داشتم دنبال یکجای باصفا توی دانشگاه می گشتم که بنشینم و از هوای سرد و باد سوزناکی که می وزید لذت ببرم و مسائل کتاب مدیریت مالی ام را حل کنم که به زمین فوتبال دانشگاه رسیدم.
و در کمال تعجب دیدم که یک بازی در زمین سبز و قهوه ای در جریان است. نمی دانستم بازی بین دو دانشگاه بود یا بازی بین دو دانشکده یا اینکه آیا دروازه ای هم باز شده یا نه. تعداد تماشاگرها هم چشمگیر نبود. هر کدام هر جا که دلشان خواسته بود، روی پله های عظیم و سفیدرنگ دور تا دور زمین بازی نشسته بودند.
دختر و پسر هم نداشت. همه با هم تشویق میکردند. یکجایی که تراکم جمعیت زیاد بود، تشویق ایسلندی و موج مکزیکی هم می رفتند.
به عنوان کسی که می دانست احتمالا در سراسر عمرش هیچ وقت به استادیومی برای تماشای بازی فوتبال نخواهد رفت ( نه به خاطر اینکه سران مملکتش آدم هایی هستند که فکر میکنند به خاطر ریش و پشم اضافی شان، خداوند رحمان، اینها را برترین موجودات عالم، حتی نسبت به زن ها آفریده و به جای اسلام، چسبیده اند به افکار ارسطویی که از چند هزار سال پیش به الان رسیده و آن را با تفکرات هجوآمیز و اوهام خودشان مخلوط کرده اند، بلکه به عنوان کسی که کلا به فوتبال علاقه ای ندارد ) تصمیم گرفتم مدیریت مالی را به دست فراموشی بسپارم و بنشینم بازی را، حداقل برای یکبار در عمرم هم که شده از نزدیک ببینم.
راستش را بگویم، حال عجیب و جالبی بود. هوا به شدت سرد بود و بازی به شدت گرم!
چه از خود گذشتگی هایی که اعضای تیم نمی کردند و چه قل هایی که روی زمین نمی خوردند:)) توی آن نیم ساعتی که نشسته بودم، حداقل 20 بار شاهد قل خوردن هایشان روی زمین بودم. داور هم بیشتر دلی بازی می کرد. سر بازیکنی که خطا کرده بود، داد میزد که چرا اینطوری حمله کردی :)))) خبری از کارت قرمز و زرد نبود. فکر کنم احتمالا مربی ورزش دانشگاه بود.
یک آمبولانس هم کنار زمین پارک شده بود که نشان میداد یا قبل از اینکه من برسم، حادثه دردناکی رخ داده یا صرفا مسئولان بازی پیش بینی می کردند که شاهد بازی وحشیانه ای خواهند بود.
اعضای دو تیم با جون و دل از دروازه هایشان محافظت می کردند. دروازه بان یکی از تیم ها هم محشر بود. یکبار توپی را که با سرعت بی نهایت به طرف بالای سرش در حال پرواز بود با حرکت " پنجه پشت " والیبال، طوری به بالای دروازه هدایت کرد که بهترین پاسورهای دنیا را هم شرمنده می کرد.
مسئولین دو تیم هم که کنار زمین ایستاده بودند برای هم کری میخواندند و مثل مربی های واقعی، کلی حرص میخوردند.
بازی که تمام شد، همه خیلی بی سر و صدا بلند شدیم و رفتیم.
نه کسی به کسی فحش داد، نه درگیری پیش آمد، نه کسی تحریک شد، و نه هیچ اتفاق عجیب و غریب دیگری افتاد. فقط یک خاطره خوش در ذهن هایمان باقی ماند ...