خیلی تلاش کردم خاطره‌ی دورهمی وبلاگی امسال رو بنویسم. توی راه برگشت به خونه، کل متنم رو توی ذهنم نوشتم و شاد و خندان، با پادردی افتضاح که حاصل مدت ها  «پیاده روی جانانه نداشتن» بود، در خونه رو باز کردم. 

اما وقتی دست به کیبورد شدم، کلمات ازم فرار میکردن. نمیذاشتن اونطور که زهرا، خورشید، سارا، عارفه(ها)، امید، گلبول، محمدرضا، محمدعلی، چمران، فاطمه، حورا، آقاگل و بقیه رو دیده بودم، به تصویر بکشم. شایدم یه جورایی دلم میخواست همه رو توی ذهنم ذخیره کنم و چیزی نگم. از... چه میدونم. شاید دلم میخولست تمام اون احساسات و خاطره ها رو تماما فقط و فقط توی ذهنم نگه دارم.

از اینکه از دیدن تغییرات خورشید چه قدر خوشحال بودم. از اینکه سارا رو بالاخره رودر رو میدیدم. از اینکه حس میکردم من و زهرا بازهم مثل همیشه چه قدر مچ هستیم و با چرت و پرت هایی که میگیم و پقی میزنیم زیر خنده، چه قدر بهمون خوش میگذره! یا پیدا کردن یک دوست جدید که خیلی سریع باهاش جور شدم و وقتی به خودم اومدم، دیدم به مدل زمان دبیرستانم، دستم رو به شونه اش تکیه دادم و ایستادم و این برای منی که سعی میکنم فاصله فیزیکی و حریم امن ادم ها رو رعایت کنم جالب بود و نشون میداد که چه قدر با این آدم احساس راحتی میکنم.

یا ناامیدی حاصل از بخش زبان امسال که عملا هیچ کتابی رو نمیشد خرید با اون قیمت های سرسام آور یا حرص خوردن از اینکه حتی دست دوم فروشی های سال های قبل هم دیگه ازشون خبری نبود. و اینکه میتونستم عصبانیت و حرصم رو با زهرا و امید و محمدرضا تقسیم کنم، ناراحتی اونها رو هم دریافت کنم، و بعدش حس کنم که خب، دنیا هنوز نشکسته. شاید ترک برداشته باشه، اما تکه هاش هنوز روی زمین نریخته.

دلم میخواست خیلی چیزا بنویسم، اما به نوشتن همین ها قناعت میکنم، چون حسی که داشتم و از اون روزم گرفتم رو نمیتونم در قالب کلمات دربیارم...

خورشید بهم گفت کمتر مینویسی.

نمیدونم. شاید دلیل اینکه حس میکنم کلمات ازم فرار میکنن همین باشه...