بالاخره دارد باران می‌بارد. با شنیدن صدای قطره‌هایی که با سرعت تمام به زمین برخورد میکنند، احساس میکنم بی قراری‌ای که این روزها دست به گریبانم شده، بالاخره دارد آرام میگیرد... از پشت پنجره، نشسته ام به تماشای آبی که از آسمان روان است.

هر چندوقت یکبار، یکی دو صورت از پنجره های ساختمان های بلند بالای روبه رو بیرون می آید. یا در بالکنی باز میشود و ساکنانش دستانشان را زیر باران میگیرند. بچه و بزرگسال هم ندارد. اما بزرگترها در سکوت به تماشا مشغول اند و این صدای قهقه بچه هاست که در شادی دیدن باران در کوچه پیچیده...

چه قدر در این روزهای گرم و آفتابی، دلم برای یک روز سرد بارانی تنگ شده بود. روزهای آفتابی را دوست ندارم. حس میکنم آن همه انرژی خورشید برایم زیاد است. به خاطر همین هروقت که آفتاب باشد پرده را کنار نمیزنم و اتاق را تاریک نگه میدارم که بتوانم تمرکز کنم و به کارهایم برسم. در روزهای آفتابی همه چیز سخت و سنگین و دلمرده به نظر میرسد و به زور خودم را مینشانم پای کارها.

اما روزهای ابری ...

حالم آنقدر در روزهای ابری خوب است که حد ندارد.

آنقدر که حس میکنم حتی میتوانم جای اطلس را بگیرم و بار تمام دنیا را به دوش بکشم. انجام هرکاری ممکن به نظر میرسد و دنیا آنقدر شیرین و زیبا میشود که حد ندارد...صدای رعد و برق برایم از هر موسیقی دیگری آرامش‌بخش تر است. اصلا مگر میشود یک آبانی بی آب و باران سر کند و حالش خوب باشد؟

کاش آسمان این روزها بیشتر ابری شود...

 

پ.نِ غیر مرتبط به باران، اما در راستای ایجاد حال خوب:

در راستای نزدیک بودن نمایشگاه کتاب، بچه های وبلاگ نویس قراره دوباره دور هم جمع بشن و در بهشت موعود دیدار کنن. اگر دوست داشتین شرکت کنین، عارفه به طور کامل شرایط و تاریخچه دورهمی ها رو اینجا توضیح داده. دستش درد نکنه.