۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

ننه خدابیامرز و یادگاری هایش

تا جایی که یادم میاد، همه مون همیشه ننه صداش میکردیم. مادربزرگ پدریم بود و نمیتونست خیلی خوب فارسی حرف بزنه. اخلاق هم نداشت. حوصله بچه ها رو هم خیلی نداشت. به خاطر همینم، به عنوان یه بچه شر و شیطون که ترکی هم بلد نبود، نمیتونستم باهاش ارتباط خوبی داشته باشم. حتی باید اعتراف کنم خیلی هم دوستش نداشتم. محبت خاصی که نشون نمیداد هیچ، معمولا هم دعوام میکرد که چرا دارم سر ظهری توی حیاط دوچرخه سواری میکنم و با سر و صدام بیدارش میکنم. عامل خیلی از مشکلات خانوادگی و دعواهایی که به وفور پیش میومد هم همین ننه ی خدابیامرز ما بود.

راست راستش رو بگم، هرچه قدر که احساساتم رو زیر و رو میکنم تا بلکه ذره ای دلتنگی و حسرت ناشی از نبودش توی این شش هفت سال رو پیدا کنم، میبینم هیچ چیز نیست. هیچ چیز. خالی خالی. دریغ از سر سوزنی دلتنگی. مثلا دلم برای پدربزرگ مادریم که از سه سالگی ندیدمش خیلی تنگ شده. چیز زیادی هم ازش یادم نیست، ولی حس قشنگی از همون خاطرات کمی که برام مونده میگیرم. مثل زمانی که منو بلند میکرد و میذاشت روی دیوار بلند پارک دم خونه شون که انگار تا آسمون کشیده شده بود و عین یه شوالیه، محکم دستم رو میگرفت تا نیفتم و من با دست های قویش میتونستم روی بلند ترین دیوار جهان و نزدیک ترین جا به آسمون و نوک درخت های بلند پارک راه برم. یا مثل زمانی که کیسه های پلاستیکی رو برام باد میکرد، ازشون بادکنک میساخت و باهام بازی میکرد، و من تمام مدت بالا و پایین میپریدم و میخندیدم و سعی میکردم با ضربه هام توی هوا نگهشون دارم. میخوام بگم این محبته که میمونه. حالا هرچه قدر که میخواد ازش گذشته باشه.

نه اینکه ننه خدابیامرز کلا و همیشه بد بوده باشه ها! نه. مثلا یادمه با روسری هاش برامون خرگوش عروسکی درست میکرد. یا یه بار که رفته بودم خونه شون برای امتحانا درس بخونم، برام کلی میوه آورد و غذای خوشمزه درست کرد. ولی راستش در کل علاقه زیادی به نوه ها و بچه هاش نداشت. از بین تمام پسر ها و دختراش، "یه دونه" پسرش، اون آخری که دردونه بود رو فقط دوست داشت. از بین نوه ها هم به ته تغاری ما کمی بیشتر از بقیه علاقه داشت. چون تنها بچه آروم خانواده بود که با همه میجوشید. ننه هم به خاطر همین باهاش گاهی وقتا بازی میکرد.

 عوضش علاقه شدیدی به زندگی داشت. از خدا هم عمر زیادی گرفت. بعد از رفتنش، چندتا چیز هست که همیشه من رو یادش میندازه. مثلا وقتی که پسرها و دختراش یه کاری میکنن که حرص آدم رو در میارن، یادش میکنم. سرم رو میگیرم رو به آسمون و آه میکشم که ننه جان! آخه این چه بچه هاییه تربیت کردی! کاش به جای اون همه روضه و هیئت رفتن، یه کم بیشتر برای بچه هات وقت میذاشتی...

پیراهن های نازک و بلند رنگی رنگی که همیشه میپوشید هم توی ذهنم حک شده. یادم نمیاد به جز اون پیراهنا چیز دیگه ای توی خونه پوشیده باشه.

هربار که کسی میخواد زورکی موقع دید و بازدید بوسم کنه هم باز یاد ننه میفتم. توی عالم بچگی دوست نداشتم بوسش کنم، چون از بوس کردن لپ های چربش بدم میومد و اونم هردفعه مجبورم میکرد این کار رو بکنم. البته همون چربی زیاد، نشان از سطح بالای کلاژن پوستش و سلامتی عجیبش بود. عکس های خدابیامرز رو که توی تولد یکسالگی ام نگاه میکنم، هیچ فرقی با 20 سال بعد و دم رفتنش ندارن. خوشگل نبودا، ولی یه ذره هم تغییر نمیکرد. انگار که زمان اصلا روش تاثیری نداشت.

یا مثلا تردمیل و انواع ماساژور هم همیشه منو یاد ننه میندازه. مخصوصل صندلی ماساژور. چون پسراش براش انواع لوازم حفظ سلامتی رو تهیه میکردن و اونم هر روز، هم روی تردمیل میرفت، هم مینشست روی صندلی تا ماساژ روزانه اش رو دریافت کنه و هم با ماساژور دلفینی پشتش رو ماساژ میداد.

یانگوم و جواهری در قصر هم جز خاطراتم از ننه است. طفلکی گوش ها که درست نمیشنید و فارسیش هم خوب نبود، اما علاقه زیادی به این سریال داشت و چون یانگوم رو یانگو میشنید، یان.گوه تلفظ میکرد! هرچه قدر میگفتیم ننه جان، یانگوم، نه یانگوه، حرف، حرف خودش بود! هربارم که تلویزیون سریال رو دوره میکنه، یاد یانگوه میفتم و ریز ریز با خودم میخندم.

یا سبد حصیری و قرص سیلاکس! این از بقیه شون توی ذهنم واضح تره. یه سبد حصیری دسته دار و بزرگ داشت که از شمال خریده بود و توش همیشه داروها، قرص ها و کرم هاش رو نگه میداشت. تقریبا اون سبد رو یه سیزده سالی بود که داشت. و یه بوی عجیبی هم میداد که امشب فهمیدم مال قرص سیلاکسی بود که همیشه چند تا قوطی ازشون توی سبدش داشت. سبد همیشه همراهش بود. همیشه هم توی پذیرایی و کنار مبل مورد علاقه اش بود تا راحت بهش دسترسی داشته باشه. سبد، جز جدایی ناپذیر تصویر من از ننه است.

میتونم بگم من جز علامت منفی گروه خونیش و اخلاق تند و تیز قشنگش، هیچ چیز دیگه ای رو ازش به ارث نبردم. نه پوست عالیش، نه بدن مستحکم و سالمش، و نه موهای محکم و قویش (بابا میگفت یه بار چندنفر از روی بدجنسی به جای حنا بهش ترکیب آهک و حنا داده بودن. کل موهاش ریخت و بعد دوباره عین روز اول رشد کرد! بابا بعد از نقل این خاطره گفت: " حالا اگه ما بودیم، طوری موهامون میریخت که انگار از اول عمر با کله تاس دنیا اومدیم!")

اما امشب که داشتم دنبال کرم آ چشمی‌ام میگشتم، به خودم که اومدم دیدم سبد حصیری- فلزی ای کوچیکم (بدون دسته) که همیشه روی میزمه و همیشه خدا پر از قرص و کرمه رو توی دستم گرفتم و بوی قرص های سیلاکسی که برای روده ام مصرف میکنم، دماغم رو پر کرده! وقتی فهمیدم که جریان از چه قراره، فقط داشتم میخندیدم که ننه جان! ببین چی واسه ما به یادگار گذاشتی ...

  • سارا
  • يكشنبه ۳۱ مرداد ۰۰

خواسته زیادی نیست واقعا، هست؟

به نظرم اینکه از کارفرما بخوام قبل از فرستادن متنم برای مشتری، اول خودش یه دور چکش بکنه، خواسته خیلی زیاد نیست! هست؟ من آدمم و طبعا خطای انسانی هم دارم. حالا هرچه قدر هم که کمال‌گرا باشم، تمام تلاشم رو برای عالی شدن کار انجام بدم، و اعتماد کارفرما بهم زیاد باشه، بازم کارم بی نقص نمیتونه باشه و از 50 تا پروژه، یکی دوتاش همراه با ایراده.(مثل موردی که امروز پیش اومد). قبلا ده بار بهش گفتم چک کن برادر. اما برمی‌داره همون متن من رو مستقیم برای مشتریش می‌فرسته.

ای بابا! آخه مرد، چرا این کارو میکنی؟

  • سارا
  • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

تغییر، تنها چیز ثابتی است که در دنیا اتفاق میفتد

من از اون دسته آدم هایی ام که به راحتی گریه میکنن. بارها و بارها شده که ناخواسته و توی موقعیت های حساسی که نباید ضعف نشون میدادم، اشک هام روی صورتم رودخونه ساختن و احساسات درونم رو آشکار کردن. و وقتی هم که شروع میشن، ماشالا مثل یه سرچشمه برکت یافته عمل میکنن، ساعت ها ادامه پیدا میکنن و قطع نمیشن. 

سالها سعی کردم با این ویژگی کنار بیام. طوری که وقتی جلوی غریبه ها جاری میشن، دیگه زیاد خجالت نمیکشم و یه جورایی به عنوان بخشی از خودم پذیرفتمش.

بارها و بارها هم توی خلوت گریه کردم. توی اتاق تنهایی کیلو کیلو اشک ریختم و برای خیلی چیزا غصه خوردم.

اما امشب، که ساعت نزدیک 3 نیمه شبه و من هم خوابم نمیاد، و درحالی که دارم فصل انتخاباتیاتِ کتاب جانستان کابلستانِ رضاامیرخوانی رو میخونم و در عین حال در پس مغزم دارم به وضعیت ایران الان فکر میکنم، تحلیل میکنم و غصه میخورم، اشک ها تا لب مرز جلو میان و صورتم حالت آشنای پیش از جاری شدن رودخانه رو حس میکنه، اما در عین حال یه نیروی عجیبی که هیچوقت حسش نکرده بودم، پسشون میزنه. نمیدونم چیه. شاید یه ملغمه ای از بی حوصلگی و عمیقا به این باور رسیدن باشه که هیچ چیزی توی این دنیا دوام نداره، هیچ چیزی ثابت نیست و فقط زمان لازمه تا همه چیز تغییر کنه. نه لزوما به سمت خوب یا بد. فقط تغییر.

و باید بگم برای کسی که خدای  «عدم توانایی در جلوگیری از جاری شدن سیل اشکها در تمام موقعیتها» محسوب میشه، حس واقعا عجیبیه... اما خب در دنیایی که خود تغییر، فی نفسه، تنها المان ثابت در جهان محسوب میشه چون همه و چیز و همه کس مدام درحال تغییر و تبدیل اند، نباید خیلی تعجب بکنم. اما با این حال... 

  • سارا
  • جمعه ۸ مرداد ۰۰

آهنگ های قدیمی، لاک، رقص

یک.

پریروز ته تغاری در طی یک برنامه ویژه ی شب دخترانه، ناخون هامو لاک زد. یه لاک جدید خریده بود که میخواست رنگش رو امتحان کنه و منم قبول کردم نقش مدل رو براش بازی کنم. بعد هم برای اینکه به این رویداد بزرگ جذابیت بیشتری ببخشه، آهنگ های قدیمی ایرانی رو که مامان توی نوار کاست هاش داشت یا الی و مژده و ندا توی تولدهای کودکی مون میذاشتن و باهاشون میرقصیدیم رو گذاشت.

در مورد ته تغاری باید بگم که بچه ام یه کم ایران-ستیزه و از ایناییه که تماما آهنگ های انگلیسی، کره ای و ژاپنی گوش میده و در عین حال حتی یه آهنگ ایرانی هم نداره. اما اخیرا دچار یکسری تغییر و تحولاتی شده که به آهنگ های قری دهه 60 و 70 شمسی روی آورده و دوست داره با من یا مامان بهشون گوش بده. مثلا توی ماشین، آهنگ " بزن بریم، بزن بریم به سرعت برق و باد" منصور رو میذاره. بعد من شروع میکنم یه کم قر ریز اومدن، طوری که خیلی هم محسوس نباشه. اما مامان، که اصولا همیشه با احتیاط و آرومتر از بقیه راننده ها حرکت میکنه، تحت تاثیر آهنگ نه تنها سرعتش به شدت بالا میره، بلکه لایی هم میکشه! و من اون موقع قر ریز و محسوس و نامحسوس رو به دست فراموشی میسپرم و با یه دست داشبرد و با دست دیگه، دستگیره بالای پنجره رو میچسبم.

یا مثلا وقتی من و ته تغاری دوتایی تنها باشیم، آهنگ " تو میگی سلام، فقط با یک کلام، دیوونه میشم، جز تو نمیبینه چشمامِ" نوش آفرین رو میذاریم و مسخره بازی در میاریم. من علاوه بر انجام حرکات موزون به شکل جفنگ، لیریک های آهنگ رو به صورت چندشناک تقلید هم میکنم که حرصش رو در بیارم و از بس این کار رو کردم دیگه تقریبا سر شده و مثل دفعه های اول فریاد نمیکشه که اه! تو رو خدا تمومش کن! نزدیک نیا!

خلاصه که اون شب، با این آهنگ های قدیمی دل هامون رو بردیم به زمان دوران طفولیت و سعی کردیم فارغ زغوغای جهان، یه کمی برای خودمون حال خوب درست کنیم.

دو.

امروز فهمیدم جنس لاکی که خریده بود، به درد لای جرز دیوار میخوره. به این صورت که داشتم برای ناهار غذا درست میکردم و وقتی آخرش دستام رو شستم، دیدم لاک کنار تمام ناخن هام پریده. اول عصبانی شدم که ای بابا، چه لاک مزخرفی.

اما بعد که حقیقت برام آشکار شد و به عمق فاجعه پی بردم، سعی کردم با خونسردی تمام با قضیه کنار بیام. یعنی میخوام بگم خورده های یه لاک رنگ nude توی سس ماکارونی خیلی معلوم نمیشه، میشه؟

  • سارا
  • شنبه ۲ مرداد ۰۰
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب