یه مکالمه توی کتاب درسی بچه های کلاسم بود که مثلا چندتا بچه رفته بودن با هم ماهیگیری و یه دونه از این خوره های کتاب ( که از قضا عینک هم داشت ) باهاشون بود. همه ماهی می گرفتن و اون یه دونه خودش رو لوس کرده بود، یه کتاب دستش گرفته بود و میگفت من ماهی گیری دوست ندارم و در آخر دوست هاش مجبورش میکنن که ماهی بگیره.

به بچه ها گفتم اینو به صورت نمایش اجرا کنن.

وقتی نوبت گروه آریانا و کسری شد، کسری دوید رفت از یکی از بچه ها عینک گرفت که مثلا خیلی خوب توی نقشش فرو بره و حسابی تداعی کننده اون خوره کتاب باشه.

یه پسر 10 ساله ی به شدت شیطون و به همون شدت برنزه با موهای سیاه خوش حالت که مثل شخصیت های انیمه توی صورتش ریخته رو تصور کنین. یه پسر لاغر و استخونی که قدش خیلی بلند نباشه. این دقیقا کسری است. اسم مستعارش هم کسری LOL ه. پای برگه هاش همیشه همینو مینویسه و عاشق اینه که بلند بگه LOL!

خلاصه که کسری رفت عینک رو گرفت و به چشمش زد. اما از اونجایی که نمره عینک بالا بود، بچه ام عملا جلوش رو هم نمیدید.

کتاب رو چسبونده بود به دماغش تا شاید کلمه ها رو تشخیص بده و بخونه.

بعد یه خودکار برداشت تا مثلا اون رو به جای چوب ماهیگیری جا بزنه و دستش رو برد عقب و آورد جلو که مثلا نخ و طعمه رو انداخته توی آب.

در خودکار افتاد پایین. بعد کلا نمایش رو وسط دیالوگش ول کرد و خم شد پایین تا دنبال در خودکار بگرده و چون هیچی نمیدید، هی دستش رو به زمین میکشید که پیداش کنه. ( دور از جونش ) بیشتر نقش کورها رو بازی می کرد تا نقش پسر کتابخون ماهی گیر.

و هرچه قدر می گشت جز کفش هاش هیچی پیدا نمی کرد، چون در خودکاره کلا افتاده بود پشت سرش. و اون عینک رو هم بر نمی داشت که بتونه ببینه چه خبره و دنیا دست کیه.

اون صحنه اینقدر بامزه بود که من، با وجود اینکه باید شخصیت یک تیچر رو که قراره گوشاش خیلی چیزا رو نشنوه و چشم هاش خیلی چیزا رو نبینه بازی میکردم، کلا همه چیو به دست فراموشی سپردم. یعنی به این صورت که عملا روی میز پهن شده بودم و همراه بقیه ( چه بسا بلندتر ) قاه قاه می خندیدم.

خدا این طفلک های منو حفظ کنه!