+ دیشب، بحث داغ و به شدت خنده‌داری بین مامان و ته‌تغاری در گرفته بود و من، صرفا به عنوان ناظر و شنونده ماجرا، فقط دلم رو گرفته بودم و میخندیدم. بحثشون که تموم شد، مامان برگشت و روبه من گفت: حالا نری اینا رو به کسی بگی‌ها!

من،سرگشته،حیران و متحیر از این عدم اعتماد واضح و برخورنده گفتم: واااا! من چی کار دارم اصلا؟ چرا باید برم به کسی بگم؟

بعد ته‌تغاری برگشت زل زد به من و گفت: حالا گفتن که نه! ولی میری در موردش مینویسی. 

مامان هم سرش رو به نشانه موافقت با تاکید تکون داد. 

یک لحظه مکث کردم و بعد هم زدم زیر خنده. بحثشون قشنگ خوراک نوشتن بود و احتمالا اگر بهم نمی‌گفتن، شاید آخر شب یه صفحه باز میکردم و شروع میکردم به مکتوب کردن داستان. ولی بعد از اینکه قول دادم این حرفها  «به هر نحوی» به بیرون از خونه درز نخواهد کرد، به این فکر کردم که حس عجیبی در مورد اینکه چه تصویری از خودم در ذهن بقیه ساختم دارم. حس جالبیه و توهم نویسنده بودن رو به آدم میده :)))))) ولی در عین حال، ناراحت‌کننده هم هست که بقیه نتونن یا نخوان که به اندازه کافی بهت اعتماد کنن و تو ناخواسته این احساس رو در اونها ایجاد کرده باشی.

 

++ استادی که دانشگاه برای پایان‌نامه زورکی بهم قالب کرده، طوریه که کاملا میتونم پیش‌بینی کنم قراره از دستش کلی حرص بخورم. به من کلی تشر زد که ما داریم دیر شروع میکنیم و برای همین تو فقط یک هفته، تکرار میکنم، فقط یک هفته فرصت داری که موضوعاتت رو برای من بفرستی و بعد تا 15 اسفند هم باید پروپوزال رو تصویب کنی.

منم تمام همتم رو به کار گرفتم و در عرض دقیقا یک هفته ایمیل حاوی موضوع و توضیحات رو براش فرستادم. 

وقتی دیدم جواب نداد، به تنها شماره‌ای که ازش دارم و شماره دفترشه زنگ زدم. کل روز بوق اشغال میزد. چهارشنبه هم که تعطیل بود و پنجشنبه و جمعه هم که سرکار نیستن. و من استرس گرفته بودم که شاید ایمیلی که بهم داده بود رو اشتباه یادداشت کرده باشم و موضوع به دستش نرسیده و حالا کلی سرم غر میزنه ...

امروز دوباره باهاش تماس گرفتم. صبح همچنان تمام مدت بوق اشغال میزد. اما ساعت یازده بالاخره آقا گوشی رو برداشت و گفت که بله، من همون روز دوشنبه ایمیلتون رو دیدم. 

(توی دلم کلی فحشش دادم که لعنتی، یه رویت شدی چیزی میفرستادی خب که من اینجا اینطور بال بال نزنم). روی موضوع پیشنهادی من به توافق رسیدیم و گفت یه ایمیل به من بزن که نمونه چندتا پروپوزال رو برات بفرستم تا مشابه اونا فایلش رو تکمیل کنی. 

گفتم بله استاد، همین الان بهتون ایمیل میزنم.

و من همچنان منتظرم که جواب ایمیلم از راه برسه...

 

+++ دیروز اینقدر پر انرژی بودم که شادترین و پر ضرباهنگ ترین آهنگ‌هامو گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن. عوضش امروز تمام روز اینقدر بی‌حال بودم که نای تکون خوردن هم نداشتم. فکر کنم دارم دوقطبی میشم!

 

++++ دیشب یک خواب پرجزییات از مرگ یکی از دوستام دیدم. انگار که مثلا دارم فیلم سینمایی میبینم، صحنه به صحنه همه چیز پشت سر هم اتفاق می‌افتاد. من یه جعبه شیرینی ناپلئونی گرفته بودم و بچه های دانشگاه همگی دور میز آشپزخونه جمع شده بودیم. من برام یه کاری پیش اومد و نیم ساعت رفتم بیرون و برگشتم. وقتی اومدم، دیدم همه دارن گریه میکنن و یه نفر رو دارن با پارچه سفید روی سرش با برانکارد میبرن. فهمیدم که دوستم به خاطر پریدن تکه‌های ناپلئونی به ته حلقش خفه شده و کاری هم از دست کسی هم برنیومده.

چنان عذاب وجدانی به من توی خواب دست داد که حد نداشت. فقط به خاطر اینکه من تصمیم گرفتم شیرینی بخرم و اینکه تصمیم گرفتم اون ناپلئونی های کوفتی رو بردارم دوست عزیزم مرده بود. و من به پهنای صورت اشک می‌ریختم و توی سر خوردم میزدم. از مراسمی که رفته بودم پیش مادرش و براش داستان رو تعریف میکردم، خبر مرگ فرزندش رو میدادم و میگفتم که همه‌اش تقصیر منه چیزی نمیگم، چون واقعا درد آور بود.

صبح با چشمای خیس از خواب بلند شم و خدا رو شکر کردم که این فقط یک خواب احمقانه بوده و به خودم قول دادم دیگه هرگز نه ناپلئونی بخرم و نه بخورم!

 

+++++ پستچی محله هنوز اون دوتا کتاب باقیمونده نمایشگاه رو برام نیاورده:)) قشنگ معلومه از دست من خسته شده و به خودش استراحت داده! توی سایت پیگیری مرسولات پستی هم زده که پنجشنبه اومده دم در خونه تا یکی از بسته‌ها رو تحویل بده. ولی ما نبودیم. درحالی که من پنجشنبه عملا حتی از اتاقم هم بیرون نیومدم، چه برسه به خونه!