۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

جهنم شیطان

Now I'm finally home, where I belong

Flying into the flame of hell every night

Just before the sunrise

To burn to ashes

Just to form again for a new night of suffering

to remain what I was, Evil, again and again

 

بالاخره من دوباره در خانه هستم، جایی که به آن تعلق دارم.
هرشب به سوی شعله های آتش پر میکشم
درست پیش از سپیده ی صبح
تا بسوزم و خاکستر شوم
تا برای رنج دوباره شبانگاهی بازهم شکلی به خود بگیرم
تا باز هم آنچه که بودم باقی بمانم، شیطان، بارها و بارها

 

نصف شب بهم گفتن اینو ترجمه کن. ترجمه کردم و براشون فرستادم. یکی گفت " من که هیچی نفهمیدم" .

یکی دیگه هم گفت " الله اکبر! من ترسیدم ! به معنای واقعی ترسیدم "

ولی من فقط حس کردم دردناکه ... 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۳۰ مرداد ۹۷

مهدکودک تهران شمال

دیروز با دوستای دوران دانشگاهم رفته بودیم بیرون.

هوس کردیم یه سری به دانشگاه بزنیم و ببینیم حالا، بعد از دو سال که جای دانشگاه رو عوض کردن و بردنش یه جای دیگه، دانشکده قبلی که ما تمام چهارسال رو اونجا گذروندیم چه شکلی شده.

رفتیم دیدیم سر درش نوشته به مهدکودک و پیش دبستانی سما خوش آمدید :|

دانشگاهمون رو تبدیل کردن به مهد کودک!

یعنی اینقدر کیفیت دانشگاهمون بالا بود! از این به بعد هرکی گفت از کجا فارغ التحصیل شدی، میتونیم با افتخار سرمون رو بگیریم بالا و بگیم از سما !

  • سارا
  • يكشنبه ۲۸ مرداد ۹۷

دنبال چی میگردی؟

- داری چی کار میکنی؟

+ دارم اینو چک میکنم که ایرادی نداشته باشه.

- داری دنبال زیر بغل مار میگردی؟ بیخیال بابا! ده بار نمیخواد چکش کنی که!

+ زیر بغل مار؟؟؟ این دیگه چه اصطلاحیه؟

- این یه دو لول از عبارت " دنبال قاتل بروسلی میگردی؟ " بالاتره.

+ :))))

  • سارا
  • دوشنبه ۲۲ مرداد ۹۷

سنگ صبور

روزهای سرگردانی ...

روزهایی که حس میکنی در یک جزیره بدون سکنه گیر افتاده ای، درحالی که با " دنیا " تنها چند کیلومتر ناقابل فاصله داری ...

اما نه کسی میداند که تو در جزیره حبس شده ای و نه تو میتوانی شنا کنی یا وسیله ای بسازی که تو را به " دنیا " برساند ...

نمی توانی شنا کنی،چون هیچ وقت در زندگی ات برای یادگیری آن تلاش نکرده ای.

نمی توانی دست به کار شوی و سیله ای برای رهایی بسازی، چرا که در خودت نمیبینی بتوانی این کار را انجام دهی.

شاید هنوز آنقدر ناامید نشده ای که به دنبال تیز کردن یک تکه برای ساختن یک تبر باشی تا بتوانی وسیله نجات بسازی، یا خودت را بی هوا به آب بزنی ...

 

  • سارا
  • شنبه ۲۰ مرداد ۹۷

این جمله مانع کسب است!

آقا، یه سری آدم ها هستن که کتار اومدن باهاشون سخته. مخصوصا اگر توی این فاز باشن که اوووووف!! ما بهترینیم و دیگه هیشکی بهتر از ما توی دنیا وجود نداره و کاری هم که انجام میدیم، بهترینه و رو دست نداره.

از این دست موجودات معمولا توی شرکت و در قالب مشتری به پستمون میخوره.

طرف دوساله داره میره میاد و هنوز که هنوزه کارش رو با فروشگاه اینترنتی اش شروع نکرده و هنوز توی مرحله " تست " به سر میبره. چرا؟

چون فکر میکنن که فروشگاهشون باید کاملا بی عیب و نقص باشه. و گاهی این " عیب و نقصی " که به چشمشون میاد، چیزی به جز زایده ذهن پارانویایی شون نیست! مثلا چرا توی صفحه اصلی، به جای 5 تا محصول، 4 تا محصول نمایش میدیم . از نظر این دوستان همین خودش یک ایراد اساسی برای شروع کار محسوب میشه.

الان به جایی رسیدیم که میخوان ساختار گوگل رو هم براشون عوض کنیم ...

دلم میخواد برگردم زل بزنم توی چشم های قهوه ای رنگ و صورت سرخش و بگم : عزیز من! دیگه شرمنده که گوگل و ساز و کارش دست ما نیست، وگرنه حتما حتما براتون انجام میدادیم به خدا ! 

یکی از فروشگاه های دیگه مون از چند روز پیش شروع کرده محصولاتی که اینا میخواستن بفروشن رو توی سایتش گذاشته و عین چی میفروشه!!

وقتی دیگه اولی نباشی که بازار رو توی دنیای دیجیتال دستت بگیری، باید کلی جون بکنی تا به عنوان دومی حتی بشناسنت ...

حالا شما هی بیا بگو فلان جمله رو از فلان جای سایت حذف کنین که مانع کسب است! 

 

  • سارا
  • سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷

چرا آدم ها باید برای جنگی بیهوده بمیرند؟

بعضی کتاب ها هستند که باید در زمان خاصی آنها را بخوانی.

گاهی وقتا خود کتاب ها میگویند که چه زمانی برای خواندن آنها بهتر است.

مثلا یک کتاب را میخری و سه سال تمام میگذاری تا در کتابخانه خاک بخورد. میلت نمی کشد اصلا بازش کنی.

بعد ناگهان هوس میکنی که کتاب را برداری و شروع به خواندنش کنی.

 

کتاب خلبان جنگ آنتوآن دوسنت اگزوپری برای من از همین دست کتاب هایی بود که خودش زمان خواندنش را مشخص کرد. می توانم بگویم خواندنش در این شرایط به آدم آرامش میدهد. کتاب را مثل یک طلسم جادویی، گذاشتم توی کیفم و با خودم همه جا میبرم.

اگزوپری در کتاب خلبان جنگ، راجع به جنگی بیهوده  حرف میزند. راجع به آدم هایی که بیهوده کشته میشدند، و فرمان هایی که بیهوده صادر می شدند.

توصیف های کتاب فوق العاده زیبا و کاملا واقعی هستند و نمیتوان از خواندنشان لذت نبرد. فجیع ترین بلایایی را که ممکن است بر سر انسان به صورت فردی یا در قالب یک گروه بیاید را با کلماتی بیان میکند که آنقدر واقعی و ملموس با زبانی شیوا بیان شده اند که نمی توانی کتاب را کنار بگذاری و در عین حال، نمیخواهی که کتاب را زود تمام کنی.

خیلی ها اگزوپری را فقط با کتاب شازده کوچولویش میشناسند. یعنی خیلی ها را دیده ام که از کل شازده کوچولو، همان جملاتی را که در دنیای مجازی دست به دست میچرخد را ورد زبان کرده اند و با فیس و افاده مثلا فقط میگویند : تو مسئول گلی هستی که اهلی کردی ! 

اگزوپری فقط از اهلی کردن حرف نمی زند. از خیلی چیزهای دیگر که در دنیای ما جریان دارد هم گفته است.

مثلا از دلیل اینکه آدم ها باید برای یک جنگ بیهوده بمیرند حرف میزند. این که اگر جنگی محکوم به شکست، چرا آدم ها باید در این شکست بمیرند؟ و دلیل آن را اینطور اعلام میکند که شکست باید تبدیل به عزا شود تا سمبلی شود برای آدم های زنده ...

یا مثلا می تواند از شال صدفی رنگی که به دنبال هوا پیما، مانند دوشیزگان طناز کشیده می شود و پیراهنی زیبا به تن دارد، در زمانی حرف بزند که هواپیماهای شکاری آلمانی به دنبال یافتن آنها هستند و اگر هوا پیما را ببینند، با مسلسل تیربارانش میکنند و مثل برق و باد می گذرند و خلبان و سرنشینان هواپیما را با رگ هایی پاره شده که خون از آنها فواره میزند و موتوری که آتش گرفته پشت سر میگذارند. اگزوپری از شال زیبایی حرف میزند که جای آنها را لو میدهد...

  • سارا
  • دوشنبه ۱۵ مرداد ۹۷

با اسلحه در روز روشن

یه بنده خدایی امروز داشت تعریف میکرد :

" دیروز من خفن ترین صحنه عمرم رو دیدم. داشتم میرفتم خونه که یهویی دیدم توی خیابون، دوتا پرشیا پیچیدن جلوی یه 206 و متوقفش کردن. دو نفر با لباس شخصی پیاده شدن و رفتن سراغ اونی که پشت 206 نشسته بود. کشیدنش بیرون و اونم شروع کرد به داد و هوار کردن. یکی از لباس شخصی ها رفت در صندوق عقب 206 رو باز کرد. توش تا خرخره پر از اسلحه بود !! طرف داد میزد : منو گرفتین، ده تای دیگه رو گرفتین، ولی با صدتای دیگه میخوایین چیکار کنین؟ "

از اینکه اسلحه دست آدم های عادی بیفته می ترسم. از اینکه عاقبتمون بشه مثل رواندا میترسم. از اینکه خانواده ام رو توی خونه تنها بذارم و برم بیرون میترسم ... از اینکه شبا دیرتر از حد معمول بیام خونه می ترسم ...

من از آنچه که آینده قراره جلوی پای کشورم بذاره به حد مرگ میترسم ...

  • سارا
  • سه شنبه ۹ مرداد ۹۷

بلادمون ... بارش خون؟

اینا همه اش پدیده های طبیعیه. من اصلا اثر پروانه ای رو قبول ندارم که حالا بخوام بیام تاثیر مریخ و پلوتو روی ماه رو در خسوف قرن همراه با بلادمون قبول داشته باشم !

نه! جنگ نمیشه! نه! امکان نداره جنگ بشه! نه ! اینا همه اش چرت و پرته ... محض رضای خدا خرافاتی نباش ! منطقی و علمی فکر کن !

خرافاتی ترین موجود روی زمین که از جنگ می ترسد

 

 

  • سارا
  • يكشنبه ۷ مرداد ۹۷

نامه هایی که از تونل زمان عبور کردند تا دست من رسیدند

توجه : این متن قراره نسبتا طولانی باشه.

 

امروز دو سری نامه پیدا کردم. 

نامه هایی که نه عرض جغرافیایی، بلکه از میان تونل زمان عبور کرده بودند تا به دست من برسند.

پیدا کردنشون کاملا تصادفی و بر پایه شانس محض بود.

قضیه از اونجایی شروع شد که تصمیم گرفتم چمدون زیر تختم رو که پر از خرت و پرته، یه کمی مرتب کنم.

موقع تمیز کاری، یه کتاب به اسم " استعاذه - پناهندگی به خدا " اثر آیت الله دست غیب رو دیدم که حدود دوسال پیش از مامان که دیگه برای کتاب های قدیمی اش جا نداشت، دزدیده بودم.

تا به حال لای کتاب رو هم باز نکرده بودم. کتاب رو توی دستم گرفتم و تصادفی مطلبی باز شد که در رابطه با اینکه چرا نوح رو " نوح " صدا میزدند، توضیح میداد. به نظرم جالب اومد و کتاب رو گذاشتم کنار تا بعد از تموم شدن کارم برم سر وقتش.

دوباره رفتم سراغ تمیزکاری چمدون و چشمم به یک پاکت نامه خورد. پاکت رو میشناختم. مال نامه ای بود که وقتی دوم دبستان بودم، یکی از دوستام که به قزوین نقل مکان کرده بودند، برام فرستاده بود. نامه از طرف یک بچه هشت ساله برای یک بچه هشت ساله دیگه با مضمون دلتنگی و دوری و اینا نوشته بود.

اما چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد، نامه دومی بود که توی اون پاکت گذاشته شده بود. من با چشمایی گشاد شده از تعجب و حیرت به نامه دوم نگاه میکردم. خدایا! این دیگه از جا کجا اومده؟ چطوری از اینجا سر درآورده؟

تای برگه رو که باز کردم، دیدم فردی ناشناس به من نامه نوشته بوده. هیچ جای نامه اسمی از نویسنده آورده نشده بود. اما نویسنده نام من رو توی نامه آورده بود، که مطمئن شدم نامه برای من و نه کس دیگری نوشته شده.

نشستم به خوندن نامه. نامه نسبتا قدیمی بود. شاید دوران راهنمایی، شاید هم دبیرستان. اما نویسنده به شدت نویسنده ای حرفه ای بود !!! توصیفاتش محشر بود و خیلی قشنگ جملات رو به هم ربط داده بود. ( و این برای منی که خودم رو در طول دوران تحصیل، یکه تاز عرصه نویسندگی مدرسه میدونستم ، حدس زدن اینکه نامه رو چه کسی نوشته سخت میکرد و همچنین یادآور این قضیه هم میشد که ای بابا! همه اش فیس و افاده بوده که! همون موقعی که فکر میکردی عالی هستی و همه هم همیشه بهت میگفتن که نوشته هات قشنگن، خیلی ها ازت بهتر بودن و کلا هیچ پخی نبودی :| )

توی نامه، نویسنده ناشناس از من تقدیر و تشکر به عمل آورده بود که من تونسته بودم اون رو با دنیای کتاب آشتی بدم و مثل خودم این نطفه عطش به دانش سیری ناپذیر رو در دلش بکارم. ( چه غلطا ! ) و بعد ضمن این مورد که دوستی من چه قدر براش با ارزش بوده، گله کرده بود که دلیل رفتارهای من رو متوجه نمیشه که چرا باهاش سرد برخورد میکنم و اون رو دیگه دوست خودم نمی دونم !!

خداییش نامه عجیبی بود. عجیب تر اینکه من اصلا یادم نمیاد کی نامه رو نوشته یا اینکه توی پاکت یه نامه دیگه چی کار میکرده. اصلا کوچکترین خاطره ای از این نامه ای که با دقت حفظ شده بود، نداشتم. ولی با خوندن جملاتش دو تا موضوع دستگیرم شد:

  • اول اینکه به خودم نهیب زدم خاک بر سرت! ملت از دوران مدرسه شون پیشرفت میکنن، تو پسرفت کردی. یادت میاد زمانی رو که عاشق و شیدای کتاب و کتاب خوندن و یادگرفتن بودی؟ زنگای تفریح و زمانایی که می اومدی خونه، کتاب درسی و غیر درسی از دستت نمی افتاد؟ اما حالا چی؟ زندگی ات شده صبح بری سر کار، شب بیایی خونه و استراحت کنی! بازم برای تاکید خاک بر سرت! و به این نتیجه رسیدم که باید یک روش اصلاحی در پیش بگیرم.
  • دوم اینکه از زمان بچگی تا حالا همون آدم گند دماغ و مغروری هستم که بودم و چیز زیادی عوض نشده. به جز این مورد که حالا میدونم آدم مزخرفی هستم، ولی اون موقع ها دماغم اونقدر فیس و بادش زیاد بود که نمی ذاشت واقعیت رو ببینم و باهاش روبه رو بشم. حالا من واقعیت رو در آغوش گرفته ام، ولی خب کل ماجرا به همین در آغوش کشیدن ختم میشه! هیچ قدم مثبتی در جهت بهبود برداشته نشده.

نامه رو با یک لبخند بوسیدم و گذاشتم کنار. دقیقا همین امروز داشتم فکر میکردم که چه زندگی پوچی دارم و همین موقع، این نامه از میان تونل زمان به دستم رسیده بود که بهم بگه تو بهتر از اینا بودی، پس میتونی خودت رو اصلاح کنی.


سری دوم نامه هارو زمانی پیدا کردم که نشسته بودم و داشتم کتاب استعاذه رو میخوندم. از لای کتاب پیداشون کردم. این دفعه این نامه ها نه خطاب به من بودند و نه برای من نوشته شده بودند. نامه ها متعلق به 12 سال پیش از دنیا اومدن من بودند. وصفشون رو قبلا شنیده بودم. نامه هایی بودند که دایی ام از اسارت برای خانواده فرستاده و جواب هایی که مامانم برای دایی نوشته بود ( که فکر میکنم جواب های مامان رونوشتی از نامه های اصلی اش بودند. )

نامه ها حال و هوای عجیبی داشتند. من تمام عمرم راجع به 10 سال اسارت دایی در عراق شنیده بودم. راجع به نامه هایی که برای هم میفرستادند شنیده بودم. اما اینکه خود نامه ها رو در دستم گرفته بودم و میخوندم، حس دیگه ای داشت.

مامانم، مامان کوچولوی 18 ساله خودم نامه ای نوشته بود که منِ 24 ساله نمیتونم همچین نامه عمیق و فلسفی و در عین حال، ادبی و شاعرانه ای بنویسم.

مثلا یکجا راجع به این گفته بود که نیازی نیست برادرش نگران حال او باشه :

" چرا که انسان با هدف هیچگاه از سختی ناراحت نمی شود و خدا می فرماید که انسان را در سختی آفریدیم، و حال، عمری که به هرحال میگذرد، بهتر است که چنین بگذرد. و من هم به این طریقه ی زندگی راضی ترم."

و چه قدر حس میکردم کسی که اون نامه رو نوشته، با کسی که الان عمر خودش رو تلف شده میدونه و از 24 ساعت شبانه روز، 12 ساعتش رو به دیدن فیلم های تکراری شبکه تماشا میگذرونه فرق داره ...

نامه های دایی همه شون بلا استثنا با جملات احوال پرسی شروع میشدند و تا وقتی که تک تک اعضای خانواده رو نام نمی بردند و آرزوی سلامتی برای همه آنها نمیکردند، جملات بعدی را شروع نمیکردند.

یکبار نوشته بود فعلا تا مدتی نمی تونم نامه بدم. نگران نباشید چون با وضعیت اینجا، این موضوع امری طبیعیه.

یا مثلا توی یکی از بدخط ترین نامه هاش، به خاطر خط بد اش عذرخواهی کرده بود، چون که مجبور شده بود نامه رو توی تاریکی و درحالی که چیز زیادی نمیدیده بنویسه.

یه جا گفته بود

  " ملتی پایدار میماند که بتواند خود را تغییر دهد و به استثناء ملت های زنده، باقی ملل محکوم به فنا هستند و ایران چند سالی است که زنده شده است و اکنون علائم زنده بودن را تنها در ملت ایران می توان سراغ گرفت. ایران محکوم به رشد است ... "

و اونی که بیشتر از همه دوست داشتم، نامه ای بود که خطاب به برادرش نوشته بود. برادری که حالا بعد از گذشت 37 سال از نوشتن اون نامه، دیگه در بین ما نیست. گفته بود :

جواد، سلام. میدانی نزدیک به یک سال است که من اسیر هستم. ولی تا آنجا که یادم می آید، من اسیر بودم. اسیر خودم بودم. اسیر دنیا بودم. اسیر ناآگاهی ام بودم. ولی این اسارت مرا از دست اون اسارت دیگر آزاد کرده. یعنی تقریبا خدا بکنه که اینجور باشه. من حالا قدر آزادی را میدانم ولی تو که اسیر نشدی، نمی توانی بفهمی که اسیری چیه. زور شنیدن چه قدر سخته. آدم فقط در خواب آزاده. [...] داداش جون سعی کن آدم بی خیالی نباشی. آدم بی خیال آدم بی شرفه [...]. "

و چه قدر حس و حال این نامه ها خوب بودند. 

و چه قدر دنیایی که درآن زندگی میکردند، با دنیای الان فرق داشت ...

و چه قدر دنیای ساده شان رنگ و بوی انسانیت و زیبایی داشت ...

 

هر دو سری از نامه ها از تونل زمان گذشته بودند تا در یک روز خاص، روزی که من به پوچی رسیده بودم، از توی چمدونم زیر تختم به دستم برسند تا حالم رو خوب کنند ... تا من رو به آینده امیدوار کنند و بهم نشون دادند که معجزه ها وجود دارند. حتی توی چمدون های خاک گرفته زیر تخت که قبلا ده ها هزار بار بازرسی و تمییز شده باشند ...

  • سارا
  • جمعه ۵ مرداد ۹۷

تلفیق دنیای کامپیوتر و شیمی

 + وقتی داری راجع به اظهار نظرات یک برنامه نویس راجع به دنیای شیمی گوش میدی، شنیدن عبارت هایی مثل " کانفیگ بین اتم هاش اینطوری ست شده " عجیب نیست !

++ از اصطلاحاتی که مکررا  در این هفته های آخر بالا گذاشتن سایت جدید در شرکت شنیده میشه، " کار توکار توکار " هستش که بلای جان همه مون شده! ته روز میبینی فقط یه عالمه تسک اومده که همه رو نصفه و نیمه رها کردی ...

  • سارا
  • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب