه ها و پلن هایی داشته باشم که تو ازشون خبر نداری. پس آره، شاید

زیاد مشتاق نباشم، چون این پلن A من نیست. تصویریه که تو از آینده من برای خودت ساختی. 

دیگه از اینکه از کارای بازاریابی متنفرم چیزی بهش نگفتم. من آدم بازاریابی و فروش نیستم. من روزی دوبار با تلفن حرف بزنم، داغ میکنم، عصبی میشم، گلوم شروع میکنه به سوختن و حالم بد میشه. اون موقع که مدیرپروژه بودم، مجبور بودم با مشتری ها اینطوری در ارتباط باشم و از این تلفنی حرف زدن متنفر بودم. اما خب به هرحال قسمت کوچکی از کار بود که باید انجام می‌شد. اما کار بازاریابی که روی ارتباط تلفنی و لینک برقرار کردن با آدما میچرخه، کار من نیست. اصلا، ارتباط برقرار کردن با آدما نقطه قوت من نیست

دخترداییم کلا نمیفهمید چی میگم. ناچارا بهش گفتم باشه، بذار فکر کنم بعدا جواب بدم. 

من دوست دارم دوباره برم سر کار و کلی چیزهای جدید یاد بگیرم. اما هنوزم از فکر اینکه باید برای استخدام شدن در جایی نشون بدم که مطیعم و خوب میتونم سرم رو بندازم پایین به خودم میلرزم و امیدوارم که هیچ وقت، هیچ وقت روزی نرسه که من مجبور بشم خودم رو زیر پا بذارم.

  • سارا
  • دوشنبه ۳۱ شهریور ۹۹

بیخوابی: انیمیشن هایی به اسم کودکان که برای کودکان مناسب نیست

یک دوستی داشتم که می‌گفت فیلم های انیمیشنی رو برای بچه ها نمیسازن، میسازنشون که آدم بزرگ ها ببینن. و این روزها واقعا به درستی حرفش پی بردم. 

انیمیشن Spies in Disguise رو دیدین؟ جاسوسان نامحسوس. داستان راجع به یه جاسوس به شدت خفنه که با نامحتمل ترین آدم ممکن و به صورت اجباری یک تیم درست میکنن و به جنگ آدم بده داستان میرن. درواقع این حس به من دست داد که استخوان بندی و اسکلت داستان یک کلیشه به شدت تکراریه که اومدن با کلی رنگ و لعاب و ایده های جدید خوشگل و جذابش کردن.

و این قضیه بد نیست. اصلا هم بد نیست، به شرطی که داستان تا آخر جذابیتش رو حفظ کنه که تقریباً هم توی این کار موفقه. (ولی نه خیلی) 

اما مشکل کجاست؟ اینجاست که توی یه دیالوگی، وقتی یکی از کاراکتر های اصلی، به بمب رنگی خودش میگه :

fifty shades of yay

و خب قطعا فیفتی شیدز آو هر رنگی مناسب هیچ بچه ای نیست! و نمی‌فهمم که چرا همچین چیزی باید توی انیمیشنی که برای بچه ها ساخته شده استفاده بشه.

که بچه ها رو کنجکاو کنه برن ببینن جریان این طیف های رنگی یا خاکستری چیه؟ یا صرفا برای اون آدم بزرگ هاست که بکشونتشون سالن سینما. همونایی که پول بلیط رو پرداخت میکنن... نمیدونم. 

 

انیمیشن ترول ها رو چی؟ دیدین؟ عاشق قسمت اولش نشدین؟ من که خیلی دوستش داشتم. طراحی کاراکترها، دوبلورهایی که انتخاب شده بودن، داستان، آهنگ ها. به نظرم خیلی خوب بود. 

قسمت دومش تازه اومده و من با شور و شوق تمام دانلودش کردم و نشستم دیدم. و یه جورایی توی ذوقم خورد. 

بعضی کاراکترهای قسمت قبلی که توی داستان جدید نقشی نداشتن، اول و آخر داستان زورچپون شده بودن. مخاطب با یک داستان کاملا جدید و خارج از سبک داستان قبلی رو به رو بود که جنگ بین سبک های مختلف موسیقی رو نشون میداد. و اینکه یه جورایی پاپ و راک هر کدوم به سبک خودشون فکر میکنن فرمانروای دنیای موسیقی هستن و بقیه سبک ها خیلی مهم نیستن و شاید اصلا بهتره که کلا نباشن.

خب، داستان جدید بود. اما چیزی که توجهم رو جلب کرد، ورود صنعت موسیقی کره به یه انیمیشن آمریکایی بود. توی داستان، یه گروه دخترونه kpop هستن، با موهای پوش داده شده و رنگ و وارنگ که یه آهنگ کره ای میخونن.

و جای دیگه ای از داستان، شخصیت های اصلی آهنگ gangnam style از خواننده ای کره ای به نام psy رو میخونن و رقصش رو اجرا میکنن که صد در صد برای بچه ها مناسب نیست. نه رقص اش و نه لیریکش. طوری که حتی توی خود انیمیشن نشون میده یه مادر گوش های بچه اش رو گرفته.

این محتوا قطعا برای بچه ها مناسب نیست. شاید هم بشه گفت این محتوا قطعا برای بچه ها نیست. 

و واقعا دلیل وجود همچین چیزهایی رو توی انیمیشن هایی که هزاران ساعت برای ساختشون صرف میشه و هزاران دلار خرجشون میشه، متوجه نمیشم. یعنی صرفا برای جذب مخاطب بزرگساله که بیاد و پول خرج کنه و فیلم رو ببینه؟ یا تاثیر روی ذهن کودکه؟ یا دلیل دیگه ای داره؟ 

 

پ. ن1 : خوابم نمی‌بره. از وقتی ماه رمضون شروع شده عین جغد تا خود سحر و بعد از اون بیدارم. امشب خسته بودم. دراز کشیدم و چشمامو بستم. به محض اینکه چشمام رو بستم، خوابم پرید.  

به خاطر همینم نشستم به نوشتن که وقت بگذره و سحر شه... 

فردا ساعت 8 صبح کلاس محبوبم برگزار میشه. چشمام باد کرده و قرمز ‌‌شده و منگ و خسته ام، اما نمیتونم بخوابم تا برای کلاس آماده و سرحال باشم.  میترسم با این وضعیت تازه ساعت 10 صبح برم بخوابم. 

از این وضعیت متنفرم. 

 

پ. ن 2 : عنوان رو با  «بی خوابی:...» شروع کردم، چون حس میکنم این بی خوابی ها و تراوشات مغزی شبانه یک جغد شب زنده دار در طول ماه مبارک ادامه باشه... 

پ. ن 3 : در ماجرای صحبت با استادمون در مورد تی. ای و ارائه ها، شکست خوردیم. 

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۰ ارديبهشت ۹۹

یک عدد دانشجوی دکترای عقده ای بدبخت

قشنگ معلومه که قبلا مراقب سر امتحان بوده. موقع گفتن  «دانشجویان عزیز توجه کنن» چنان رسمی حرف میزنه که میتونم ژست عصاقورت داده ا‌ش رو تصور کنم. 

5 جلسه مونده به اتمام ترم، استاد به عنوان تی. ای معرفی اش کرد. چنان جو گیر شده که توی این 5 جلسه که یکی اش هم فرداست، میخواد سه تا کوئیز بگیره، 5 یا 6 جلسه اضافه بذاره تا بچه ها ارائه بدن و برای خودش لیست تهیه کرده که هرکی چه زمانی ارائه بده و قوانین تعیین کرده که پاورپوینت هامون حتما فلان و بی سار باشه و غیره و غیره. 

توی واتس آپ بنا به خواست استاد،قبلا یه گروه تشکیل داده بودیم تا برنامه ارائه هامون رو اونجا برگزار کنیم. به محض اینکه لیست زمان بندی مون رو برای استاد فرستادیم، آبجی مون رو اد کرد و گفت این تی. ای تونه. و برنامه عوض شد و دیگه توی واتس آپ ارائه هاتون رو تحویل نمیگیریم و سیستمی میشه. 

دختره بدون اجازه ما، یه گروه دیگه زد و ادمون کرد ( که استاد توش نباشه) ، و از دیروز تاحالا بالغ بر 40 تا پیام صوتی و متنی از کارهایی که باید انجام بشه فرستاده. 

و حال همه ما اینطوری بود که با حیرت تمام پیام هاش رو چک میکردیم و با خودمون می‌گفتیم هی آبجی! پیاده شو با هم بریم. ته ترمه و قرار ما هم با استاد یه چیز دیگه است. 

تصمیم گرفتیم ایگنورش کنیم. جری شد. برای خودش لیست زمان بندی ارائه درست کرد و فرستاد و تهدید کرد که هرکس توی این تایم ارائه نده، فلان و بیسار میشه. بازم ایگنورش کردیم. فردا قراره با استاد حرف بزنیم. 

اگه استاد طرفش رو بگیره، وای به حال ما... 

و این موضوع که توی این جنگ اعصاب اون برنده بشه و حرفش رو به کرسی بنشونه، چنان ذهنم رو درگیر کرده و عصبی شدم که حد نداره. میدونم نباید خودم رو سر همچین چیزی تحت فشار بذارم، اما وقتی به این فکر میکنم که این وسط، پروژه های دیگه ام رو چه کار کنم و اون وقت نمیرسم کاملشون کنم، اون کمال‌گرای درونم که دوست داره همه چیز مرتب و منظم، طبق برنامه ای که از قبل چیده بوده بره جلو به جلز و ولز میفته و از درون، چنگم میندازه!

 

++شاید از بس توی خونه مونده حوصله اش سر رفته! و حالا داره خالی میکنه سر ما... شایدم controlling issue داره... هرچه که داره، امیدوارم خداوند از ما دور نگهش داره. 

  • سارا
  • سه شنبه ۹ ارديبهشت ۹۹

ملکه مادر

توی اتاقم نشسته بودم و درحالی که پرده ها ضخیم و بنفش رنگ اتاق رو از قصد کنار نزده بودم تا حال و هوای شبانه رو برام تداعی کنه، داشتم درس میخوندم و توی آفیس ورد، جواب سوالای فضایی استادمون رو تایپ میکردم.

مامان که داشت از کنار در اتاقم رد میشد، به این نتیجه رسید که این اتاق زیادی تاریکه. به خاطر همینم گفت:

پاشو پرده ها رو کنار بزن یه کم نور بیاد توی اتاق. چیه اینطوری، دل آدم میگیره.

گفتم:

محیط مصنوعی برای فراهم کردن شرایط مناسب خلق ایده درست کردم.

گفت : واااااااا ! یعنی چی؟

گفتم: 

یعنی من شبا ایده پردازیم میاد. الان برای اینکه بشینم پای کارام حالت شب رو برای خودم ایجاد کردم.

درحالی که وارد اتاق شد و به سمت پرده ها میرفت گفت:

صدبار گفتم الکی خودت رو شرطی نکن.

و برای اینکه نشون بده ملکه خونه کیه و اینجا دقیقا حرف حرف کیه، پرده ها رو تا ته کنار زد و نور بی رحم آفتاب ( هرچند کم و از پشت ابرهای سیاه بارانی) به دورن اتاق پاشید. 

  • سارا
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹

زیبا نیست؟

دنیای عجیبی شده ...

روحانی گفته حداقل سه هفته به تقویم آموزشی دانشگاه ها باید اضافه بشه و اگر هم بعد از عید دانشگاه ها دیرتر باز شدن، به همون مقدار به اون سه هفته اضافه میشه.

که خود این جمله، آموزش مجازی که همه دانشگاه ها خودشون رو تیکه پاره کردن تا راه بندازن رو زیر سوال میبره که : خب اصلا واسه چی برگزارش کردیم؟؟

و قشنگی ماجرا اینجاست که روز بعدش، رئیس دانشگاهمون فورا اعلام کرد که تقویم آموزشی ما تغییر نخواهد کرد! 

زیبا نیست؟

 

+راستش حس میکنم تاحالا باید به این تناقضات زیبا عادت کرده باشیم. ولی برام عجیبه که اینطور نیست و هنوزم متعجبمون میکنن!

 

++شارژر لپتابم به فنا رفته. و من به تمام کارایی فکر میکنم که باید انجام بدم و نمیتونم. به کتابی که به استادم قولش رو دادم روش کار کنم، به تکالیف کلاس ها و مقاله هایی که باید بنویسم، به فیلم هایی که میخواستم توی قرنطینه ببینم...

و احتمالا کلاس های مجازی دانشگاه بعد از عید...

امروز رفتیم با بابا تهران رو گشتیم تا شاید یکی از معدود مغازه های باز تجهیزات کامپیوتر شارژر لنوو داشته باشه یا حداقل مال خودم رو تعمیر کنه. نبود که نبود. یعنی درسته که روز پنجم عیده و کرونا هم مزید بر علت، ولی خب به هرحال انسان به امید زنده است!

 توی دیجیکالا هم یه نمونه مشابه پیدا کردم. اما فعلا که هیچ سفارشی رو نمیشه توش ثبت کرد. پیغام میده به دلیل حجم بالای سفارشات، داریم تلاش میکنیم ظرفیتمون رو بالا ببریم و صبور باشین و از این حرفا.

ولی متاسفانه، اینا واسه استادی که هر دو روز یه بار پیام میده که به کجا رسیدی و تا کجا پیش رفتی، کتاب نمیشه!

  • سارا
  • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹

اندر باب کلاس مجازی یونیورسیتی

1-  از خوبی های کلاس مجازی دانشگاه اینه که :

  • از خواب بلند میشی، میری دست و صورتت رو میشوری و بعد خیلی راحت میری میشینی سر کلاس.
  • چون عموما این استادِ که فقط حرف میزنه، زود هم خسته میشه و کلاس رو زودتر تعطیل میکنه:) یه استاد داریم که سه ساعت رو درحالت عادی و یه ضرب درس میداد. الان خودش وسطا کم میاره، به دو ساعت و بیست دقیقه رضایت میده و میگه پاشین برین.

 

2- وقتی به صورت مجازی سر کلاسی، برای مامانت دقیقا این معنی رو میده که تو توی خونه ای و داری برای خودت ول میچرخی. پس یهویی وسط درس اقتصاد داد میزنه :

سارااااااااااااا. بیا در رو باز کن. باباته. من دستم بنده.

یا مثلا ساراااااااااااااا . بیا زیر برنج رو کم کن الان همه اش ته دیگ میشه.

یا مثلا ساراااااااااااااا. من ماهیتابه رو شستم. بیا این قابلمه ها رو هم تو بشور.

حالا در حد در باز کردن و کم کردن زیر قابلمه میشه پاشد رفت و سریع برگشت ولی دیگه نمیتونم برم قابلمه هارم بشورم مادر من :)

 

3- یکی از کلاس هام با بچه های دکتراست. نمیخواستم کلاس رو بردارم، مجبور شدم.

بعد امروز استاد یه مقاله 30 صفحه ای انگلیسی داده بهمون. و ازش سوال درآورده و آپلود کرده توی سیستم به این صورت که :

سوال الف ...

سوال ب : ...

سوال ج : ...

پاسخ به موارد فوق را به تفکیک (الف، ب و ج) و مجموعا در حداکثر 1500 کلمه بنویسید.

اینو که دیدم یاد تکالیفی افتادم که توی هاگوارتز به بچه ها میدادن و براشون تعداد حداقلی و حداکثری کاغذ پوستی جواب هاشون رو تعیین میکردن.

دد لاین این تکلیفمون یه هفته است.

مثلا توی قرنطینه باید به کارهای عقب افتاده و چیزهایی که دوست داریم برسیم. این نبود آرمان های ما برای دوران قرنطینه!!

 

 

پ.ن  : خداییش دم بچه های آی تی علم و صنعت گرم! شبانه روزی کار کردند تا این سیستم LMS ( آموزش مجازی) رو درست کنن. اگر هم کارت به گیر میخورد و بهشون زنگ میزدی، با اینکه داشتن زیر فشار کاری له میشدن، خیلی خوب و مودبانه و با حوصله برخورد میکردند. ظرف سه چهار روز همه چیز درست شد و تمام اشکالات برطرف شد و الان هم دارن اون کسانی که همچنان مشکل دارن رو دونه دونه پیگیری میکنن. واقعا دستشون درد نکنه. دانشجوها که فکر نکنم ازشون راضی باشن ( به دلایل اینکه حالا مجبورن سر کلاس شرکت کنن!!) ولی خدا ازشون راضی باشه.

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۵ اسفند ۹۸
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب