امروز صبح وقتی از خونه میزدم بیرون حالم خیلی بد بود. ولی شب موقع برگشتن لبخند روی لبام بود.
خواستم فقط داستان امروزم رو اینجا تعریف کنم و بگم چطوری حالم بهتر شد و تونستم لبخند بزنم و ...
به غول بزرگ کرونای ذهنم تف بندازم!
به خاطر همینم متن خیلی طولانی شد... ولی شاید...
فقط شاید...
یه نفر دیگه هم با خوندنش احساس بهتری بهش دست بده.
امیدوارم.
راستش وقتی خبر این اومد که پروازهای همه کشورها به ایران متوقف شده و درواقع یه جورایی کل دنیا، ایران رو قرنطینه کرده، حس خفگی بهم دست داد. مثل کسی که ترس از فضای بسته داشته باشه و توی آسانسوری گیر بیفته که بین زمین و هوا معلقه.
حالا نه اینکه پاسپورتم پر از مهرهای رنگی پنگی باشه ها! نه! (پاسپورتم عین دل مومن، سفید سفیده) فقط دوست دارم که آپشن خروج از کشور رو داشته باشم!
حس گیر افتادن و هیچ راه فراری نداشتن برام خیلی دردناکه.
اگر بخوام این حسم رو بهتر توصیف کنم میتونم به موارد زیر اشاره کنم:
1. مثلا تصور کنین که توی دنیایی شبیه دنیای واکینگ دد گیر افتادین. دنیایی که یهویی چشمتون رو باز میکنین ( در مورد شخصیت اصلی فیلم، بیدار شدن از کما بعد از تیراندازی بود، مال ما بیداری نصفه و نیمه مسئولین و اعتراف به وجود کرونا توی کشور) و اینکه می فهمین یه عالمه زامبی دور و برتون رو گرفتن و باید حسابی مراقب باشین وگرنه کارتون تمومه. این حس رو بهم میده که راه فراری نیست. یا حداقل در نگاه اول نیست و باید خیلی جون سخت باشی تا از دست زامبی ها فرار کنی تا بهت نرسن و بیماریشون رو بهت ندن. و اینکه واقعا جایی برای فرار نیست. شاید یکی دوتا واحه اون وسط باشه برای استراحت، ولی یه جای واقعی برای موندن ... نه، نیست.
2. یا مثل سریال لاست. حس میکنم توی یه جزیره دور افتاده گیر افتادیم و راه خروج هم نداریم و هی انواع و اقسام بلاها سرمون میاد( مثل سیل، زلزله، بازار سیاه ماسک، تلفات دادن های دور از انتظار) و کلی معما و حرف های ناگفته از دستان پشت پرده وجود داره که همینطور که میریم جلو، بیشتر و بیشتر به عمق فاجعه پی میبریم و می فهمیم موضوع، فقط سقوط یه هواپیما توی یه جزیره دورافتاده نیست.
و اینکه گروه نجاتی هم برای پیدا کردنمون نمیاد.
امروز صبح رفتم شرکت که یه سری کارها رو از مدیر فنی مون تحویل بگیرم تا به صورت ریموت توی خونه روشون کار کنم.
سوار بی آر تی که شدم، تنها چیزی که میدیدم، ماسک و دستکش یکبار مصرف و قیافه های ماتم زده بود. حس میکردم که انگار یه نفر به همه مون سوزن زده و تمام شادی مون رو کشیده بیرون.حتی یک قطره هم برامون باقی نذاشته بود.
خیلی حس بدی بود.
رفتم شرکت و یه کم به کارها رسیدم. اما مدیر فنی مون نیومد. عصبانی بودم که من این همه راه پاشدم اومدم این ور شهر و با سختی بسیار از بین میزبانان کرونایی بالقوه به سلامت عبور کرده ام و کلی سختی کشیدم و با اینکه جناب حضرت آقا میدونسته من قراره امروز بیام، تشریفش رو نیاورده!!
رفتم پیش مسئول دفترمون و بهش گفتم.
در جواب گفت : نمیدونم میدونی یا نه، اما آقای فلانی الان چندین ساله که درگیر سرطانه. کلا این قسمت بدنش ( به قسمت شکمش اشاره کرد) خالیه. همه رو در طی این چند سال درآورده اند. به خاطر همینم سیستم دفاعی بدنش خیلی ضعیفه و میترسه که بیاد. درواقع بهتره که کلا از خونه بیرون نیاد ...
و من اون لحظه از خجالت آب شدم...
من چند سال بود که این آدم رو میشناختم. و نمیدونستم!!
و از خودم بدم اومد که چرا در موردش بد فکر کرده بودم. کارهارو از یه طریق دیگه پیگیری کردم و درست شد. ولی حس خجالت و شرمندگی ام به خاطر عصبانیت خودخواهانه ام (که کلا مجبور بودم امروز رو از خونه بزنم بیرون) هنوز از بین نرفته.
