۲۴۴ مطلب با موضوع «می نویسد ...» ثبت شده است

ناشناس قشنگم، مرسی از پیام دوست داشتنیت

خیلی وقته که دیگه اینجا نمینویسم.

اما گاهی اوقات میام یه سرکی میزنم و میرم.

امروز دیدم یه پیام ناشناس قشنگ گرفتم.

خواستم با شما هم به اشتراکش بذارم.

 

"من دوست دارم هرکه ارزو داره به ارزوهای خوشکلش برسه. خودم هر ارزویی دارم به ارزوم برسم هیچ موقع ناامید نشو از کارت هرارزویی داری بکن انشالله همه ی ارزوهایی که دارین حتا خودم براوردشه شه الهی امین 😘😘😘😘💏💏"

  • سارا
  • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲

داس مرگ

چندماه پیش که داشتم یک قسمت از  «مهمونی» رو میدیدم و فرهاد آئیش مهمون برنامه بود، چیزی که بیشتر از همه توجهم رو جلب کرد، این بود که چه قدر این آدم حس میکنه مرگ بهش نزدیکه خیلی بهش فکر میکنه. فرهاد آئیش که خدا تن و بدنش رو سالم نگه داره، فقط 70 سالشه. 

ننه خدابیامرز اصلا به فکر مرگ نبود. کسی سن دقیقش رو نمیدونست، چون دیر براش شناسنامه گرفته بودن. اما فکر کنم نزدیک 90 بود. هر روز میرفت روی تردمیل و پیاده روی میکرد. یک مبل ماساژور هم داشت که هر روز روشنش میکرد و یه دور ماساژ میگرفت. کلی میوه هم میخورد و مراقب فشار خون و ضربان و نبض هزارتاچیز دیگه اش بود. تا روز آخر هم سرحال و سرپا بود و غذا درست میکرد. ما روز بعد از مرگش، آشی که خودش پخته بود و توی یخچال گذاشته بود رو خوردیم. ننه خدابیامرز هم به مرگ فکر نمیکرد، اما درنهایت، یه شب حالش بد شد و رفت...

مامان جونم خیلی زود آلزایمر گرفت. فکر کنم هنوز به شصت سال نرسیده بود. چندسال بعدش هم فوت شد. مامانم چندوقت پیش یاد چینی ها و کریستالهای مامانجون افتاده بود که با لذت تمام میخرید و جمع میکرد و با دقت تمام مراقبشون بود. الان هرکی یه تیکه اش رو برداشته و برده و دیگه خبری از اون سرویسی که مامانجون به جونش بسته بود نیست. وقتی آدما میمیرن، دیگه این چیزها اهمیتی نداره. میرن زیر نیم متر و یک متر خاک و هرچی چینی و کریستال و طلاجواهر بوده، هیچکدوم کنارش دفن نمیشن.

مادربزرگ دخترخاله هام هم فکر کنم 96 سالش بود که رفت. همسن الیزابت مرحوم، زمانی که به رحمت ایزدی پیوست. اون آخریا که همه ارث و میراث ها رو تقسیم کرده بودن، این بنده خدا دیگه از خودش چیزی نداشت و خونه دختر و دامادش زندگی میکرد. اما همیشه خدا عاشق زندگی بود. فرقی نداره ملکه الیزابت 96 ساله با کلی ثروت و مکنت باشی، یا فاطماخانوم که از دار دنیا فقط یه اتاق کوچیک توی خونه دخترش و یه تلویزیون دا‌شت. همه مون میریم. فرقی هم نداره چه قدر عاشق دنیا و زندگی و زندگی کردن باشیم. 

و با این وجود، وقتی میبینم بعضیا که حسابی از خدا عمر گرفتن و دیگه باید منتظر باشیم بوی الرحمان شون بلند بشه، همچنان فکر میکنن تا دنیا دنیاست قراره زنده باشن و جولون بدن، هرکاری دوست دارن میکنن و چنگال های خونین شون رو در تن بقیه فرو میبرن، حرصم میگیره. اما با خودم میگم مگه الیزابت و فاطماخانوم و ننه ی ما فکر میکردن برن؟ 

داس مرگ سر همه مون رو بالاخره یه روزی میزنه، ولی اینکه کی بزنه... خدا داند و بس

  • سارا
  • شنبه ۵ آذر ۰۱

It always works!

داشتم برای ته تغاری تعریف میکردم:

«لپتاپم به اندازه لاکپشت کند شده. اون دفعه به فلانی گفتم که خیلی کند شده و اعصابم سرش خورده. فقط گفت هارد ssd بگیر روش نصب کن. بعد من هی منتظر شدم بگه بیا برات نصب میکنم، تو بگو یک کلمه از دهنش بیرون اومد مگه!

من پولش رو هم بهش میدم، ولی دلم نمیخواد لپتاپ رو بدم بیرون درستش کنن. به خاطر همین، این دفعه که بعد از دوماه دیدمش دوباره با قیافه درهم گفتم وای! لپتاپم داره پدرم رو در میاره. بعدش که گفت اس اس دی، گفتم آره، باید بدم فلانی برام درستش کنه.

اونوقت انگار که بهش برخورده باشه گفت: فلانیییی؟؟ چرا بدی به فلانی؟ بیا خودم برات درستش میکنم.

 و اینطوری بود که من به اهداف پلیدم رسیدم. معمولا وقتی جلوی کسی که یک کاری رو میتونه انجام بده، میگی میسپرمش دست یکی دیگه، اون وقت سینه سپر میکنه و با غرور میگه بده خودم انجام میدم بابا!»

ته تغاری:  این روزا خیلی کثیف بازی میکنی. هیچ خوشم نمیادا!

  • سارا
  • يكشنبه ۸ آبان ۰۱

ترس های عمیق

+ تازگی ها وقتی عین همونی که میدونین توی گل گیر میکنم، یا موقعی که در بحر ناامیدی غرق میشم و حس میکنم هیچی خوب پیش نمیره و کلی عقبم، دوتا کار حالم رو بهتر میکنه.

یکی اینکه یک لبخند دروغین میزنم. یعنی تا جایی که میتونم لبهام رو کش میدم عقب و برای چند لحظه همونطوری میمونم. بعد از چند ثانیه حس میکنم یه کم حالم بهتره.

دوم اینکه همه اش به این فکر میکنم که آیا معضل روبه رو، بزرگتر از چیزهاییه که تامی شلبی عزیزم، قهرمان پیکی بلایندرز، باهاش روبه رو شده بود؟ آیا به حد مرگ کتکم زدن؟ آیا عشق زندگیم رو جلوی چشمام با تیر به قتل رسوندن؟ آیا دخترم رو در اثر سل از دست دادم؟ آیا تیر خوردم؟ آیا بخش اعظم اموالم رو در سقوط بزرگ بازار بورس آمریکا از دست داده ام؟ 

سوال رو از خودم میپرسم و میگم درهر صورت تامی برای هرچیزی یک راه حل داشت. راه حل تو چیه؟ 

و بعد سعی میکنم یه راه حل براش پیدا کنم...

++ یه بار بچه های کلاس از یکی از معلم های پیش دانشگاهیمون خواستن که نظرش رو در مورد تک تک بچه های کلاس بگه. در مورد هر نفر یکی دوتا صفت میگفت و رد میشد. به من که رسید، گفت "خودخواهِ خودپرست". خیلی بهم برخورد. میگفتم من؟؟!!؟؟ من خودخواهم؟ من خود پرستم؟؟ خیلی طول کشید تا قبول کنم که حرفش راست بوده. 

واقعیت اینه که من نمیتونم دست از خودخواه بودن بردارم. فقط میتونم سعی کنم که میزانش رو کم کنم. کمتر خودخواه باشم و کمرنگش کنم.

واقعیتِ دیگه اینه که من آدم ترسویی ام. به قول یه بنده خدایی، خیلی جون‌دوستم! اما بازم سعی میکنم که کمرنگش کنم. اما تلاش برای اینکه ترس هایی رو که سال ها توی ذهنت ریشه کرده رو از بین ببری، واقعا سخته. تلاش و کشمکش درونی برای اینکه نترسی، برای اینکه سرت رو بالا بگیری، و خواسته هات رو با صدای بلند فریاد بزنی.

+++میپرسم تیر خوردی؟ دخترت رو براثر سل از دست دادی؟ عشق زندگیت رو جلوی چشمت به قتل رسوندن؟ جواب میدم که نه. اما اگر برم، شاید اولی ... میپرم وسط حرفم و میگم: خب راه حلش چیه؟ جواب میدم: نمیدونم. میترسم. من از ضربات فیزیکی میترسم. ته تغاری که یه مشت بهم میزنه، جیغم میره هوا. من از مرگ میترسم. از اینکه زندگیم رو تلف کنم میترسم. از اینکه کارهایی که میخوام رو نتونم انجام بدم میترسم. میپرسم: بیشتر فکر کن. خب الان چه کاری از دستت برمیاد؟

و بعد یک راه حل به ذهنم میرسه.

اما اونقدر میترسم که جرئت عملی کردنش رو هنوز هم ندارم...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۷ مهر ۰۱

Educational stuff

چند سال پیش یک همکاری داشتم که عاشق سریال بلک لیست بود. میگفت :"من عاشق این فیلم و شخصیت اصلیشم. از هرکی خوشش نیاد و هرکی اذیتش کنه، اسلحه اش رو بیرون میکشه و بنگ!" اینا رو با یه حال خاصی میگفت. چشماش برق میزد. به خدا قسم که وقتی اسلحه فرضی اش رو از کمر مانتوش بیرون میکشید و به سمت من، دشمن فرضی اش میگرفت، توی چشماش ستاره میدیدم. (البته از من صرفا به عنوان ماکت استفاده میکرد. منظورش رئیسمون و دوست پسرش بود).

اما میگفتم این چه حرفیه که میزنه. آدم چرا باید اینقدر خشونت داشته باشه؟ چرا اسلحه؟ چرا کلمات نه؟

میدونید، جوون بودم دیگه! ساز و کار دنیا رو درک نمیکردم. اعصابم هم اون موقع ها قوی بود. حال جر و بحث داشتم. حوصله اینکه حرفم رو ثابت کنم و مدتها حرف بزنم تا به نتیجه برسم.

اما الان که به سن اون موقع همکارم رسیدم، دیگه حال جرو بحث ندارم. به قدرت کلمات ایمان دارم، اما فهمیده ام که گاهی اوقات کلمات جادوی خودشون رو از دست میدن. وقتی میبینم بابا دوباره اشتباهاتی رو که 20 ساله انجام داده، داره دوباره تکرار میکنه، دلم میخواد یه اسلحه بردارم و برم اون عوضی هایی که بابای منو ساده گیر آوردن و بابا هم کنارشون واقعا تبدیل به یک آدم ساده میشه رو با یه تیر خلاص کنم تا مشکل از بنیان حل بشه. یا مثلا سر اتفاقات اخیر هم...فکر میکنم احساسم رو درک میکنین. نیازی به توضیح نیست.

من هیچ وقت بلک لیست رو ندیدم. اما حالا که شروع کردم پیکی بلایندرز رو میبینم، تازه میفهمم اون دوست عزیز وقتی که اسلحه انگشتی اش رو میذاشت روی پیشونی من چه حالی داشته! و اوه خدای من! وقتی که از زمین و زمان خسته ای و روزی هزاربار اشک به چشمات سرازیر میشه و باعث و بانی هزارتا چیز رو لعنت میکنی، داشتن یک اسلحه خیلی به آروم کردن اعصاب کمک میکنه! میدونین، مشکل رو از بیخ میکَنید و میندازید کنار. اصلا میشه گفت خاصیت درمانی داره.

#نوشته‌های_یک_خسته

  • سارا
  • سه شنبه ۵ مهر ۰۱

اسم‌های عجیب‌غریب و اسم‌های زیبا

1- به نظرم بعضی پدر و مادرها باید از گذاشتن اسم روی بچه هاشون منع بشن. مخصوصا اونایی که هم میخوان یه اسم مذهبی بذارن، هم یه اسم نسبتا مدرن. و تا میان تصمیم بگیرن، این دستشون به اون دستشون میگه غلط نکن! این میشه که ترکیبات عجیبب و غریبی خلق میشه تا بچه در زندگی آینده اش زجرکش بشه.

تا الان فکر میکردم «نازنین زهرا» و «فاطمه سارا» از بدترین اسم هایی هستن که تا حالا شنیدم. ولی امروز داشتم برای یه بنده خدایی برای درخواست ویزای کاناداش Cover Letter مینوشتم که اسمش این بود: 

نونا معصومه. چرا آخه؟؟؟ نونا؟ با معصومه؟؟ مثل این میمونه که بخوای خورش فسنجون رو بریزی روی نون خامه ای و بخوری! هردوش تک تک خوبه، اما ترکیبش...خدای من!

 

2- حالا که بحث اسم باز شد، یه خاطره تعریف کنم.

نشسته بودم روی صندلی تا دکترم بیاد. یه دختر جوونی بود که رزیدنت محسوب میشد. قبلا هم یکبار دیده بودمش. وقتی اومد، گفت بذار نگات کنم ببینم تو کدومی؟

نگاه کرد و یادش بود من کی بودم! (حالا من قیافه دکتر رو خیلی هم از دفعه قبل یادم نبود، و برعکس اون که هر روز هفته با صدنفر سر و کار داره، تنها آدم جدیدی که توی چند ماه اخیر ملاقات کرده بودم خودش بود!)

گفتم: چه خوب که بیمارها یادتون میمونه!

خواستم اضافه کنم که حافظه من توی برخورد با آدم ها عین جلبک میمونه، اما وقتی با سینه سپر کرده و غرور تمام گفت: «معلومه که بایدم اینطور باشه. من نفر اول بردمونم»، به خودم نهیب زدم که ببند دهنت رو عزیزم! بذار حفظ آبرو کنیم!

بعد درحالی که کارش رو شروع کرده بود گفت: چه اسم قشنگی هم داری!

اهم اهم!

این جمله، جمله بسیار نیکویی بود. چرا؟ چون من واقعا از همون دوران فنچولیت باور داشتم که اسمم قشنگ ترین اسم دنیاست. یادمه یکبار یک عروسک خیلی قشنگ کادو گرفتم و میخواستم بهترین اسم دنیا رو روش بذارم. اما هرچی فکر کردم، هیچ اسمی بهتر از سارا پیدا نکردم و به خاطر همینم اسم عروسک شد سارا.

تازه پشت اسمم کلی داستان و خاطره هست. زمانی که داییم توی عراق اسیر بوده و میفهمه که خاله ام بارداره، توی نامه اش مینویسه که «اسمش رو بذارین سارا. یه اسم خوش آوا و قشنگه و من خیلی دوستش دارم».  نامه اش وقتی میرسه که برای دخترخاله ام به اسم ندا شناسنامه گرفته بودن. اما چون همه به این نتیجه رسیدن که سارا هم اسم قشنگیه، هم ندا صداش میزدن، هم سارا. بعدش که داییم اومد و خودش بچه دار شد، میخواست اسم بچه اش رو بذاره سارا، اما یادم نیست که دقیقا چی شد و اسم دخترش رو یه چیز دیگه گذاشت.

و در نهایت، مامان من که عاشق اسم سارا شده بود، به محض اینکه میفهمه بارداره تصمیم میگیره اسم بچه اش رو بذاره سارا. از ندا اجازه میگیره، و ندا از اون به بعد فقط میشه ندا. راستش من همیشه فکر میکردم ندا هم اسم قشنگیه و بعد از سارا، اسم ندا رو دوست داشتم. الانم که ندا سوئد زندگی میکنه، تا چندوقت دیگه میخواد بره اسمش رو تغییر بده به سارا. چون کلمه ندا توی زبان سوئدی معنی خوبی نداره و ترجیح میده سارا صداش کنن تا با پوزخند اسم خودش رو به زبون بیارن. بنابراین از من اجازه گرفت و اسم خودش رو پس گرفت. میبینین؟ روابط پیچیده است!

خلاصه، به محض اینکه دکتر گفت چه اسم قشنگی داری، گفتم بعله! واقعا اسم زیباییه!

دکتر گفت: صد البته! اسم منم ساراست.

و باب دوستی باز شد.

گفتم: اضلا سارا خیلی اسم تکیه! یه اسم بین المللی که حتی توی ژاپن هم روی بچه هاشون میذارن. خیلی هم قدمت داره. از زمان حضرت ابراهیم تاحالا روی بورسه و هیچ وقت هم قدیمی نشده.

دکتر جواب داد: دقیقا! اسم بی نظیریه. من اسمم رو اونقدر دوست دارم که دارم فکر میکنم وقتی بچه دار بشم اسمش رو بذارم سارا! چون به اسم بهتری نمیتونم فکر کنم.

و منم خاطره عروسکم رو تعریف کردم. هردومون خندیدم و از اسم همدیگه تعریف و تمجید به عمل آوردیم.

این بود داستان ما درباره اسم سارا.

 بعدالتحریر: توی خونه وقتی داستان رو تعریف کردم، ته تغاری در جواب گفت: خدایا! نگاه کن! وقتی دوتا خودشیفته به هم میرسن اینجوری میشه دیگه!

عرضم به خدمتت خواهر گلم، که شاید خودشیفتگی کمی هم قاطیش باشه، مخصوصا از سمت خانم دکتر که نفر اول بردشونه، اما به هرحال حقیقت محضه که سارا، اسم زیباییه:))))))))

 

  • سارا
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱

معضل بزرگ روده

کلی لواشک خوردم. 

یک لیتر آب با یک قاشق غذاخوری نمک حل شده رو ظرف ده دقیقه خوردم. 

یک بطری دوغ گازدار تخمیری رو ظرف نیم ساعت دادم بالا. 

کلی رقصیدم و قر دادم. 

سیلاکس انداختم.

برای ظهر، رژیمم رو شکستم و یه غذای خیلی چرب خوردم. 

افاقه نمیکنه که نمیکنه.

راه بسته است...

  • سارا
  • يكشنبه ۲ مرداد ۰۱

مساله جنسیت

من شهره لرستانی رو خیلی دوست داشتم. تمام بازی هایش دوست‌داشتنی بود و به دل می‌نشست. اما خب متاسفانه اینجا آمریکا نیست که اگر تغییر جنسیت بدی بیشتر از قبل بولدت کنن، یا اگر درگیر یه سریال پرطرفدار بودی، کل داستان رو به خاطرت بچرخونن و جنسیت شخصیت اصلی رو عوض کنن و طوری توی سیزن سوم نشون بدن که این کاراکتر مثلا از همون بسم اللهِ تیتراژِ سیزنِ اول درگیر جنسیتش بوده. درحالی که نبوده. (آیا این فقط منم که قضیه الیوت پیج توی umbrella academy رو زیادی عجیب و غریب یافته ام؟ آخه چرا باید فیلمنامه فصل سوم به خاطر یک نفر تغییر کنه، درحالی که این بازیگرها صرفا برای روایت داستان هستن.یعنی به نظرم بازیگر باید در خدمت فیلم باشه، نه اینکه فیلم در خدمت بازیگر. هرجا رو دیدم، همه به طور عجیبی از قضیه تعریف کرده بودن!) 

تغییر جنسیت یک بازیگر توی ایران به معنای پایان زندگی حرفه ای اون فرده. و خب واقعا ناراحتم که دیگه نمیتونم بازی‌های شهره اسلش مازیار لرستانی رو توی تلویزیون ببینم. 

اما خب، اگر بخوام به نیمه پر لیوان نگاه کنم، باید بگم که یکسری از سریال های تکراری رو که صداسیما صدبار تا الان پخششون کرده (و صددرصد قصد داشته هزاربار دیگه هم نشون بده) دیگه هرگز نخواهیم دید.

و این، برای منی که حتی باوجود فیلم هایی که برای اهل خونه دانلود میکنم، بازم مجبورم شاهد فیلم های تکراری، اونم دوبار در روز با‌شم (نپرسید چرا) مسرت بخشه.

 

#چطوری_از_شر_جومونگ_خلاص_بشیم؟ 

#چطوری_آرشیو_صداسیما_و_سرورهای_تلوبیون_را_نابود_کنیم؟

#مرگ_بر جومونگ

#مرگ_بر_تسو

#مرگ_بر_چوسان_قدیم

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۳ تیر ۰۱

بهترین احساس دنیا

یکی از بهترین حس های دنیا مال زمانیه که یک پروژه رو که سه روز تمام روش وقت گذاشتی و روز آخر رو هم عملا مثل یک جن خونگی کار کردی تا تموم بشه رو بالاخره ساعت 3 صبح تموم میکنی و میفرستیش به امون خدا که بره...

و بعد اون وقت میتونی با فراغ بال, اعصاب راحت و بدون استرس، سرت رو بذاری روی بالش و غرق در آسودگی وارد دنیای خواب و خیال بشی.

:))) And I'm just about to do that

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۶ تیر ۰۱

داستان خانوم

وقتی به دنیا اومد، پدر‌ش نمیدونست چه اسمی روش بذاره. سلیقه هم نداشت. اسم دخترش رو گذاشت  «خانوم». میگفت همه توی کوچه و خیابون اسم من رو میدونن، به اسم صدام میزنن: خانوم بیا اینجا، خانم از این طرف، خانوم بدو بدو حراجش کردیم! 

دختر سرزنده و پر شر و شوری بود. اما خواستگار نداشت. توی 19 سالگی، چون توی دهاتشون ترشیده محسوب میشد، دادنش به یه مرد 20 سال از خودش بزرگتر. 

تمام عمرش رو از شوهرش که هرگز درکش نکرد متنفر بود. یه آدم بداخلاقِ یبسِ بی ادب که گاها دست بزن هم داشت و هیچوقت گره ابرهای کلفتش از هم باز نمیشد. تنها مایه دلخوشی اش این بود که شوهرش از خودش خیلی بزرگتره و زودتر میمیره. بعدش میتونه برای خودش زندگی کنه. مهمونی بره، گردش بره، دف بزنه و برقصه... میخواست بعد از مرگ شوهرش، بالاخره برای خودش زندگی کنه و از زندگی لذت ببره. 

اما خب، طفلکی توی مرگ هم شانس نیاورد. خیلی زود رفت. شوهرش، نگهبان زندانش، و مایه عذابش هم درست دو هفته بعدش مرد. دق کرد. نمیتونست بدون همسرش که تمام این مدت اذیتش کرده بود زنده بمونه.

دوستش داشت. اما بلد نبود نشون بده. و دنیا رو برای هردوشون جهنم کرده بود. 

تنها خاطره ای که از خانوم دارم، زمانیه که وقتی خیلی کوچیک بودم منو بوس میکرد و چون منم بدم میومد، با حرص جای ماچ آبدارش رو پاک میکردم. و اون فقط میخندید.

کل زندگیش پر از ناراحتی بود و اون همیشه میخندید و سعی میکرد بقیه رو هم خوشحال کنه. بعضی وقتا که بهش فکر میکنم، به این نتیجه میرسم که یه قهرمان واقعی بوده. کسی که سرنوشت از همون اول روی خوش بهش نشون نداده و اون با لبخند پذیرای همه چیز شده و سعی کرده با خنده و شادی حال بقیه رو بهتر کنه، اگر این آدم قهرمان نیست، پس کیه؟ برای من، خانوم از هر ابرقهرمانی، ابرقهرمان تره. 

(میشه یه صلوات برای روحش بفرستین؟) 

  • سارا
  • چهارشنبه ۸ تیر ۰۱

دندون عقل

دندون عقل چیز مزخرفیه.

دندون عقل چیز مزخرفیه. 

دندون عقل چیز مزخرفیه. 

دندون عقل چیز مزخرفیه.

 

سوم دبیرستان که بودم، دوتا پایینی ها تصمیم گرفتن از نهفته بودن در بیان. نوکشون که بیرون زد، تصمیم گرفتن دیگه کلا بیرون نیان. دیدن دنیا اونطوری که وقتی توی اعماق لثه پنهان بودن جذاب به نظر میرسید نیست. 

اما همون نوک بیرون زده پدر من رو در آورد. 

فرستادنم پیش دندانپزشک جراح تا یه کاریش بکنه. و فرآیند بیرون آوردنشون اونفدر دردناک بود که حد نداشت.

دوتا دندون عقل بالایی کاملا دراومدن. پارسال یکی شون رو کشیدم. چون اونقدر به دندون بغلیش فشرده شده بود که اجازه تمیز شدن نمیداد. برای خودش مونده بود اون گوشه و پوسیده بود.

کشیدن این یکی هم خیلی درد داشت. 

از دیروز، بازمانده شون درد گرفته... 

و قشنگیش اینجاست که من تازه فهمیدم بی حسی موضعی که دکتر موقع عملیات تزریق میکنه، به صورت خانوادگی روی ما اثر نداره و ما تمام دردش رو با تمام وجود حس میکنیم. 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱ تیر ۰۱

ترکی، کافه، و پنیک اتک

+ دارم کارای تسویه دانشگاه و صحافی و هرآنچه که برای فارغ شدن از تحصیل لازمه رو انجام میدم. و از اونجایی که خیلی سختمه پاشم برم تبریز، کارها رو سپردم دست یه خانمه که توی صحافی دانشگاه تبریز کار میکنه و مرتب ازش پیگیری میکنم.

بعد من وقتی بهش زنگ میزنم، فارسی حرف میزنم، فارسی بهش پیام میدم و اونم فارسی جوابم رو میده. اما امروز که یکسری اطلاعات کامل از من گرفت (برای پر کردم یک فرم)، فامیلی منو دیده (که خیلی طول و درازه و از دور داد میزنه ماهیت ترکی داره)، و بعد موقع جر و بحثمون دو دقیقه و نیم پیام ترکی ضبط کرده فرستاده! حالا درسته که من مفهوم کلی حرف هایی که میزد رو میفهمیدم، ولی خب این روش درست مشتری مداری نیست:)) اگر طرف از در فارسی وارد میشه، یعنی ترکی بلد نیست حرف بزنه دیگه!

++ امروز داشتم قیمت منوی یه کافه ای که قبل از کرونا خیلی دوستش داشتم و دوسه باری رفته بودم رو چک میکردم. یه کافه باصفا بود، با حیاط خیلی قشنگ. توی عکس اینستاگرامشون هم کلی عکس از دخترهای رنگی پوش گذاشته بود که سوار تاب حیاط کافه شدن و دارن میخندن. والا اونی که میتونه بره اون کافه با اون قیمت های قشنگش، توانایی این رو داره که اونطوری راحت بخنده. من خودم رو هم دیگه نمیتونم اونجا مهمون کنم که مثلا حال و هوام عوض بشه. تمام مدت، نه فقط غذا کوفتم میشه و قیمت لقمه هایی رو که میذارم دهنم دونه دونه میشمرم، بلکه همه اش به این فکر میکنم که این یه وعده ناهار پول چندتا پروژه ایه که انجام میدم و بعد دچار panic attack میشم و سپس درحالی که کف و خون از دهنم جاریه غش میکنم و جان به جان آفرین میسپارم!

#مرگ-بر-فرآیند-مزخرف-فارغ-التحصیلی

#تف-توی-این-دنیای-کثیف

#مرگ-بر-...(جای خالی را با هرچه عشقتان کشید پر کنید)

 

  • سارا
  • سه شنبه ۲۴ خرداد ۰۱

وانت، همراه با چاشنی جادو

یک وانت سفید خرید بود. میخواستم براش اسم بذارم و سعی میکردم به اسم هایی فکر کنم که هیبت عظیم ماشین رو توجیه کنه. 

_اژدر خوبه؟ 

جواب داد: نه بابا، اژدر چیه! 

_اومممم... هوشنگ چطور؟ 

_ من از اسم هوشنگ خیلی بدم میاد! 

_سالازار؟ بالتازار؟ سالار؟ سوسن؟ خشم شب؟ اژدها وارد میشود؟ کدومش؟ 

خندید و گفت: هیچکدومش. 

ته تغاری ازش پرسید: اسم مدلش چیه؟ 

جواب داد: مزدا 2000

به عنوان یک فنِ به حق و شیر پاک خورده ی هری پاتر، اگر گفتین اون لحظه یاد چی افتادم؟

بله، درسته! نیمبوس 2000!

از فکرم خنده ام گرفت. ته تغاری که خنده ام رو دید، گفت چیه؟ به چی رسیدی؟ 

بهش گفتم. 

وقتی با سردرگمی نگاهم کرد به خودم نهیب زدم که به عنوان یک طرفدار، در معتاد کردن خواهرم به هری پاتر خیلی ضعیف عمل کردم. توضیح دادم: اولین جاروی هری که خیلی هم دوستش داشت. نیمبوس 2000 درسته که یه جارو بود، اما در اصل، یه وسیله نقلیه در دنیای جادوگری بود.

اول چپ چپ نگاهم کرد. بعد هم سرش رو با تاسف برام تکون داد. اما بعد از کمی مزه مزه کردنش، خوشش اومد.

و اینطوری شد که اسم نیمبوس روش موند. اما هنوز جرئت نکردیم این اسم رو به صاحب وانت که کلا اسم هری پاتر هم براش نا آشناست اطلاع بدیم.

و بعد من شروع کردم به خیالپردازی. درمورد اینکه سوار  «نیمبوس» شدن چطوری میتونه باشه. اینکه بری بشینی توی ماشین، در رو ببندی، و بعد تصور کنی که پاهات داره از روی زمین بلند میشه، کم کم اوج میگیری، بالا و بالاتر میری، و همینطور که پات رو روی پدال گاز میذاری، باد رو روی صورتت حس میکنی و بعد ناگهان یک چیزی _وووووش! _ از کنارت رد میشه. درسته که اون یه موتوریه، ولی تو سرت رو میدزدی و بعد صدای لی جردن رو میشنوی که فریاد میزنه:

_10 امتیاز برای گریفندور!

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۸ خرداد ۰۱

پوست انداختن

انگشت شستم بدجوری چرک کرده بود. طوری که اون وسطا حتی نمیتونستم راه برم و چرک و خون ازش فواره میزد! اندازه اون قسمتِ چرک کرده هم شده بود دوبرابر حالت عادی.

بعد از اینکه بهتر شد و ورمش خوابید و چندین لایه روی زخم رو گرفت، پوست اطراف زخم قلفتی کنده شد. چون وقتی انگشتم باد کرده بود، پوست هم همراهش کش اومده و بزرگتر شده بود و حالا که انگشت به حالت طبیعی برگشته بود، پوست نتونسته بود خودش رو جمع کنه و دیگه مناسب اندازه انگشتم نبود.

زندگی هم همینه. وقتی که وارد یک دوران عجیب و غریب میشیم که روح و روانمون دچار آسیب یا تحولات مختلفی میشه، دیگه اون پوسته قدیمی که به دور زندگی و افکارمون کشیدیم به درد نمیخوره. باید بکنیم و بندازیمش دور، تا هرچه سریع تر لایه های جدید جاش رو بگیره و "پوست بندازیم".

(بابت این مثال چندش عذرخواهی میکنم، ولی در مثل جای مناقشه نیست:) )

  • سارا
  • جمعه ۱۳ خرداد ۰۱

گلچین

+(در راستای اتفاقات اخیر) به شدت دث نوت لازمم! حداقل برای به دست آوردن دوباره آرامش...

(If you know what i mean)

یه دونه شینیگامی هم میخوام که ترجیحا سفیدرنگ باشه.

++ توی یک مود خاصی ام که دوست ندارم هیچ کاری بکنم و در عین حال، از هیچ کاری نکردن هم متنفرم... این تناقض داره شرحه شرحه ام میکنه...

+++ امروز که نبودیم، بابا شیر سماور رو عوض کرده بود و با افتخار نشون میداد که ببینین! دیگه چکه نمیکنه. ملکه مادر هم کلی خوشحال شد. درحالی که اگر بابا سماور عزیز ملکه مادر رو جلوی چشماش جراحی میکرد (مخصوصا حالا که قیمت ها نجومی بالا رفته)، خون به پا میشد.

++++ امسال من و ته تغاری دوبار از یک گربه نگه داری کردیم. اسمش نانا بود. و از اون به بعد، زندگی مون به کل عوض شد:) مثلا وقتی که داریم توی خیابون راه میریم، ناخودآگاه تمام گربه ها رو با نانا مقایسه میکنیم. این دمش از نانا بلند تره. چشمای این از نانا قشنگتره. این رنگش نسبت به نانا چه قدر فرق داره. چه قدر صدای نانا بهتر از بقیه گربه های دنیاست:))) یا یهویی دلمون برای کله گرم و نرمش و نوازش کردنش تنگ میشه. چون نوازش کردنش اعتیاد آوره و بدنش همیشه یک گرمای مطبوعی داره که آدم رو به خودش جذب میکنه.

امروز وقتی که ته تغاری سر ناهار قاشق اول رو گذاشت توی دهنش، یهویی بلند و بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: "ناناااااااا! دلم براش تنگ شد". 

میخوام بگم تغییرات اونقدر بنیادینه که حتی ناخوداگاهمون رو هم تسخیر کرده...

+++++ حافظه ام عجیب و غریب شده. خیلی چیزها یادم نمیاد. مثلا امروز ته تغاری یه خاطره ای رو یادآوری کرد که من نقش اصلی اش بودم. همه یادشون بود. با جزئیات. اما من کوچکترین تصویری از اون اتفاقات نداشتم. یا مثلا سارا-! میگفت که ما همدیگه رو توی دورهمی چیتگر که هولدن کبیر چندسال پیش برگزار کرده بود دیدیم. درحالی که من فکر میکردم این دورهمی نمایشگاه کتاب، اولین باریه که میبینمش. واقعا همین رو کم داشتم!

 

#کندر-جواب-میده-یا-کار-از-کار-گذشته؟

#چطور-میتوان-حافظه-جانبی-به-مغز-وصل-کرد؟

#SSD-باشه-لطفا!

  • سارا
  • شنبه ۷ خرداد ۰۱
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب