من از اون دسته آدم هایی ام که به راحتی گریه میکنن. بارها و بارها شده که ناخواسته و توی موقعیت های حساسی که نباید ضعف نشون میدادم، اشک هام روی صورتم رودخونه ساختن و احساسات درونم رو آشکار کردن. و وقتی هم که شروع میشن، ماشالا مثل یه سرچشمه برکت یافته عمل میکنن، ساعت ها ادامه پیدا میکنن و قطع نمیشن. 

سالها سعی کردم با این ویژگی کنار بیام. طوری که وقتی جلوی غریبه ها جاری میشن، دیگه زیاد خجالت نمیکشم و یه جورایی به عنوان بخشی از خودم پذیرفتمش.

بارها و بارها هم توی خلوت گریه کردم. توی اتاق تنهایی کیلو کیلو اشک ریختم و برای خیلی چیزا غصه خوردم.

اما امشب، که ساعت نزدیک 3 نیمه شبه و من هم خوابم نمیاد، و درحالی که دارم فصل انتخاباتیاتِ کتاب جانستان کابلستانِ رضاامیرخوانی رو میخونم و در عین حال در پس مغزم دارم به وضعیت ایران الان فکر میکنم، تحلیل میکنم و غصه میخورم، اشک ها تا لب مرز جلو میان و صورتم حالت آشنای پیش از جاری شدن رودخانه رو حس میکنه، اما در عین حال یه نیروی عجیبی که هیچوقت حسش نکرده بودم، پسشون میزنه. نمیدونم چیه. شاید یه ملغمه ای از بی حوصلگی و عمیقا به این باور رسیدن باشه که هیچ چیزی توی این دنیا دوام نداره، هیچ چیزی ثابت نیست و فقط زمان لازمه تا همه چیز تغییر کنه. نه لزوما به سمت خوب یا بد. فقط تغییر.

و باید بگم برای کسی که خدای  «عدم توانایی در جلوگیری از جاری شدن سیل اشکها در تمام موقعیتها» محسوب میشه، حس واقعا عجیبیه... اما خب در دنیایی که خود تغییر، فی نفسه، تنها المان ثابت در جهان محسوب میشه چون همه و چیز و همه کس مدام درحال تغییر و تبدیل اند، نباید خیلی تعجب بکنم. اما با این حال...