و به این فکر کردم که توی این دوره، آزمایش سختی پیش رومون گذاشته شده، و احتمالا خیلی هامون قراره مثل من خودخواهانه رفتار کنیم. و خیلی هامون سعی میکنیم که خودمون رو مرکز همه چیز قرار بدیم.
(از چندین و چند دستکش و دستمال کاغذی رها شده روی کف آسفالت،بگیر تا قوطی رانی و شیرکاکائوی مصرف شده روی صندلی های ایستگاه اتوبوس و خلط های با افتخار تف شده بر روی زمین که حالم رو بد می کرد، تنها نشانه های کوچکی از این موضوع بودند.)
واقعا چند نفر از این آزمایش میتونن سربلند بیرون بیان؟
چند نفر؟
وقتی به تمام این اتفاقات چند وقته به چشم یک " آزمایش" نگاه کردم، یکهو یه خاطره به یادم اومد.
حدود 6 سال پیش بود که قرار شد خانواده دایی که داشتن می رفتن شمال، من رو هم با خودشون ببرن. خیلی خوشحال، شبش با دختردایی ها آب و هوای مازندران رو چک کردیم و در کمال خوشحالی، روزی "آفتابی همراه با بارش باران پراکنده در بعضی نقاط" پیش بینی شده بود.
( تو تصوراتمون اینطور برنامه ریزی کردیم که چتر میبریم و سه تایی میریم زیر بارون قدم میزنیم!)
ما نزدیکای ظهر راه افتادیم سمت شمال. توی جاده دیدیم که هوا همه اش داره سرد تر و سردتر میشه و شیشه ها دارن شروع میکنن به یخ زدن. و بعد در کمال تعجب شاهد نشستن سریع دونه های سفیدی روی زمین بودیم.
داشت برف می بارید.
و اونقدر برف بارید، تا جایی که دیگه نمیشد بدون زنجیر چرخ حرکت کرد. دایی ماشین رو نگه داشت و از ماشین پیاده شد و زنجیر چرخ ها رو بست. یه مسافتی رو باهاش رفتیم که یهویی ماشین تکونی سختی خورد و شروع کرد به یه وری حرکت کردن.
زنجیر چرخمون پاره شده بود! گویا از یک نوع مدل جدید بود که توی بخشی از ساختارش پلاستیک به کار رفته بود. خلاصه که ماشین وسط راه جوابمون کرد. دیگه نمیتونستیم جلوتر بریم.
برف اونقدر زیاد شده بود که ارتفاعش تا زانوهامون می رسید. ( دقت کنید: تا زانو!)
قسمت آخر مسیر بودیم. و باید از یک جاده طولانی به شدت سربالایی بالا میرفتیم که یه طرفش کوه بود و یه طرفش دره. باید از اون جاده بالا میرفتیم تا به ویلا می رسیدیم. اما ماشین نمیکشید سربالایی رو بره بالا.
به زور ماشین رو کشیدیم یک گوشه و پایین جاده پارکش کردیم. هرکی یه کوله انداخت پشتش، یه سبد، یه کیف یا یه چمدون گرفت دستش و پای پیاده راه افتادیم. توی شرایطی که به شدت برف میبارید. و ارتفاعش هم لحظه به لحظه روی زمین بیشتر میشد.
یه دونه چراغ هم توی مسیر نبود. نه تیر چراغ برقی، نه روشنایی های شهری که پایین جاده قرار داشت. هیچی نبود. تنها نوری که دیده میشد، نوری بود که انگار از خود برف ساطع میشد. با اینکه همه جا تاریک بود، ولی حس میکردی که واقعا تاریک نیست و یه روشنایی مرموزی اطرافمون بود. با چراغ قوه گوشی مون هم جلوی پامون رو روشن میکردیم ببینیم داریم کجا میریم.
و سکوت بود. سکوت مطلق. فقط صدای خش خش پاهای ما بود که برف رو می شکافت و پیش می رفت.
خب یه تصویر کلی ارائه میدم : جاده سربالایی با شیب تند. کنار دره. پای پیاده. با یه کوله به پشت و یه سبد به دست. بارش برف سنگین. ارتفاع برف تا بالای زانو. شب. بدون نور. سکوت مطلق.
این شرایط ما بود.
بعد از یه مدت به شدت بریدم. از یک جایی به بعد همه اش حس میکردم که دیگه نمی تونم ادامه بدم. یخ زده بودم. پاهام به شدت درد میکرد و ساق پام داشت منو میکشت و به سختی نفس میکشیدم. سنگینی کوله ی پشتم و سبد توی دستم هم قطعا به بهبود اوضاع کمکی نمی کرد. اما یهویی به این فکر کردم که:
تو بالاخره به بالای این جاده میرسی. و وقتی که برسی، با افتخار برمیگردی و به پشت سرت نگاه میکنی و میگی من این کار رو کردم. من این همه راه رو بالا اومدم. من. پس ادامه بده. برو. تو میتونی.
میدونی که اینا همه اش خاطره میشه. بعد میری و برای مامان و بابا و ته تغاری تعریف میکنی. برای دوستات تعریف میکنی. برای دخترخاله هات تعریف میکنی. اینا همه اش خاطره میشه. خاطره ای از اینکه تو تونستی. تو عاشق داستان گفتنی. حالا قیافه هاشون رو تصور کن وقتی دارن به داستانت گوش میدن ... ولی بالاخره تموم میشه.
اینا همه اش خاطره میشه ...
و از اون به بعد بود که با هر قدمی که برمیداشتم و برف ها رو کنار میزدم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.
وقتی ساق پام تیر میکشید و فریاد سر میداد که من دیگه بریدم و نمیکشم حتی یه قدم دیگه بر دارم، با خودم میگفتم: اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.
وقتی که رد دسته سبد پر از ظرف و خوراکی، بند انگشتام رو دردناک کرده بود و حس میکردم الانه که از دستم بیفته، با خودم میگفتم : اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.
و هر از چندگاهی برمیگشتم و به دختردایی نازک و ظریفم که پشت من می اومد و میدونستم که اوضاع سخت تری نسبت به من داره، نگاه میکردم (همونی که سر کرونا نگرانش بودم) که ببینم چه قدر عقب مونده و صبر میکردم تا به من برسه و جا نمونه و آروم، بین نفس نفس زدن هام از سر خستگی و سرما بهش میگفتم که :
طاقت بیار فری. اینا، همه اش، وقتی که برسیم اون بالا خاطره میشه.
و حدس بزنین چی شد؟
بله دیگه! ماجرای اون شب ما خاطره شد.
:)
خاطره ای که من الان بعد از 6 سال روی تختم نشستم و دارم مینویسمش. ( البته این داستان هزار بار برای هزار نفر قبلا تعریف شده و ملت، وقتی که من عبارت " یه بار ما شمال رفته بودیم " رو به زبون میارم، رعشه میگیرن. بس که من این قضیه رو صدبار برای همه تعریف کردم.)
(البته این داستان یه بخش دیگه هم داره. اینکه بلافاصله بعد از رسیدن ما به ویلا، برق رفت و تا 5 روز، همچنان برق قطع بود. اینکه آب هم قطع بود. اینکه تلفن هم قطع بود. اینکه فقط گاز داشتیم. اینکه تا خود صبح اونقدر برف اومد که قشنگ ارتفاعش تا کمرمون می رسید و ما میرفتیم با زور و دست و کمر و نشیمنگاهمون، جاده درست میکردیم که بتونیم رفت و آمد کنیم. برف میریختیم توی قابلمه و میذاشتیم روی گاز تا آب داشته باشیم. 5 روز تمام چربی روی چربی گذاشتیم و برای خودمون و لایه محافط درست کردیم، چون آب نبود که حموم کنیم! اینکه توی مصرف آذوقه مون صرفه جویی میکردیم. اینکه کلوچه هایی که داشتیم و کم بود و کنار بخاری سق میزدیم، خوشمزه ترین کلوچه دنیا بود. که گوشی من وقتی رسیدیم، فقط 3 درصد شارژ داشت و همه اش رو توی جاده برای بازی مصرف کرده بودم و با همون سه درصد که به طور معجزه آسایی برکت داشت، زنگ زدم به مامان و همه چیز رو براش تعریف کردم و گفتم نگران نباشه :)))
ولی خب، بخش دوم سفرمون خودش یه داستان دیگه است که خیلی اینجا بازش نمیکنم!!
وقتی امروز یاد این خاطره افتادم، دوباره جمله عزیزم رو که اون همه بهم انرژی میداد، پیش خودم تکرار کردم :
اینا همه اش وقتی که برسی اون بالا خاطره میشه.
و میدونین چی شد؟
یه دفعه کلی حالم بهتر شد.
دیگه حس خفگی نمی کردم که انگار توی یه جایی گیر افتادم و راه خلاصی نیست.
حس نمی کردم تا قطره آخر شادی ام توسط غول بزرگی به اسم "ترس از کرونا" گرفته شده.
دیگه حس بدی نداشتم.
فقط این حس رو داشتم که من باید تحمل کنم، باید صبر کنم، باید با همه چیز با تمام توانم و با درستی روبه رو بشم و هرکاری از دستم بر میاد، به سهم خودم، انجام بدم و بعدش ...
بعدش همه اینا یه روزی خاطره میشه ...
میدونم که یه روزی همه اینا خاطره میشه ...
و یه روزی برای آدم های دور و برم نعریف میکنم که آره، من از قرنطینه ایران و کرونا جون سالم به در بردم.
و براشون داستانم رو تعریف میکنم. و به دهن های بازشون نگاه میکنم که از شنیدن قصه من، خود به خود باز مونده ...
و از دیدن چهره های بهت زده شون لذت میبرم.
و به این فکر میکنم که من میدونستم که یه روزی همه اینا خاطره میشه ...