امروز رفتم بیمارستان بهرامی که یه بیمارستان فوق تخصصی برای کودکانه. قراره از این به بعد (اگر خدا بخواد) هر هفته برم و با یکی از بچه هایی که دیالیز میشه زبان کار کنم. اگرم موقعیتش نبود (مثلا شاگردم نیومده بود یا حالش خیلی بد بود) با بچه هایی که اونجا هستن بازی کنم. 

نیاز داشتم یه کاری انجام بدم توی زندگی. یه کاری که معنی داشته باشه. یه کاری که برای خودم نباشه. یه کاری که کمک کنه بقیه حس بهتری پیدا کنن. اگر نمیتونم به لحاظ مالی کمک کنم، حداقل وقتم رو برای ایجاد یک تغییر کوچیک میتونم صرف کنم.

به خاطر همینم عضو خیریه کودکان فرشته اند شدم که بیمارستان مفید، بیمارستان بهرامی و چندجای دیگه رو تحت پوشش دارن.

ولی خب باید بگم که روز عجیبی بود. لیدر تیم بهرامی نیومده بود، درصورتی که باید میومد چون من روز اولم بود و هفته قبل کار رو شروع نکردیم چون خودش یکشنبه نمیتونست بیاد. دفتر خیریه هم خالی بود و کسی نیومده بود. یعنی فقط من بودم. بعد بهم گفتن برو از حراست کلید انباری رو بگیر و وسایل بردار. و راستش هیچ کس از من نپرسید خانوم سرت رو کجا انداختی پایین داری میری! همه همکاری میکردن و لبخند میزدن و مهربون بودن. و خیلی خیلی عجیب بود! اونم برای این شهر ماتم زده که همیشه خدا همه عصبانی و غمگین اند و سعی میکنن کارشکنی کنن.

مساله عجیب دیگه این بود که خود خیریه با منی که روز اولم بود و کلا یه بار رفته بودم دیدن مسوول تیم آموزش، مثل یکی از اعضای قدیمی رفتار میکردن. میخوام بگم اگر من لیدر بودم، نه فقط روز اول کسی که قرار بود تازه بیاد حتما حاضر میشدم، بلکه به هیچ عنوان کلید رو دست کسی که نمی‌شناختم نمی‌دادم! 

 ولی خب برام شیرین بود. 

بعد هم که هزاربار دور خودم چرخ خودم تا دفتر خیریه، انباری و بعد بخش دیالیز رو پیدا کنم، حراست هربار با مهربونی کمک کرد. حراست اینقدر مهربون تاحالا ندیده بودم!

وقتی رسیدم بخش دیالیز، گفتن «لام»، شاگردم نیومده. چون کار پیوند کلیه اش درست شده، البته 6 ماه تا یکسال دیگه قراره انجام بشه و الان برای انجام یکسری آزمایش رفته یه بیمارستان دیگه.

و اون لحظه تمام بچه ها توی بخش هم خواب بودن و کسی نیاز به همبازی نداشت. اما دیدن اون همه لوله که توی دستای کوچولوشون فرو رفته بود، دلم رو ریش می‌کرد. صورت هاشون رنگ پریده و لب هاشون خشک بود که باعث می‌شد یه خنجر عمیق رو توی قلبم حس کنم.

اومدم بیرون و برگشتم انباری تا وسایل ها رو بذارم سرجاش. دیدم که کنارش اتاق  «سوگ» قرار داره. کسی توش نبود، اما وحشتناک بود. یه اتاق کوچیک با دوتا مبل سیاه رنگ با هاله سیاهی دورتا دور اتاق که از اندوه و اشک پدر و مادرانی تشکیل شده بود که عزیزترینشون رو از دست داده بودن. فکر کردم تا الان چند نفر روی این مبل ها نشستن و اشک ریختن؟ چندنفر بچه هاشون رو از دست دادن؟ چند نفر...

دیگه به تخیلم اجازه پرو و بال گرفتن ندادم و زدم بیرون.

اگر یه روز عادی بود، از اینکه هیچ چیز هماهنگ نشده بود خیلی عصبانی میشدم. از اینکه من تا اونجا رفتم و هیچکس خبر نداده بود که امروز لام قرار نیست بیاد. ولی وقتی رسیدم خونه، با اینکه راه رو گم کرده بودم و یه مسافت زیادی رو پیاده رفتم، و با اینکه اتوبوس با نیم ساعت تاخیر رسید و من تمام مدت توی دود و دم ایستاده بودم، خیلی هم ناراحت و عصبانی نبودم، و این برای منی که گاهی به عنوان خشم اژدها معرفی میشم، واقعا عجیب بود.