۶ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

روزگاریست این روزگار ...

+ به لحاظ روحی نیاز دارم که خودمو پتوپیچ کنم و برم زیر لحاف. یه لیوان شیر داغ هم کنار دستم باشه و از گرمایی که منو از سرمای بیرون محافطت میکنه و احساسی که بهم دست میده لذت ببرم. اما متاسفانه گرمای هوا این اجازه رو نمیده.

 

++ در راستای اتفاقات اخیری که کشورمون رو درگیر کرده و بی توجهی مسئولین و رها کردن مردم به حال خودشون، برخورد دوگروه رو با این قضیه دیدم :

گروه اول میگن ما کبک نیستیم که سرمون رو زیر برف کنیم و چشم هامون رو به واقعه کربلایی که داره توی خوزستان اتفاق میفته، بلاهایی که سر سیستان میاد، آوارگی هم وطنانمون توی ارمنستان، آتش سوزی جنگل ها و غیره و غیره ببندیم. باید چشم هامون رو باز نگه داریم، هشیار باشیم و اگر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم. من با این گروه کاملا موافقم.

گروه دوم میگن که ما آدما اینقدر توی این مدت بدبختی کشیدیم و تحت فشار و استرس بودیم که ترجیح میدیم اخبار رو دنبال نکنیم تا اعصابمون کمی آرامش داشته باشه و روانمون رو تا حدی که میشه و ممکنه، توی این مملکت سالم نگه داریم. من خیلی با این حرف موافق نیستم، اما واکنش بدنم به صورت خود به خود و ناخودآگاه به این سمت متمایله و سعی میکنه از تمام اخبار فرار کنه.

و خب مشکلات و درگیری های زندگی شخصی خودم و آدم های نزدیک تر از جانم هم هست که فقط فکر کردن به یک موردشون باعث میشه های های بزنم زیر گریه!

دو سه روزه که حالم به لحاظ روحی خیلی بد بود، طوری که بدنم دیروز حس عجیبی داشت و نمیتونست دست به هیچ کاری بزنه. انگار که یک نیروی نامرئی تسخیرم کرده بود. تنها کاری کردم این بود که کمی توی اینترنت گشتم و بعد مشکلی که آفیس وردم باهاش مواجه شده بود رو حل کردم. همین. کل روز کار دیگه ای انجام ندادم، حتی نه ظرفی شستم و نه آشپزی کردم.

به جاش داستان صوتی "هرگز رهایم مکن" رو برای خودم گذاشتم و تا شب بهش گوش کردم. و خب اگر که قبلا این کتاب رو خونده یا فیلمش رو دیده باشین،  متوجه میشین که گوش کردن به این داستان در این شرایط روحی خودش یه جور خودزنی حساب میشه!! (به نظرم این از اون دسته داستان های نادریه که فیلمش از کتابش خیلی بهتره! - یکبارم هم فیلمش رو به یه نفر دادم که ببینه، تا یه ماه نفرینم میکرد!)

کلا حال خوب این روزا کمتر پیدا میشه. اما اینجا برای من جاییه که آرومم میکنه. به خاطر همینم الان بیشتر دوست دارم وقتی میام اینجا و مینویسم، اغلب اوقات از چیزهای خوب بنویسم. چیزهایی که توجهم رو به قسمت های بامزه یا شیرین زندگی جلب میکنه و اونوقت سعی میکنم با زبان نیمه-طنز بیانشون کنم. (فکر میکنم چندتا پست آخرم این قضیه رو نشون میده، اما نمیدونم چه قدر توش موفق بودم!)

قبلا اینطور نبود. اینجا تبدیل شده بود به مصیبت-دونی! یادم میاد یه بار نوشتم که "بالاخره یه روزی میام اینجا و میگم که حالم خوب شده". حتی یه نفرم برام پیام گذاشته بود که لطفا بیا و بگو که حالت خوب شده. پیام رو که دیدم حس خوبی داشتم. ولی اون موقع حالم خوب نبود، همچنان که نیست. ولی دارم یاد میگیرم که باهاش کنار بیام و راه حل پیدا کنم. درسته که بدنم خود به خود واکنش نشون میده و یهویی قفل میکنه، اما دلم میخواد با تمام این مشکلات و سختی ها، بخش های قشنگ زندگی رو هم ببینم و داشتن این دیگ مربا، بهم کمک میکنه از فیلتر "دنبال چیزهای خوب بگرد" دنیا رو ببینم تا چیزهای خوبی هم برای تعریف کردن داشته باشم.

یعنی اینطوری بگم، وقتی دنبال سوژه های قشنگ برای نوشتنم، بیشتر و بیشتر به چشمم میان و از همون خوشی های کوچیک هم لذت بیشتری میبرم. حالا شاید نیام همه چیز رو بنویسم، اما نگاه از این فیلتر داره کم کم تبدیل میشه به عادتم و این خیلی خوبه.

  • سارا
  • سه شنبه ۲۹ تیر ۰۰

تو که ماه بلند آسمونی

قبل از عید، یک داستان کودک نوشته بودم که برای آی قصه فرستادم. اونا هم قبولش کردن و بعد از درست کردن فایل صوتی، الان دو روزه که توی اپلیکیشن شون منتشرش کردن. داستان قشنگی شده بود. از روی اون شعر قدیمی و کودکانه ی "تو که ماه بلند آسمونی" نوشته بودمش. و قصه صوتی اش هم چیز خوبی از آب در اومده و حسابی راضی بودم.

اما راستش وقتی که کاور داستان رو دیدم، اون ماه و ماهی‌ای که مدت ها توی ذهنم زندگی میکردن رو با رنگ جلو چشمام دیدم، و داستان رو با صدای کس دیگه ای به جز صدای ذهن خودم شنیدم، حس کردم که بله. این داستان دیگه از من جدا شد و رفت. دیگه مال من نیست. یه چیز مجزاست که دیگه وابسته به ذهن من نیست و موجودیت پیدا کرده.

حتی وقتی داستان رو میشنیدم ( و از اونجایی که ماشالا دست من به کم هم نمیره و داستانم طولانی ترین قصه آی قصه شده!) و 23 دقیقه تمام به روند داستان گوش میکردم، برام عجیب بود. یعنی جمله هایی بود که خودم شب ها بعد از 12 شب مینشستم و مینوشتمشون و به یاد می آوردمشون، اما با شنیدنشون حس میکردم از من خیلی دورن ...

 

با اینحال تجربه جالبی بود. برای منی که اعتماد به نفس فرستادن داستانم رو به انتشاراتی ها نداشتم، فرستادنش برای آی قصه ایده خوبی به نظر میومد. 

اگر دوست داشتید قصه رو بشنوید، اینجاست.

پ.ن: اگر حوصله کردید و پاش نشستید، کمی هم صبور باشین تا به جاهای خوبش برسه:))

 

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۴ تیر ۰۰

خاطرات سوسکی (پارت 3)

+ چند روز پیش، ایستاده بودم توی راهروی خونه خاله و دخترخاله هام و ته تغاری هم جلوتر ایستاده بودن. از راهرو که حرف میزنم، یعنی یک مسیر باریکی که به خاطر وجود آینه روی یکی از دیوارهاش، جاذبه زیادی برای ما دخترها داره و این یعنی اینکه همه مون با فاصله کم کنار هم ایستاده بودیم. مژده داشت ته تغاری رو آرایش میکرد و بقیه ما نگاه میکردیم و حرف میزدیم که یهو اون اتفاق شوم افتاد و مثل سنگ بزرگی که توی آب دریاچه میفته و آشوب ایجاد میکنه، آرامش همه ما رو به هم زد.

خیلی بزرگ بود. به جرئت میگم طولش به اندازه انگشت وسطم میرسید. انگار که این بزرگی و رنگ قهوه ای چندشناکش به تنهایی برای ایجاد رعب و وحشت کافی نباشه، آپشن اضافه هم داشت: بالدار بود.

به سرعت از کنار گوشم گذشت و روی شونه دخترخاله کوچیکه که فقط سی سانت از من دورتر بود نشست. اون صدای ویژژژژی که داد و نشست و دیدن هیکل درازِ نحسش کافی بود تا من یه جیغ بلندبالا بکشم و میدون رو با بالاترین سرعت ممکن خالی کنم و به اتاق خاله پناه ببرم. ناگفته نماند که در رو هم محکم بستم و چشم چشم میکردم که یه وقت از زیر در تو نیاد.

(حتی حالا که دارم اینو مینویسم، ذهنم حساس شده و بدنم خارش های عصبی گرفته که مجبورم محل هر خارش رو هم چک کنم که یه وقت واقعا چیزی نباشه!!)

بعد از جیغ و فرار بنده، دخترخاله کوچیکه هم جیغ میکشه و با حرکت های عصبی، جناب بالدار رو وادار میکنه که از روش بلند شه و بعدش دخترخاله (طبق دیده های ته تغاری) به یک نقطه دور پناه میبره. بعد، جناب بالدار که از رو نرفته، بعد از کمی پرواز و ویراژ و ایجاد رعب و وحشت، میره میشینه روی لباس خاله بزرگه. از اون طرف مژده رشید ما، تیز میپره و در یک حرکت سریع، لباس خاله رو از تنش درمیاره و سوسک رو داخل لباس گیر میندازه.

خودش هم که کمی هول شده داده میزنه: حالا چی کارش کنم؟

یه نفر داد میزنه: ببرش بنداز دستشویی.

مژده با دو، یه قدم به سمت دستشویی میره که همون لحظه یه نفر دیگه داد میزنه: نه! ببرش توی حموم.

مژده میچرخه که ببرتش توی حموم و دوباره صدای یه نفر دیگه میگه: نه نه بالکن.

- آشپزخونه.

- دستشویی.

- بالکن.

و مژده که از بس هی سوسک به دست دور خودش چرخیده بوده، بالکن رو انتخاب مبکنه. میدوه، تیشرت رو توی هوا باز میکنه، و جناب بالدار رو پر میده که بره دنبال سرنوشتش و احتمالا اذیت کردن آدم های دیگه. 

و من تمام این مدت توی اتاق بودم و با شجاعت تمام، مکالمات بیرون رو دنبال میکردم و در عین حال خدا رو شکر میکردم که مسیر پرواز جناب بالدار در ابتدای شروع واقعه، 30 سانت اونطرفتر بود:))

 

++ یاکریم های کوچه مون میان حشرات مرده ای که پیدا کردن رو میندازن توی بالکن ما. چراش رو نمیدونم. یک سوسک مرده عظیم الجثه بین اجساد رویت شد.

 

+++ چند روز پیش یه متجاوز سیاه و زشت، ساعت 2 نصف شب از داخل کانال کولر بیرون اومد. منتها شانسی که من آوردم، این بود که به جای اتاق من که توش خواب بودم، تصمیم گرفته بود دقیقا جهت مخالف رو انتخاب کنه و بره سمت پذیرایی که ته تغاری، شوالیه شجاع من نشسته بود و داشت درس میخوند. وی اینبار هم با اکسکالیبورش (سوسک کش سفید پلاستیکی) و اسلحه سری‌ش (سوسک کش اتک) به جنگ متجاوز رفت و بعد از پیروزی، توی دستشویی از شر جسد خلاص شد.

 

پ.ن: خدارو شکر که سه تا شد، چون از قدیم گفتن تا سه نشه، بازی نشه :"))

  • سارا
  • يكشنبه ۱۳ تیر ۰۰

خاطرات کمرنگ در گوشه کمد خاک گرفته‌‌ی ذهن

یه خاطره دارم از یکی از معلم هام که جلوی تخته سبز کلاس ایستاده و داره یه خاطره تعریف میکنه. همونطور که دارم به حرفاش با دقت گوش میدم، به چشماش نگاه میکنم. رنگ چشماش عجیبه. سبزه، اما خیلی خیلی کمرنگ. موهای بوری هم داره که از زیر مقنعه اش زده بیرون. خاطره ای که تعریف میکنه رو هم خوب یادمه. راجع به این بود که هرکسی چطوری درس میخونه و اینکه دخترعمه اش، فرشته که توی یه دانشگاه عالی درس میخونه، همیشه پز این رو می‌داده که شاگرد اوله و الخ.

همه اینا با جزئیات یادمه، اما یادم نمیاد که این آدم خودش کی بود! اسمش چی بود، چی درس میداد یا حتی اون موقعی که معلمم بود، کلاس چندم بودم. حس میکنم از خاطرات دوران مدرسه ام خیلی فاصله گرفتم و کم کم دارن محو میشن. میترسم همین بلا سر خاطرات عزیز دانشگاهم بیاد...

چندوقت پیش که با چندتا از بچه های دانشگاه دور هم جمع شده بودیم، یکی برگشت گفت فلانی (از پسرهای کلاس) رو یادتونه؟ ازدواج کرد!

واکنش همه این بود که: اااااااا ازدواج کرد؟؟؟ 

واکنش من این بود که: فلانی کی بود اصلا؟

به جز چهار_پنج نفر، دیگه کلا پسرهای کلاسمون رو یادم نمیاد. البته دلیل عمده اش اینه که هیچوقت هیچ نقش پررنگی توی ذهنم نداشتن و ما دخترا خودمون یه تیم قوی بودیم که اکثرا باهم میچرخیدیم و از مصاحبت همدیگه کلی لذت می‌بردیم. ولی بازم اینکه همه میدونن فلانی کیه و من هیچ ذهنیتی ازش ندارم، برام ترسناکه! 

  • سارا
  • پنجشنبه ۱۰ تیر ۰۰

جریمه میتینگ رودروایسی: هرگز راضی نبودن

 

*** این پست هم به عنوان جریمه میتینگ رودروایسی نوشته شده (که در صورت هدر دادن یک روز کامل باید از سوی اعضا به عنوان جریمه در قالب یک متن 1000 تا 1500 کلمه ای نوشته بشه!)، هم اینکه سر دلم حسابی سنگینی میکرد و باید از فکرم مینداختمش بیرون. و گاهی اوقات برای خلاص شدن از شر یکسری از افکار، بهترین راه نوشتنشه.

 

به فاصله یک روز، دو نفر رو دیدم که «زیاده خواهی» در وجودشون اونقدر نهادینه شده بود که تمام افکار، اعمال و گفته هاشون رو تحت تاثیر قرار داده بود، طوری که تمام فکر و ذکرشون شده «داشتنِ بیشتر» و ابدا به اون چیزی که دارن و اصلا هم کم نیست، قانع نیستن.

یکیشون یه نوکیسه است که اونقدر نقش پول توی زندگیش پررنگ شده که نه فقط از یک آدم مومن، آروم و مهربون به یک آدم کاملا بی دین و وحشی و غیر منطقی تبدیل شده، بلکه تنها فعلی که توی ذهنش صرف میشه، فعل «میخوام»، در شکل اول شخص مفرده. و با اینکه فقط یه هفته است یه خونه عالی 180 متری توی یکی از گرون ترین مناطق تهران خریده و تمام وسایل خونه رو هم از دم عوض کرده، اما از وقتی که فهمیده واحدهای بالاییش 360 متر هستن، فکر و ذکرش این شده که کاش یکی از اون 360 متری ها مال این نبود، نه 180 متری که خیلی کوچیکه!

این آدم که به قول خودش سرش خیلی شلوغه و به قدری مشغله داره که حد نداره، اصلا وقت و حال تمیز کردن همین خونه 180 متری رو هم نداره ها!و میدونم که تا چندسال دیگه، این خونه بزرگ و نورگیر هم مثل خونه قبلیش تبدیل میشه به لونه جادوگر! ولی از اونجایی که قانون اول زندگیش شده «قانون جذب»، ایمان داره که میتونه با فکرش در چند وقت آینده خونه بزرگه ی طبقه بالایی رو به سمت خودش جذب کنه، چن همین خونه رو هم همینطوری جذب کرده. چیزی که توی این آدم خیلی بولد دیده میشه، طمعه! طمع به داشتن بیشترف حتی وقتی به قدر کافی داره و از پس داشتن بیشتر هم برنمیاد ...

دومی یکی از اعضای فامیل درج یکم محسوب میشه، ولی راستش من هیچ وقت به چشم یه آدم آزمند بهش نگاه نکرده بودم. تمام رفتارهاش توی ذهنم جداجدا بودن و به هم ربطشون نمیدادنشون، یعنی کل رفتارهاش توی ذهنم یک پکیج درست کرده بودن. اما دیدن کیس اول باعث شد که بفهمم این آدم نزدیک هم از همون قماش دسته اوله، فقط نوع رفتارهایی که در اثر این حرص و آزمندی در ذاتش به وجود آمده با مورد اول متفاوته.

اگر «راضی نبودن به داشته ها» در اولی باعث ایجاد طمع زیاد شده بود، در دومی احساس نیاز به ناله در هر زمان و مکانی رو ایجاد کرده بود. این آدم با اینکه یه خونه از خودش داره، یه خونه هم خریده و داده اجاره، یه ماشین خوب داره و یه بخش قابل توجهی هم ارثیه بهش رسیده که گذاشته توی بانک و هرماه کلی سود میگیره، بدهی نداره و تنها خرج اضافه اش، کمک هزینه ایه که ماهانه به پسرش میده، اما بازم همیشه ناله ی «من ندارم و از کجا بیارم»ش به راهه. من این آدم رو هیچ وقت با لباس تکراری ندیدم. البته که خودش هم خیاطی میکنه و بخشی از لباس هاش رو خودش میدوزه، اما هردو سه بار یه دفعه هم از انگشتر، گردنبند یا النگوی طلایی که تازه خریده رونمایی میکنه. و با این حال، همیشه، نه فقط موقعی که بین جمعه، بلکه حتی وقت هایی که تنهاست هم زیر لب زمزمه میکنه: وای خب من که ندارم پول اینو بدم!

وقتی شوهرش پسرشون رو از خونه انداخت بیرون، فقط به این خاطر که از «این پسره لندهور خوشش نمیومد و دوست نداشت حضورش رو توی خونه اش تحمل کنه»، حاضر بود پسرش خونه این و اون آواره بشه، اما یه تیکه طلا نفروشه که جایی رو برای پسرش بگیره. بعد که پسرش دانشگاه قبول شد و رفت خوابگاه، خیالش راحت شد. اما ترم آخرش که کرونا شروع شد و مجبور بود بیاد تهران، دوباره روز از نو، روزی از نو. نه اون خونه ای که داشت و داده بود اجار رو برای پسرش خالی کرد، و نه از طلاهای عزیزش گذشت. یه نفر که دلش سوخته بود، خونه اش رو با اجاره و رهن پایین داد به پسره. به جز چندماه اول که مامانه اجاره خونه رو داد، از یه جایی به بعد پسره رفت سر کار و حالا خودش اجاره شو میده و در عین حال ارشدش رو توی علامه طباطبایی میخونه.

و توی این شرایط، که کلاس دف و خیاطی و لباس و طلا خریدن این آدم به راهه، همه اش میگه ندارم. و اینطوری نیست که برای چشم نخوردن بگه ندارم. نه. واقعا باورش بر اینه که نداره و ابدا اونچیزی رو که داره نمیبینه.

دلم برای هر دو این آدم ها میسوزه، چون در عین دارا بودنشون، آدم های بدبخت و بیچاره ای هستند که با آدم های ندار، یک خط باریک فاصله دارن، چون هیچوقت داشته هاشون رو نمیتونن ببینن. و وقتی نبیننش، نمیتونن ازش استفاده کنن یا لذت ببرن. این آدما همیشه توی برزخ اند، یکی چشمش رو به روی چیزی که داره بسته و به نظرش کم میاد و بیشترش رو میخواد. اون یکی هم چشمش رو به روی داشته هاش بسته و کلا به نظرش هیچ چیزی نمیان. فکر هم نمیکنم هیچ کدوم تا آخر عمرشون بفهمن که اوضاع از چه قراره. چون واقعا در اعماق افکار خودشون گیر کردن.

خیلی چیزای دیگه هم در مورد این آدما هست که دوست دارم بنویسم و اصل ماجرا رو که چرا اینقدر فکرم رو مشغول کردن توضیح بدم، اما راستش فکر نمیکنم کار درستی باشه، و همینقدری هم که اینجا نوشتم از بار ذهنیم کم میکنه و کمکم میکنه کمتر بهش فکر کنم.

پ.ن: هر وقت که فرصت کردم، میام جریمه دومم رو هم مینویسم :)))) ولی اینبار در مورد میتینگ رودرواسی مون مینویسم : روندی که با هم از ابتدا شروع کردیم، فراز و نشیب هاش، خوبی هاش، مشکلاتش و راهکارهایی که برای زنده نگه داشتنش انجام دادیم. البته الان تقریبا روبه موته و با دستگاه زنده است :)) ولی دلم میخواد اگر شد احیاش کنم که از اغما دربیاد.

 

  • سارا
  • يكشنبه ۶ تیر ۰۰

خود-خفن-پنداری به روایت مثال!

چند ماه پیش برای یه نفر statement of purpose نوشته بودم که حالا توی یه دانشگاه خوب توی تورنتو قبول شده. و الان باید برای ویزای دانشجوییش study plan بنویسم. داشتم SOP که قبلا نوشتم رو میخوندم که دیدم به! چه قدر خوب نوشتم! هرپاراگرافی که میخوندم و میرفتم جلو، هی سرم رو با رضایت  و لبخند تکون میدادم که: آفرین بهت. این جارم خوب نوشتی :))))

به خودم که اومدم، دیدم مثل ماهی بلوفیس از غرور باد کرده ام! D:

پ.ن: البته من از سندروم ایمپاستر بسی رنج بسیار میبرم و اینجوروقتایی که حس میکنم کارم عالیه، به ندرت یافت میشه! ولی خب وقتی یافت میشه، سرریز میکنه و حد وسط نداره :))

  • سارا
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب