+صندلی عقب تاکسی نشسته بودم و به آرمان فکر میکردم. دلم شور میزد. امروز هم سر کلاس نیومده بود.

درحالی که از شیشه به بیرون خیره شده بودم، گوشه ذهنم صدای گفتگوی راننده و مسافر جلویی رو می شنیدم :
مسافر : اونجا دارن چه کار میکنن؟ 
راننده : دارن برای سیل زده ها پول جمع می‌کنند. همه اش مسخره بازیه! میلیارد میلیارد پول جمع میکنن جلوی این مسجدها، و بعد هم همه اش رو میکشن بالا، کثافتا. اصلا چه معنی داره کمک جمع کنن؟ 
مسافر : آقا سیل زده منم، من!. پول رو باید بدن به من و امثال من. 

راننده : بعله آقا! بعله ...
سرم رو برگردوندم تا مسجد رو ببینم. 
جلوی در ورودی اش ولوله بود. کلی آدم جمع شده بود. داشتن برای تولد امام سجاد به مردم شربت می‌دادند... 

 

+دقیقا به اندازه کرایه از توی کیفم پول برداشتم، به راننده دادم و پیاده شدم. از خیابون که رد شدم، راننده داد زد.: خانووووووم، کرایه 2500 تومنه هاااا !!! 
برگشتم و نگاهش کردم. نصف بدنش رو از پنجره بیرون آورده بود و به خاطر 500 تومن ناچیزی که حقش هم نبود، قرمز شده بود. 
گفتم : کرایه دو تومنه آقا. 
برگشتم و راهم رو ادامه دادم. 

 

+دومین جلسه ای بود که کلاس تشکیل میشد و آرمان نیومده بود سر کلاس. یکی از بچه ها گفت : چرا آرمان نمیاد؟

یکی دیگه گفت : شاید هنوز از مسافرت برنگشته. اهل کجا بودن؟

- لرستان.

بعدش دیگه هیچ کس هیچی نگفت.

سکوت شد. از اون سکوت های ناخوشایندی که میان و توی قلب آدم نفوذ میکنن و هزارتا فکر و خیال جور و ناجور باخودشون میارن ...