۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ته تغاری» ثبت شده است

نامه ای به ته تغاری

ته تغاری عزیزم،

یادمه وقتی که به دنیا اومدی، دغدغه اصلی ذهنی ام این بود که وقتی بزرگ بشی چه شکلی میشی. و در جایگاه دوم، اینکه کی بالاخره بزرگ میشی تا من بتونم باهات بازی کنم و دیگه محتاج اون دخترعموهای روانیمون برای همبازی شدن باهام نباشم.

تصور کردن یه ته تغاری بزرگ، وقتی که با پوست سرخ و سفید توی ملافه پیچیده شده بودی و نمیتونستی کاری بکنی به جز اینکه دست و پاهای کوچولوت رو توی هوا بگیری و تند تند تکونشون بدی، سخت بود. خیلی سخت!

کی فکرش رو میکرد که اون مشت های کوچولویی که توی هوا برای خودش تکون میخورد و میچرخید، 20 سال بعد اونقدر محکم و قوی بشه که حتی بابا هم ازشون فراری باشه؟ هان؟ کی واقعا فکرش رو میکرد؟ :|

 

اون موقع ها مثل الان نبود که زمان مثل برق و باد بگذره. اون موقع (حداقل برای من) یک عمر طول کشید تا تو بتونی بالاخره سینه خیز راه بری. هنوز بار اولی که سینه خیز رفتی رو یادمه. جمعه ظهر بود. من و مامان و بابا جلوی سفره و روبه تلویزیون نشسته بودیم و ناهار میخوردیم. (دلت نخواد، قرمه سبزی داشتیم) و بعد، من دیدم تویی که قبل از ناهار اون طرف اتاق بودی، الان کنار منی و داری با نمکدون بازی میکنی و سر نمکدون رو با زبون کوچولوت لیس میزنی. یعنی ببین نمکدون چه جذابیتی برات داشت که خودت رو به خاطرش از اون طرف اتاق کشونده بودی این طرف.

(درسته که تف تو از نظر مامان همیشه گل بوده و هست، ولی این فکر که آیا مامان بعدا اون نمکدون رو شست یا نه، تا ابد به عنوان یک سوال بیجواب توی ذهنم چرخ خواهد زد!!)

راستش رو بگم توی عالم بچگی، هم عاشقت بودم و هم به ریزه بهت حسودی میکردم. به هرحال قبل از اینکه تو بیایی، من یکی یکدونه خونه بودم و تمام توجه مامان و بابا مال من بود. اما با ورود تو، این توجه باید نصف میشد. مخصوصا اون اولا که فقط بلد بودی ونگ بزنی و همه مون رو شبا بیدار نگه داری.

اما بعدا که بزرگ شدم، بعدا که بزرگ شدی، دیگه حسادتی نبود. قهر و آشتی بود. دعوا و کتک کاری و ماچ و بوسه بود. بازی و دویدن بود. ولی خبری از حسادت نبود.

و چه قدر خوشحالم که دیگه هیچ وقت حسادتی در کار نبود ...

قبلنا فرشته بودی. حتی کشتن حشره ها هم به نظرت دردناک بود و به خاطرشون اشک میریختی. الان هم فرشته هستیا. ولی یه کم درجه خشونتت رفته بالا و دستت سنگین شده. حس میکنم جامون برعکس شده و داری انتقام بچگی هامون رو میگیری! اون موقع (با اینکه از اعتراف بهش شرمم میاد و عمیقا بابتش بهت بدهکارم) من میزدم و تو که دفاعی نداشتی چنگ مینداختی. الان تو میزنی و من که دفاعی ندارم چنگ میندازم. البته خدا رو شکر که به دعوا منجر نمیشه. ولی بیا مسالمت آمیز رفتار کنیم. باشه؟

 

عاشق زمان هایی ام که دوتایی با هم وقت میگذرونیم. اون وقتایی که با هم میریم بیرون، یا تا نصف شب بیدار میمونیم و حرف میزنیم، یا وقتایی که عین دوتا پیرمرد میشینیم و ساعت ها هفت خبیث تحریف شده و چهاربرگ بازی میکنیم. قبلنا خیلی بیشتر باهم فیلم میدیدم. اما دیگه توی این مورد راهمون از هم جدا شده. چیزایی که من میبینم مورد علاقه تو نیست و منم دیگه مثل گذشته، توان و وقت انیمه دیدن رو ندارم. وریتی شو رو که دیگه نگو!

ولی کارتون onward رو که این تازگی ها با هم دیدیم خیلی دوست داشتم. عمیقا حس میکردم که تو برادر کوچیکه ای و من برادر بزرگه. خداییش بعضی از رفتارهای برادر بزرگه کپی خودم بود! اینکه دوتایی با هم کارتون رو دیدیم بهم خیلی بیشتر چسبید تا اگر تنهایی میدیدم.

بیا وقتی این ارائه های لعنتی من تموم شد، بیشتر با هم فیلم ببینیم. باشه؟

 

هرسال عاشق این بودم که موقع تولدت، برم و یه چیزی برات بخرم که بهت نشون بدم: هی آبجی کوچیکه، هنوزم جات درست وسط قلب منه. و بعد بیام و یه جوری باهاش سورپرایزت کنم. تا همین سه سال پیش هدیه ها رو توی بخش های مختلف خونه قایم میکردم و از روی مکان های مخفی، یه نقشه گنج درست میکردم و میدادم دستت و قدم به قدم میرفتیم دنبال شکار گنج. عاشق اینجور وقتا بودم.

شاید دیگه سنمون برای نقشه گنج جواب نده. ولی اگر شرایط عادی بود و کرونایی در کار نبود، به زور میکشوندمت و میبردمت کافه باکارا، توی هوای اردیبهشتی حیاط بزرگش می نشستیم و درحالی که داریم تلالو آفتاب لذتبخش رو روی حوض بزرگ آبی رنگش نگاه میکنیم و دوغ مشتی و غلیظمون رو با نعنا و گل سرخ توی لیوان های روحی سر میکشیم و منتظر رسیدن سیب زمینی با سس قارچ مون هستیم، کادوت رو میذاشتم جلوت، بهت میگفتم تولد مبارک آبجی کوچیکه و دوتا بوس آبدارِ صدار دار، از همونایی که بدت میاد، میکاشتم روی لپات و بهت میگفتم : میدونی که چه قدر دوسِت دارم کثافت من!!

و بعد تو میخندیدی، با کمی انزجار جای تف من رو پاک میکردی و یه چیزی رو با محبت و با زبانی نه چندان شایسته حواله ام میکردی.

الان که بهت نگاه میکنم، میدونم هیچ وقت حتی فکرش رو هم نمیکردم اینشکلی بشی. مخصوصا اون موقع ها که ریزه میزه بودی و میذاشتمت روی پاهام و میبردمت هوا و سوپرمن بازی میکردیم. «خفن» کلمه ایه که به حق میتونم در موردت به کار ببرم، ولی خواهش میکنم خیلی جو گیر نشو:)

تولدت مبارک آبجی کوچیکه. عاشقتم تا آخر دنیا.

 

با سپاس فراوان

مخلص شما

آبجی بزرگه

 

پ.ن : تو رو خدا کمتر PubG بازی کن. صاف کردی!

دیشب وقتی دیدم ساعت سه نصف شب توی پذیرایی تاریک نشستی و داری بازی میکنی، یه سکته رو رد کردم. فکر کردم از ما بهترون نشسته! نکن خواهر من، نکن.

 

  • سارا
  • شنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۹

خورش کاری، آرزوی هر اتاکوی بین المللی

این نتیجه تلاش دوتا آدمه که خورش کاری های توی انیمه ها حسابی دهنشون رو آب مینداختن :

 

 

روی بسته ادویه کاری فقط ژاپنی نوشته بود. با ژاپنی دست و پا شکسته، یه چیزایی ازش رو ترجمه کردم و مواد اولیه لازم و طرز پخت رو نیمی با استناد به ترجمه و نیمی حدس و گمان جلو بردیم و غذا رو پختیم.

 

 

از تلاش شبانه ی خودم و ته تغاری راضی ام حسابی : )))) 

اصن این ته تغاری ما پیشنهاد های خفنی راجع به غذا داره.

عاشق وقتایی هستم که شام و ناهار نداریم و میاد از این پیشنهادهای شگفت انگیز میده.

خدا این یه دونه ته تغاری رو تا ابد برای ما نگه داره.

  • سارا
  • شنبه ۱۹ آبان ۹۷

اینا همه اش شکلاته !

ته تغاری : بذار یه شکلات بذارم دهنم.

( آروم و با دقت بسته بندی را باز کرد و شکلات را در دهانش گذاشت.)

ته تغاری : حالا میرم روی وزنه ببینم این همه ورزش کردم این چند روزه، چه قدر آب کردم.

( روی وزنه رفت. وزنه عدد 54.1 را نشان میداد. )

ته تغاری : اینا همه اش شکلانه! تفش کنم بیرون دوباره میشم 50 کیلو !

( خیلی عادی از روی ترازو پایین آمد و در افق محو شد. )

  • سارا
  • جمعه ۹ شهریور ۹۷

اندر ظرافت های زبان فارسی

زبان فارسی خیلی زبان جالبیه. ظرافت های جذابی داره که با یه اشتباه کوچیک، میتونه دودمانت رو بر باد بده، به طوریکه بعد از یه مکالمه، هی به خودت فحش بدی و صدبار از خجالت آب بشی و اینا.

اصن من به خاطر همینه که عاشق این زبانم!!

وقتی داریم رسمی حرف میزنیم، سعی میکنیم از الفاظ با احترام استفاده کنیم.

وقتی میخواییم خیلی خیلی احترام بذاریم، سطح مودبانه بودن کلمات رسما آمپر میچسبونه. طوری که اگر به جای دوم شخص جمع از صورت اول شخص مفرد استفاده کنیم، بعدش باید سر به کوه و بیابون بذاریم.

برای مثال به طرف میگین " می فرمودین" و اون هم برگرده بگه " بله، می فرمودم " و وقتی به خودش میاد، دیگه کار از کار گذشته و آبروی ریخته رو نمیشه دیگه جمع کرد. ( یه بار یه بنده خدایی توی برنامه به خانه برمیگردیم این سوتی رو داد، خیلی دلم براش سوخت!)

امروز داشتم با یه بنده خدایی حرف میزدم، خواستم خیلی مودبانه حرف بزنم و به طرف اجر و قرب بدم. گفتم "خانم فلانی من قبلا شما رو زیارت کردم". برگشت گفت : " بله قبلا زیارت کردین! "

و من هی لبم رو گاز میگرفتم که نزنم زیر خنده. بله!ما خانوم رو قبلا زیارت کرده بودیم!

طفلکی حتما بعد از قطع کردن تلفن هی به خودش فحش داده و خودخوری کرده. 

( ته تغاری نظرش عکس منه. میگه شایدم عین خیالش نبوده و بی خیالی طی کرده و همه عین تو ملا لغتی نیستن - به هر حال خدا داند و بس)

 

  • سارا
  • دوشنبه ۳ ارديبهشت ۹۷
برای تمام زن های دنیا در تمام اعصار مهم است...
by Hokusai
آرشیو مطالب