۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

درس امروز: چگونه یک چیزی را خوب بچسبانیم

+ چندوقت پیش، یکی از بچه های دانشگاه به طور کاملا ناگهانی عکس عقدش رو گذاشت توی اینستاگرام. ما همگی بهت زده عکس رو نگاه میکردیم و با خودمون می‌گفتیم که نه بابا! لابد شوخی اول آوریل رو چندماه بعد اجرا کردن! یا شاید مثلا جشن بالماسکه است که با لباس سفید و حلقه گل روی سرش شرکت کرده. من به شخصه بالا و پایین عکس رو نگاه میکردم بلکه نشانی از فوتوشاپ بودنش پیدا کنم.

اما خب، عکس واقعی بود و ما همگی انگشت به دهان و حیرت زده، منتظر بودیم که بیاد و توضیح بده که چرا اینقدر یهویی ازدواج کرده و پسره کیه و چه کاره است و الخ.

همین که گفت پسره آلمان زندگی میکنه، همه مون تا تهش رو خوندیم. بچه ها به شوخی بهش میگفتن:فلانی، هر وقت همدیگه رو دیدیم، بیا دست راستت رو بذار روی سرمون بلکه بخت ما هم این مدلی، خوب باز شه! 

در جواب گفت: میدونی، من به این نتیجه رسیدم که بخت همه بازه. فقط باید براش تلاش کنی و خودت پیداش کنی. حرفش جالب بود. یعنی یه چیزی برخلاف باورهای کلی ایرانی ها داشت که بحث «قسمت» رو اینجور مواقع پیش میکشن، یا ایشالا/ماشالایی که میگن و آرزوی برآورده شدن چیزی رو دارن و درعین حال، فقط منتظرن تا خدا، کاملا بدون دخالت دست، براشون کاری انجام بده. 

++ وقتی گفت پسره آلمانه و خودش هم داره کاراش رو میکنه تا یکسال دیگه بره، موقعیت رو مناسب دیدم و چسبوندم:  «میدونستی صدف استاد زبان آلمانیه؟» صدف مدت ها بود که کلاس زبان میرفت و آلمانی میحوند و می‌خواست که تدریس کنه. اما به جز چند جلسه کلاس خصوصی، نتونسته بود کارش رو شروع کنه. 

گفت:واقعا؟ صدف؟ صدف خودمون؟

گفتم: آره. اگر خواستی میتونی ازش کمک بگیری. باهاش کلاس هم بر نداشتی، میتونی توی اینکه چه منابعی برای خوندن بهتره ازش کمک بگیری. 

دیروز صدف گفت که «فلانی» هفته قبل بهش پیام داده و گفته میخواد به صورت خصوصی آلمانی یاد بگیره. یه جلسه 5 ساعته هم داشتن و حالا صدف میخواست مشورت کنه چطوری مبلغ رو بهش بگه و باهاش توافق کنه.

از اینکه قضیه صدف و کلاس آلمانی رو قشنگ و به موقع چسبوندم، خیلی خوشحالم! 😁 اینطوری هم صدف تجربه کسب میکنه و یه پولی درمیاره، هم  «فلانی» با قیمت کمتر از عرف بازار به چیزی که میخواد میرسه.

حسم اینقدر خوبه که حد نداره. حالا میفهمم این match maker هایی که هی میخوان دو نفر رو به هم برسونن و مدام به این فکر میکنن که ترکیب کی با عالی میشه و هیچ وقت هم دست از این کار برنمیدارن، چه حسی دارن! اینقدر این حس معتاد کننده است که همه اش دوباره میخوای انجامش بدی:))

پ. ن: شما کسی رو که بخواد آلمانی یاد بگیره سراغ ندارین؟ D:

  • سارا
  • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

ژورنال کرونا - 2

دلم میخواست از تمام مراحل بیماری بنویسم. اینکه چه شد و چه کردیم. اما در این مدت، یا آنقدر حالم بد بود که نای نوشتن نداشتم، یا آنقدر سرم شلوغ بود و مشغول پرستاری و رسیدن به کارها بودم که وقت نداشتم.

اینکه چطور شد گرفتیم را نمیدانم. همه ما رعایت میکردیم و گاهی اوقات که بابا فراموش میکرد یکسری چیزها را رعایت کند، همیشه به او تذکر میدادیم. خودش هم حواسش بود. اما بعد از قضیه واکسن زدنِ مامان و بابا و بد شدن حالشان من هم گرفتم. و تمام فرضیه های "علائم بعد از واکسن" و "سرماخوردگی قبل از واکسن" و غیره و غیره که دکترها به خوردمان میدادند تا حال بد مامان و بابا را توجیه کنند، زیر سوال رفت.

خیلی وقتها، زمانی که آنقدر حالم بد بود که زیر یک پتو و لحاف ضخیم در هوای بالای 30 درجه بازهم احساس سرما میکردم و از بدن درد و بیحالی نای تکان خوردن نداشتم، دلم میخواست بنشینم و یک دل سیر گریه کنم. اما وقتی به این فکر میکردم که گریه باعث میشود راه همان یک ذره هوایی که میاید و میرود بسته شود و سردردم هم شدت بگیرد منصرف میشدم. علاوه برآن حس میکردم درحالی که به اشک ریختن برای بهتر شدن روحیه ام نیاز دارم، حوصله اش را ندارم و به همین دلیل در این مدت، شاید فقط یکی دو قطره ای، آن هم صرفا محض خالی نبودن عریضه، از اشک چشمانم بیرون آمده باشد. فکر میکنم در رابطه با فاز "اشکش دم مشکش است" که چندسالی طول کشید و واقعا عذاب آور بود، واقعا وارد مرحله جدیدی شده ام و اشک ها به ته مشک سرازیر شده اند. و بابت این قضیه خوشحالم.

چیز قشنگی که این مدت تجربه کردم، محبت فراوانی بود که از آدم های زندگیمان دریافت میکردیم. آدم هایی که هر روز و هر روز پیام میدادند و وضعیت من و خانواده را چک میکردند. محبشان قشنگ و دلگرم کننده بود و چه قدر در آن روزها به دلم مینشست. مثلا دلارام عزیزم، روزی نبود که پیام ندهد و حالم، وضعیت انرژی و تنفسم را چک نکند. یا در کمال تعجب، عمه بهم زنگ زد و چندباری هم حالم را پرسید، اما این عمو بود که هر روز پیام میداد و وضعیت من و ته تغاری و خانواده را چک میکرد. حتی برایمان خرید هم میکرد و دم خانه میگذاشت. سعی میکنم این رابطه با عمو را نگه دارم. همیشه دوستش داشتم و اینکه مدتی به خاطر کدورت های بیخودکی از هم دور بودیم، واقعا ناراحتم میکرد. گاهی آنقدر پیام هایش محبت آمیز بود که از عمو بعید به نظر میرسید و نشان میداد چه قدر نگران است. 

یا همین زهرای خودمان، چه قدر حواسش بهم بود و چه چیزهایی که یادم نداد. مثلا اگر به من نگفته بود که موقع نفس تنگی، بخور بابونه حال آدم را بهتر میکند و من آن شبی که احساس خفگی میکردم و راه نفسم بسته شده بود، نیم ساعت تمام بخار آن بابونه ها را به داخل ریه هایم نمیکشیدم، خفه میشدم. یا ماساژ پا که به تنفس و بهتر شدن وضعیت ریه کمک میکند. یا خوردن نخود که برای این بیماری خیلی خوب است و بعد از آن آبگوشت و آش کلم و آش رشته و آش جو بود که میپختیم و میخوردیم. و خیلی چیزهای دیگر. خلاصه که داشتن یک دوست عالی، نعمت بزرگی است. و من بابت داشتن چنین دوستانی که حتی در سختی ها هم ولت نمیکنند واقعا و عمیقا شادم.

دایی و خاله بزرگه هم هر روز به مامان زنگ میزدند و حالش را میپرسیدند. گاهی وقتا حتی روزی دوبار، صبح و عصر. دخترخاله ها هم حواسشان بهمان بود و خلاصه که تنهایمان نگذاشتند. و چه قدر این توجه برایمان شیرین بود.

پریشب که با یکی از دوستان قدیمی ام حرف میزدم، میگفت که چندوقت پیش مادربزرگش در اثر همین کرونا فوت شده. پیرزن بیچاره تک و تنها در خانه اش در کرج بوده و هر وقت که با بچه هایش که همگی در تهران زندگی میکنند حرف میزده، ناله میکرده که حالم خوب نیست. اما همه آن را به پای ناله های پیرزنی گذاشته بودند که همیشه همه جایش درد میکند و همیشه ناله میکند. وقتی بعد از مدتی بهش سر زده بودند، دیده بودند اوضاع آنقدر خراب است که باید بروند بیمارستان. بیمارستان هم در آی سیو بستریش کرد و بعد از دو روز گفتند مریضتان را ببرید خانه. روز بعد از آن هم فوت کرد. پیرزن بیچاره، با آن همه فرزند و نوه و نتیجه، می‌شود گفت در تنهایی و بی کسی مرد. 

با خودم قرار گذاشتم هیچ وقت نگذارم مامان و بابا در چنین وضعیت تنها و بیکسی قرار بگیرند. من باید همیشه حواسم بهشان باشد، وگرنه خودم را هرگز نمیبخشم... 

  • سارا
  • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰

ژورنال کرونا - 1

بسم الله الرحمن الرحیم. کرونا گرفتم. 

  • سارا
  • دوشنبه ۸ شهریور ۰۰

ژورنال واکسن کرونا - 1

روز اول - صبح

یکساعته منتظر ایستادیم تا نوبت واکسن مامان و بابا برسه. دقیق تر بگم، نوبتشون برسه که تازه اسم بنویسن و بعد برن توی یک صف دیگه برای زدن واکسن. یعنی عملا ثبت نام اینترنتی کشک! 

آفتاب داره با شدت تمام صورتم رو سرخ میکنه و توی این یک ساعت، فقط نصف مسیر ثبت نام رو طی کردیم.

دلیل اینکه برای واکسن زدن از اون سر شهر کوبیدیم و اومدیم این سر شهر این بود که سایت ثبت نام واکسن میگفت تمام مراکز نزدیک خونه ظرفیتشون تکمیله و فقط دوجا مونده که هنوز ظرفیت دارهن. یکی شون به شدت شلوغ بود و فقط ظرفیت مانده اش بالای 2500 نفر بود. اون یکی ظرفیت کمتری داشت و توی توضیحات سایت بلد هم براش نوشته بودن شلوغی خیلی کمی داره. همون رو امنخاب کردم. اما حالا واقعیت چیز دیگه ای میگفت...

بعدا معلوم شد هرکس بدون توجه به ثبت نام اینترنتی و نوبت گرفتن، یا بدون توجه به ساعتی که براشون مشخص شده بود اومدن و توی صف ایستادن. به خاطر همینم اینقدر شلوغ شده بود. یکی از دلایل اینکه آدما بدون نوبت اومده بودن این بود که نزدیک به تعطیلات تاسوعا عاشورا بودیم و مردم میخواستن بعد از زدن واکسن استراحت کنن. این تا حدی قابل درکه، ولی اینکه بعد از ثبت نام و بدون توجه به ساعت انتخابی، هرکس هر ساعتی که دوست داشت بیاد و توی صف بایسته رو درک نمیکنم.

بس که عادت کردیم برای همه چیز از مدت ها قبل بریم توی صف بایستیم یا بدون رعایت نوبت کارمون رو جلو ببریم چون نتیجه گرفتیم، این رویه رو ادامه میدیم. زمانی هم که همه چیز میتونه با نظم و ترتیب پیش بره، خودمون جلوش رو میگیریم. دیگه اینجور مسائل ربطی به دولت نداره، بلکه از ماست که برماست.

 

روز اول - شب

تاثیر واکسن روی بابا اینطوری بود که گیج و خواب آلودش کرد. البته با اون حالش یه دور تا محل کارش رفت تا همه چیز رو چک کنه. اینجور وقتا هم عین ماهی میشه، تا سرت رو برمیگردونی، میبینی که از دستت لیز خورده و از خونه رفته بیرون، بدون اینکه حتی فرصت تلاش کردن برای منصرف کردنش رو داشته باشی. بعد هم اومد خونه و نزدیک به 15 ساعت خوابید.

تاثیر واکسن روی مامان خیلی جالب بود، اینطوری که احساساتش تحت تاثیر قرار گرفته بود و تمام مدتی که با خاله، دخترخاله و حتی من و ته تغاری حرف میزد، بلند بلند میخندید. حتی وسط حرف زدن خودش، یهویی خنده اش میگرفت و یه قهقهه میزد و بعد که نفسش جا میومد، دوباره ادامه میداد. البته خودش که معتقد بود بهش آب مقطر زدن! چون علائمی مثل گیجی بابا یا دست درد خاله که چند روز پیش واکسنش رو زده بود حس نمیکرد. اما من و ته تغاری مدام سرخوشی عجیبش رو یادآور میدشیم و میگفتیم که عزیزم! مال تو هرچی که بوده، قطعا آّب مقطر نبوده! بعد هم با این حرف ما، مامان باز دوباره کلی میخندید.

 

روز دوم و سوم

بابا ده بار هی رفت بیرون و دوباره برگشت. هرچه قدر که گفتیم بشین خونه استراحت کن بدنت قوی بشه، گوش نکرد که نکرد. بالاخره مرد است دیگر! حرف، حرف خودش است!

مامان خنده هاش تموم شد و گریه هاش شروع شد. گلوش هم درد گرفت.

 

روز چهارم

بابا بدجوری حالش خراب شد. تب کرد و از نا رفت. مامان کلی بهش تشر زد که چه قدر گفتم نرو بیرون، اما تو گوش نکردی. رفت دکتر و بهش گفتن امروز رو برو توی خونه استراحت کن! اینطوریه که اگر از ما بشنوه، باد هواست، اما اگر دکتر بهش بگه، حرف خداست.

مامان هم حالش تعریفی نداشت. اما با بابا دکتر نرفت. چون توی این خانواده همه لجوج و لجبازن و فکر میکنن فقط و فقط باید به تشخیص خودشون عمل کنن. 

 

روز پنجم

بابا اونقدر حالش بد بود که وسط روز رفت درمانگاه و کلی سرم و آمپول بهش زدن. مامان هم یک طرف گردنش گرفته و اذیتش میکنه. دکتر رفت، اما با اطمینان خیلی شدیدی بهش گفتن درد عضلانیه و ربطی به واکسن نداره. البته که الله اعلم! ولی ایشالا داروهاش روش اثر کنه و حالش بهتر بشه.

 

روزهای 6، 7، 8، 9، 10، 11 ام

در چند روز بعد، بابا حالش خیلی بد شد. حتی نتونست بره سر کار. یه بار که رفت دنبال ته تغاری تا بیارتش خونه، وسط راه اونقدر حالش بد شد که مجبور شد بزنه کنار. پلیس اومد سراغش که آقا! اینجا نگه ندار. توقف ممنوعه. ته تغاری به جاش جواب داد که حالش خوب نیست. پلیس هم بهش گفت عیبی نداره. ماشین رو همین جا بذار برو توی چمن ها استراحت کن. بعدش هم بابا بالا آورد و حالش بدتر شد. با ته تغاری رفتن درمانگاه و سرم و آمپول بهش زدن. ته تغاری میگفت هیچ وقت بابا رو اینطوری ندیده بودم. تلو تلو میخورد و بدون کمک من حتی نمی تونست مسیر مستقیم رو بره. حال خراب بابا همینطور ادامه پیدا کرد. تهوع، سرگیجه و تب سرد، از علائم بارزش بودن.

مامان هم حالش چندان تعریفی نداشت. اونم چندین بار مجبور شد بره دکتر. خستگی مفرط و بی حالی، سرفه های خس دار و وحشتناک و سرگیجه علائم مامان بودن.

توی این مدت، هر دکتری که رفتن یک جوابی بهشون داد. یکی گفت اینا طبیعیه و نشون میده که واکسن خوب روتون اثر کرده. یکی گفت تا دو هفته علائمش باهاتون هست و بعدش از بین میره. یکی دیگه هم گفت شما قبل از زدن واکسن سرما خورده بودین و اینا علائم سرماخوردگیه، نه واکسن!

 

خلاصه که توی این مدت، دوتا مریض توی خونه داشتیم و من و ته تغاری مسئولیت پرستاری شون رو به عهده گرفتیم. البته بیشتر من، چون ته تغاری سرش حسابی شلوغ بود.

من خونه رو مرتب و گردگیری میکردم، روزی دو وعده غذا میذاشتم که غذای تکراری نخوردن و انرژی بگیرن. ظرف ها رو میشستم. میوه قاچ میکردم و براشون میبردم. کیلوکیلو هویج پوست میکندم و آبشون رو میگرفتم. میرفتم بیرون دارو میخریدم. فیلم دانلود میکردم و براشون میذاشتم. خلاصه هرکاری میکردم تا بتونم یه جو آروم براشون ایجاد کنم که بتونن به خوبی استراحت کنن.

توی این مدت به کارهای پایان نامه ام خیلی نرسیدم. این روزای آخر که به روتین جدیدم عادت کردم، شبا و بعد از تموم شدن کارام مینشستم پای کارام و دو سه ساعتی مشغول میشدم. و مجبور بودم به بچه های میتینگ رودروایسی بگم که یه فرصت یه هفته ای به من بدن تا بتونم دوباره برگردم پیششون.

این مدت زمان عجیبی بود. از همه نظر. ترکیبی از ترس، نگرانی، خستگی، کار زیاد، دعاهای شبانه و ... و همه اش نگران اینم که بعدش چی میشه...

  • سارا
  • يكشنبه ۷ شهریور ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب