+ بابا هر روز به من میگفت: "تو باید حداقل روزی 20 دقیقه بری پیاده روی. چیه نشستی توی خونه و هیچ فعالیت بدنی نداری!"

آنقدر این جمله را تکرار کرده که دیگر از کلمات بیست و پیاده روی و فعالیت بدنی متنفر شده‌ام.

دیروز که آمدم بروم به کتابخانه محل سر بزنم، بابا هم از راه رسید. کتابهایم را (که از اسفند پارسال روی وجدانم سنگینی میکنند و هربار که خواستم پسشان بدهم، با قفل آهنی بر در شیشه ای کتابخانه مواجه شدم) توی کوله انداخته بودم و شال و کلاه کرده، دم در ایستاده بودم. بابا با دیدن من اخم هایش را در هم کشید و پرسید: کجا؟

مختصر جواب دادم: بیرون.

بابا به سیم جیم کردن دختر بیست و هفت ساله اش ادامه داد: میدونم. کجا؟

گفتم: مگه نمیگی هر روز باید بری بیرون پیاده روی؟

بعد گفتم که دارم میروم کتابخانه تا کتابهایم را پس بدهم.

این تناقض آشکاری را که در حرفها و رفتار بابا میبینم، نمیدانم چطور توجیه کنم. غیرت؟ شک؟ عدم اعتماد؟ عادت؟ کدامشان؟

از در که بیرون میرفتم به این فکر میکردم که حالا خوب است خودش میداند ماهی یکبار فقط از خانه بیرون میروم و اینطوری اخم هایش را برای من درهم میکشد!

 

++ عمو را خیلی وقت بود که ندیده بودم. در طول چهار پنج سال گذشته فقط یکبار و آن هم از سر اجبار. رابطه‌مان کج و معوج شده و درست‌شدنی نیست. یعنی با وضع موجود، فکر نکنم درست‌شدنی باشد.

آن عمویی که همیشه به فکرمان بود و دوستش داشتیم و عاشقش بودیم، همان که برایمان مثل مارکوپولویی بود که به خاطر زندگی اش در چین، همیشه داستان های جالب و سرگرم کننده ای برای تعریف کردن داشت، همانی که وقتی هنوز کسی اسم چای سبز و چاپ استیک و خیلی چیزهای دیگر را نشنیده بود آنقدر از این جور چیزها برایمان می آورد که خانه را پر میکرد، همانی که تا سالها سعی میکرد کمی به من دفاع شخصی یاد بدهد و با وجودی که هیچ کدام از حرکات در مغزم نمیماند خسته نمیشد و بازهم تلاش میکرد، همانی که بیشتر مثل برادر بزرگترم بود تا عمو و بی نهایت دوستش داشتم. همین آدم را میگویم که یکهو به خاطر حرف های صدمن یه غاز عمه، دوست داشتنمان را تمام کرد و رفت. انگار نه انگار که بیست و خورده ای سال تمام عموی من و ته تغاری بوده و ما هم عاشقانه دوستش داشتیم.

دیروز دیدمش.

داشتم از کتابخانه برمیگشتم که دم در خانه، بالای پله ها یک نفر سلام کرد. اول فکر کردم پسر صاحباخانه، مرتضی است و یک سلام خشک و خالی کردم و از کنارش رد شدم. راستش اصلا قیافه اش را هم درست ندیدم. بعد که کمی دقت کردم، دیدم چشمانش از زیر کلاهی که به سر گذاشته چه قدر آشناست و شبیه چشم های عموست. ماسک هم بقیه صورتش را پوشانده بود. اما چشم ها، قطعا چشم های عمو بود.

گفتم: ااا؟ عمو تویی؟ 

استعداد بازیگری ام را که از زمان تدریس زبان به دست آورده بودم، فراخواندم، قیافه عبوسم را تغییر دادم و زیر خنده زدم. پرشور و حرارت خندیدم که این سالهای خالی و جواب سلام سرد و خشک اولیه ام را کمرنگ کنم. 

- نشناختمت عمو. فکر کردم یکی از همسایه هایی.

(با بابا کار داشت و حالا داشت برمیگشت خانه). خواستم باهاش دست بدهم که دیدم مشغول ضد عفونی دستهایش است. گفتم" دستام کثیفه دست نمیدم. و در عوض خیلی دوستانه یکی به بازویش زدم. گفت "بیا، دستتو بیار". و نصف محلول آبی رنگ ضدعفونی کننده اش را روی دست راستم خالی کرد تا مطمئن شود هیچ میکروب و ویروسی ندارم و بعد دست دادیم.

ازم پرسید: مشقاتو نوشتی؟

این جمله ای بود که از وقتی یادم میاد، همیشه از من پرسیده بود. جمعه ها، روزهای تعطیل وسط هفته، تعطیلات عید و هر وقت دیگری که به خاطر ننه خدابیامرز خانه شان جمع میشدیم، همیشه میگفت " مشقاتو نوشتی؟"

با اعتراض و خنده گفتم: عمووووو! فکر میکنی من هنوز همون بچه دبستانی ام؟ مشقاتو نوشتی چیه دیگه!

خواستم بهش با افتخار بگم که من دارم ارشدم رو تموم میکنم که با لحن سردی گفت: من فقط پرسیدم مشقاتو نوشتی یا نه. جواب سوالم یا بله است یا نه.

راستش ناراحت شدم. از مدل برخوردش و لحم حرف زدنش که با گذشته ها خیلی فرق داشت. اما حفظ ظاهر کردم. خندیدم و گفتم: آره نوشتم.

بعدش خداحافظی کردیم و او از پله ها پایین رفت. همین.

بعد از این همه مدت که همدیگر را دیدیم، فقط یک مکالمه کاملا احمقانه داشتیم که داغ دلم را تازه کرد و احتمالا هم تا ابد در ذهنم حک میشود.