اول.

صحنه غریبی بود، عزیز جان. بس غریب...

همه یکدست سیاه‌ برتن، ماسک سفید بر صورت و عینک آفتابی بر چشم داشتند. به سختی میشد دیگری را تشخیص داد. صورت های پوشیده و لباس های مشکی... به سختی میشد یکدیگر را پیدا کرد. همه شکل هم بودند. وجه تمایزی بین هیچ کس نبود. 

در گرما و زیر آفتاب، همگی، ایستاده یا نشسته، منتظر بودند. 

منتظر آمدن عزیزشان از سالن تطهیر. 

هر از چندگاهی، از یک گوشه صدای ناله و فغان، شیون و فریاد و نعره های دردناکی بلند میشد که تا اعماق قلب همه حاضران رسوخ می‌کرد. بر سر کوفتن ها و بر سینه کوفتن ها و سیلاب اشک هایی که از روی ناباوری جاری میشد و همه چیز را با خود می‌شست و می برد... 

صحنه غریبی بود عزیز جان. 

صبح عاشورا بود. اما راستش شاید کسی به آن اهمیت نمی‌داد. همه درگیر آن خلا کِشنده حفره تازه درون قلبشان بودند که با از دست دادن عزیزتر از جانشان سر باز کرده بود و مانند یک سیاهچاله، همه وجودشان را به سمت خودش می‌کشاند و مثل یک دمل چرکی، زهراب دردناکی از آن به بیرون تراوش می‌کرد که سرتاپایشان را می‌پوشاند. 

برای این آدمها، دیگر روز عاشورا هرگز مثل قبل نخواهد بود. همیشه و هرسال، حتی در روزهای بارانی و روزهای برفی عاشورا، به یاد خواهند آورد که چنین روزی، در یک روز گرم و آفتابی با آبی ترین آسمانی که تا به حال دیده اند، عزیزشان را به دستان سرد خاک سپرده اند. 

صحنه غریبی بود این روز عاشورا. 

راستش آنجا، در خانه ابدی هزاران آدمی که زیر خاک خفته بودند، هیچ خبری از آن ریا و عزاداری های خشکه‌مقدس‌واری که در بیرون جریان داشت نبود. همه بر سینه میکوفتند، اما این سینه کوبی کجا و آن کجا. اینجا همه چیز واقعی بود. اگر اشکی بود، واقعی بود. برای خودشان. برای عزیزشان. برای جای حفره تازه درون قلبشان که نمی‌دانستند باید از این به بعد چطور با آن و جای خالی اش سر کنند...

زنده ترین عاشورایی بود که تمام عمرم به چشم دیدم... 

 

دوم. 

به نشانه ها باور داری؟ همان چیزهای کوچکی که خیلی ها نادیده اش می‌گیرند، اما اگر چشمانت را خوب بازی کنی، می‌توانند به نور امید تبدیل شوند...

بعد از دفن، وقتی که سر و صدای مداح بالاخره خاموش شده بود، وقتی که ترمه را روی خاک پهن کرده بودند و گلهای روی قبر را پرپر کرده بودند و همه ایستاده بودند و خداحافظی های آخر را می‌کردند، یک پروانه با بال های بزرگ زردرنگ، ناگهان سر و کله اش پیدا شد. یک دور روی قبر تازه پرواز کرد، به دور آدم هایی که عزیزترین شان را به دستان خاک سپرده بودند چرخید، بالای سایه بان بال بال زد و بعد رفت.

نمی‌دانم کسی آن پروانه را دید یا نه... اما خیال من یکی که با دیدنش آرام گرفت...