۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

بیمارستان بهرامی، انتهای حیاط، بخش دیالیز

امروز رفتم بیمارستان بهرامی که یه بیمارستان فوق تخصصی برای کودکانه. قراره از این به بعد (اگر خدا بخواد) هر هفته برم و با یکی از بچه هایی که دیالیز میشه زبان کار کنم. اگرم موقعیتش نبود (مثلا شاگردم نیومده بود یا حالش خیلی بد بود) با بچه هایی که اونجا هستن بازی کنم. 

نیاز داشتم یه کاری انجام بدم توی زندگی. یه کاری که معنی داشته باشه. یه کاری که برای خودم نباشه. یه کاری که کمک کنه بقیه حس بهتری پیدا کنن. اگر نمیتونم به لحاظ مالی کمک کنم، حداقل وقتم رو برای ایجاد یک تغییر کوچیک میتونم صرف کنم.

به خاطر همینم عضو خیریه کودکان فرشته اند شدم که بیمارستان مفید، بیمارستان بهرامی و چندجای دیگه رو تحت پوشش دارن.

ولی خب باید بگم که روز عجیبی بود. لیدر تیم بهرامی نیومده بود، درصورتی که باید میومد چون من روز اولم بود و هفته قبل کار رو شروع نکردیم چون خودش یکشنبه نمیتونست بیاد. دفتر خیریه هم خالی بود و کسی نیومده بود. یعنی فقط من بودم. بعد بهم گفتن برو از حراست کلید انباری رو بگیر و وسایل بردار. و راستش هیچ کس از من نپرسید خانوم سرت رو کجا انداختی پایین داری میری! همه همکاری میکردن و لبخند میزدن و مهربون بودن. و خیلی خیلی عجیب بود! اونم برای این شهر ماتم زده که همیشه خدا همه عصبانی و غمگین اند و سعی میکنن کارشکنی کنن.

مساله عجیب دیگه این بود که خود خیریه با منی که روز اولم بود و کلا یه بار رفته بودم دیدن مسوول تیم آموزش، مثل یکی از اعضای قدیمی رفتار میکردن. میخوام بگم اگر من لیدر بودم، نه فقط روز اول کسی که قرار بود تازه بیاد حتما حاضر میشدم، بلکه به هیچ عنوان کلید رو دست کسی که نمی‌شناختم نمی‌دادم! 

 ولی خب برام شیرین بود. 

بعد هم که هزاربار دور خودم چرخ خودم تا دفتر خیریه، انباری و بعد بخش دیالیز رو پیدا کنم، حراست هربار با مهربونی کمک کرد. حراست اینقدر مهربون تاحالا ندیده بودم!

وقتی رسیدم بخش دیالیز، گفتن «لام»، شاگردم نیومده. چون کار پیوند کلیه اش درست شده، البته 6 ماه تا یکسال دیگه قراره انجام بشه و الان برای انجام یکسری آزمایش رفته یه بیمارستان دیگه.

و اون لحظه تمام بچه ها توی بخش هم خواب بودن و کسی نیاز به همبازی نداشت. اما دیدن اون همه لوله که توی دستای کوچولوشون فرو رفته بود، دلم رو ریش می‌کرد. صورت هاشون رنگ پریده و لب هاشون خشک بود که باعث می‌شد یه خنجر عمیق رو توی قلبم حس کنم.

اومدم بیرون و برگشتم انباری تا وسایل ها رو بذارم سرجاش. دیدم که کنارش اتاق  «سوگ» قرار داره. کسی توش نبود، اما وحشتناک بود. یه اتاق کوچیک با دوتا مبل سیاه رنگ با هاله سیاهی دورتا دور اتاق که از اندوه و اشک پدر و مادرانی تشکیل شده بود که عزیزترینشون رو از دست داده بودن. فکر کردم تا الان چند نفر روی این مبل ها نشستن و اشک ریختن؟ چندنفر بچه هاشون رو از دست دادن؟ چند نفر...

دیگه به تخیلم اجازه پرو و بال گرفتن ندادم و زدم بیرون.

اگر یه روز عادی بود، از اینکه هیچ چیز هماهنگ نشده بود خیلی عصبانی میشدم. از اینکه من تا اونجا رفتم و هیچکس خبر نداده بود که امروز لام قرار نیست بیاد. ولی وقتی رسیدم خونه، با اینکه راه رو گم کرده بودم و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم، و با اینکه اتوبوس با نیم ساعت تاخیر رسید و من تمام مدت توی دود و دم ایستاده بودم، خیلی هم ناراحت و عصبانی نبودم، و این برای منی که گاهی به عنوان خشم اژدها معرفی میشم، واقعا عجیب بود. 

  • سارا
  • يكشنبه ۲۶ دی ۰۰

خود-خفن-پنداری به روایت مثال! (2)

موقعی که میخواستم نوشتن مقاله رو شروع کنم، با خودم گفتم کاری نداره که! تو که دست به نوشتنت خوب شده، روی مطالب پایان نامه هم که احاطه داری، پس دو روزه جمعش میکنی، حالا نهایتا 3 روزه.

روز اول فقط به مانیتور زل زدم و نصف خط نوشتم.

روز دوم باز هم زمان زیادی به مانیتور زل زدم و سه خط نوشتم.

روز سوم کمی دستم راه افتاد و اون سه خط رو تبدیل کردم به یک پاراگراف و نیم.

اما خب با این سرعت واقعا نمیدونم کی قراره تمومش کنم!

#تجربه-های-جدید

#نه-به-خود-هرکول-پنداری

#برنامه‌ریزی-غلط-به-خاطر-عدم-شناخت-دقیق-توانایی-های-لامصب

  • سارا
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰

پس از کلی غم و غصه خوردن، گمگشته بازآمد به کنعان

چند سال بود گمش کرده بودم. همه جا رو دنبالش گشتم، تک تک کارتون های توی کمد دیواری رو که توشون پر از کتابه، چندین چندبار بیرون آوردم و محتویاتشون رو زیر و رو کردم، چمدون قدیمی و رنگ و رو رفته ی زیر تخت رو بیرون کشیدم و تمام کتاب هایی که توی دلش جا داده رو هزار بار چک کردم. حتی کارتون های کتاب ته تغاری رو هم گشتم. اما نبود که نبود.

انگار که بعد از اسباب کشی، آب شده بود و رفته بود زمین. هی با خودم فکر میکردم یعنی من به کسی قرضش دادم و یادم رفته پسش بگیرم؟ یعنی توی خونه قبلی جا مونده؟ یعنی جایی جا گذاشتمش و برای همیشه گم شده؟

خلاصه که بعد از 4 - 5 سال تقریبا قبول کرده بودم گم شده و تا ابد به خاطرات پیوسته.

 

مامان چندتا کارتون از زمان اسباب کشی رو توی بالکن نگه میداره. اون کارتن ها اصلا باز نشدن، اون اول‌ها به خاطر اینکه درگیر چیدن و جا پیدا کردن برای بقیه وسایل بودیم، بعدا هم صرفا به خاطر اینکه توی خونه جا نداشتیم. که البته این جا نداشتن صرفا نظر ملکه مادر خانواده است.

مامان یکسری عادت های خاصی داره، یعنی چون عادت میکنه که یکسری چیزا یک جای خاص باشن، سعی میکنه همیشه همونجا نگه شون داره. توی فکرش هم اینه که جا نداریم، ولی واقعا درست نیست و صدبار تا الان نشونش دادم اگر درست بچینیم، کلی جا باز میشه و خیلی از این کارتون ها رو که چندتاشون رو توی پذیرایی و چندتای دیگه رو توی اتاقشون نگه میداره رو میشه انداخت دور. من و ته تغاری یه بار برای اینکه از شر کارتون های توی بالکن خلاص بشیم، یه روز وقتی مامان نبود، حمله کردیم بهشون و اون هایی که روی بقیه بودن رو گشتیم و محتویاتشون رو جا به جا کردیم، بعضی از وسایل مفید رو بردیم توی خونه که استفاده کنیم و یکی از کارتون ها رو خالی کردیم.

 

بار دومی که رفتم سراغ کارتون های بالکن تا یواشکی محتویاتشون رو منتقل کنم به خونه (چون اگر مامان درحال ارتکاب جرم ببینتمون، به مرگ با گیوتین حکم میده و خودش شخصا اجراش میکنه)، یکی از اون کارتون هایی که زیر بقیه بود و دفعه اول نگشته بودیمش رو باز کردم و دیدم توش پر از کتاب های درسی دبیرستان من، یه عالمه جزوه فیزیک و شیمی (بازم)، کتاب های کنکور ته تغاری و چند تا دفتره. و زیر همه شون، زیر تمام اون کتاب ها و جزوه هایی که حالا به هیچ دردی نمیخورن، کتاب عزیزم بود.

جلد سیاه رنگش رو با اون چهارتا صورت که دیدم، خشکم زد. هیجوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش.

و ذوق کردم.

و اونقدر خوشحال شدم که حد نداشت.

این کتاب، یکی از گنجینه های مادی و معنوی منه. تاریخ چاپش مال 1359 هستش و من درواقع یه جورایی این کتاب رو از یه نفر دیگه دزدیدم! دزدی که نه، پسش ندادم. شاید حدود 18 سال پیش، وقتی که شوهر الی میخواست برای بابا یه چک بفرسته و خودش هم نمیتونست اون رو بیاره، چک رو گذاشته بودن لای این کتاب، کادوش کرده بودن و روش نوشته بودن : سارای عزیزم، تولدت مبارک!

حالا تولد من 6 ماه دیگه بود، و راستش من اصلا از جلد کتاب خوشم نمیومد (اون موقع 10 سالم بود و کتاب های پرماجرای تخیلی مثل هری پاتر رو ترجیح میدادم). مامان هم کتاب رو کنار گذاشت که به الی پسش بده. اما بعد از یه مدت که توی کمد موند، به دست فراموشی سپرده شد. دو سه سال بعد، یه روز گرم تابستونی که به شدت حوصله ام سر رفته بود و داشتم از سر بیکاری کمد رو مرتب میکردم، پیداش کردم. و بعد، از روی ناچاری. چون هیچ چیزی برای خوندن یا کاری برای انجام دادن نداشتم، و اون تنها کتاب نخونده ی خونه بود، بازش کردم.

باز کردن کتاب همانا و میخکوب شدن همانا. با تموم کردم فصل اول این حس رو داشتم که گنج پیدا کردم. و همینطور که به خوندن ادامه دادم، عاشق داستان های چهارتا خواهر شدم. و چه قدر که من جو رو دوست داشتم و حس همذات پنداری باهاش میکردم. هم شخصیت و اخلاق تند و تیزش شبیه من بود، هم علایقش. وقتی به فصل "جو آپولیون را ملاقات میکند" رسیدم، نشستم زار زار گریه کردم و با تمام وجودم احساس جو رو درک میکردم، چون همون موقع ها منم یه دعوای شدید با ته تغاری داشتم و دیو درونم پیروز شده بود و بعد از اون به خودم قول دادم که با ته تغاری بهتر رفتار کنم.

من اون کتاب رو بارها و بارها و بارها خوندم، طوری که جملاتش رو هم حفظ شده بودم و میتونستم تمام فصل هاش رو دونه دونه به ترتیب نام ببرم. راجع به طعم راحت الحلقوم هایی که جو از طرف مگ برای لاری توی فصل لارنس پسر برده بود، یا ترشی لیموهایی که ایمی سر کلاس برده و مجبور شده بود برای تنبیه مشت مشت به بیرون پرتابشون کنه، کلی خیالپردازی کرده بودم. موقعی که مادر دور از خونه است و بت مریض میشه، همراه مگ و جو شب زنده داری کرده بودم و همراهشون به صبحی میرسیدم که آخرش همه چیز قشنگ میشه.

من با این کتاب بارها و بارها زندگی کرده بودم. شمارش دفعاتی که کتاب رو خوندم از دستم رفته، اما تنها کتابیه که اینقدر زیاد خوندمش. (مقام بعدی مربوط به کتاب خواهران غریبه که اون هم یه ارثیه از طرف یه دخترخاله دیگه است، اما اون رو به طور رسمی صاحب شدم. چاپ کتاب مال سال 64 هستش. مقام بعدی هم میرسه به هری پاتر!).  با فکر کردن به اینکه "به هرحال کتاب رو به عنوان کادوی تولد برای من فرستاده بودن" دیگه به پس دادنش حتی فکر هم نکردم و هدیه ارسالی رو بعد از چندسال، با بزرگواری تمام پذیرفتم.

این چندوقت اصلا حوصله کتاب خوندن نداشتم. حتی موقعی که بعدِ هرگز، رفتم شهر کتاب و شروع کردم به گشتن بین کتابا تا شاید چیزی پیدا کنم که چشمم رو بگیره، هرکتابی رو که باز میکردم، حس میکردم اصلا دلم نمیخواد بخونمش. اما وقتی که کتاب گمشده باز آمد به کنعان، به سرعت دست به کار شدم و الانم وسطاشم.

خلاصه که کتاب عزیزم پیشم برگشته و راستش، خوندنش، صبح به صبح، موقع صبحونه، حالم رو بهتر میکنه و به روزم روشنی میده. طوری که حس میکنم زندگی بدجوری زیبا شده! اگر دقیقا بخوام حسم رو توصیف کنم، مثل این میمونه که توی یک روز سرد و یخ زده، درحالی که باد داره به صورتم میکوبه، یک لیوان شیرکاکائوی داغ و شیرین توی دستم داشته باشم و ذره ذره بخورمش، طوری که حسابی وجودم رو گرم و قلبم رو روشن کنه و در عین حال اجازه بده از سرما لذت ببرم!

از الان عزا گرفتم وقتی به تهش برسم، این شور و اشتیاق زندگی رو که مدت ها بود حسش نکرده بودم، دوباره باید از کجا پیدا کنم...

 

  • سارا
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۰۰

The more I learn, the more I enjoy

من واقعا زبان انگلیسی رو دوست دارم و از یادگیری کلمات و اصطلاحات جدیدش لذت میبرم. اما در بعضی مواقع به خصوص، از اینکه به یک کلمه یا یک اصطلاح جالب و خاص برخوردم، مغزم به مقادیر زیادی احساس شادی تولید میکنه، که غالبا 5 دسته هم هستن:

 

1- وقتی یه اصطلاحی رو پیدا میکنم که خیلی شبیه یکی از اصطلاحات فارسیه، واقعا از خود بی خود میشم! مثلا

وقتی فهمیدم که خارجی ها هم به اینکه "فلانی از دست کارای یک فلانی دیگه داره توی گور می لرزه" اعتقاد دارن، کلی خندیدم.

(He is turning in his grave / he is rolling over in his grave)

یا موقعی که فهمیدم دندون اسب پیش کشی رو هیچ جای دنیا نمیشمرن 

(Don't look a gift horse in the mouth)

یا زدن فلان چیز توی صورت یه نفر و پز دادن باهاش کاملا عمل رایجیه

(rub it to her/his face)

یا خیلی کشورها، مخصوصا انگلیسی ها به "بزنم به تخته" اعتقاد راسخی دارن

(knock on wood)

 

2- چیز دیگه ای که خوشحالم میکته، فکر کردن به واژه های هم خانواده است.

مثلا موقع نوشتن یک sop داشتم فکر میکردم برای "پیدایش" چی میتونم به کار ببرم که Genesis اومد توی ذهنم. از این واژه نمیشه برای پیدایش انقلاب صنعتی استفاده کرد! اما بعد فکر کردم که Generate هم ریشه genesis باید باشه و بعد به Generation  فکر کردم.

یعنی واژه هایی که توی فارسی کلمات کاملا متفاوتی براشون هست (پیدایش، تولید کردن، نسل)، در یک زبان دیگه همگی از یک ریشه و خانواده اند. و فکر کردن بهشون بامزه است. (و همه شون هم منو یاد یهودیت میندازن! کافیه یه "سفر" بذارین بغل پیدایش)

 

3- مورد دیگه، پیدا کردن واژه هاییه که توی فارسی و زبان های دیگه خیلی شبیه اند یا از یک ریشه اومدن. مثلا مادر (Mother). یا ننه (nana / nanny). چای (ocha یا cha در زبان های شرقی)، طلسم (Talisman)، پسته (Pistachio)، ظرف چینی (China) (اینکه همه دنیا این نوع ظرف رو به اسم کشور سازنده اش میشناسن، خیلی جالبه) و غیره.

 

4- یه چیز دیگه که خیلی دوستش دارم، فکر کردن به ریشه کلماته. منظورم اینه که به این فکر کنم چرا یک واژه برای رسوندن یک مفهوم به وجود اومده. واژه cross برای توضیح دادن منظورم عالیه.

cross (N) به معنای صلیبه. حالا به عنوان فعل اگر بخواییم ازش استفاده کنیم، برای عبور کردن استفاده میشه. دریا، خیابون، یا هرجای دیگه. به این صورت که شما وقتی دارین مستقیم به جلو حرکت میکنین، یک خطر فرضی عمودی رسم میکنین و اگر خیابون رو یک مسیر افقی در نظر بگیرم، با عبور کردن ازش دارین یک صلیب درست میکنین.

کراس کلا معانی زیادی توی دیکشنری داره. یکی دیگه اش به معنی دلخوره.

(Are you cross with me) و برحسب مدل صلیبی فکر کردن، تصویری که میاد توی ذهنم به این شکله که دوتا چوب داریم که حالت خلق و خو رو توصیف میکنن. وقتی که هردوتا چوب صاف نباشن و یکی از روی دیگری گذشته باشه، یعنی اوضاع من با طرف مقابل هم صاف و مستقیم نیست.

 

 5- پیدا کردن کلمات عجیب غریب، مثل  niminy-piminy (یه خانومی که زیادی خشک و مبادی آداب و ایرادگیر و اینا رفتار میکنه) یا کلماتی که یه جور cultural reference  محسوب میشن، مثل supercalifragilisticexpialidocious!!!

 

+ با این چیزا زمستونو سر میکنم!

  • سارا
  • سه شنبه ۷ دی ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب