1. پارسال، استاد درس بازاریابی ام یه کاری رو بهم محول کرد و منم حسابی ازش استقبال کردم. اون موقع تازه کارم رو توی موسسه زبان رها کرده بودم (ترجیح دادم با یه آدم شیاد و حقه باز کار نکنم)، و به خاطر همین هم زمان زیادی رو پیش روم میدیدم که میخواستم یه جوری پرش کنم. (برنامه ام این بود که تا امتحانات پایان ترم به خودم یه استراحتی بدم و بعدش برم سراغ یه کار دیگه)

استاد یه کتاب 88 صفحه ای، درباره مدیریت تجربه مشتریان گذاشت جلوم و گفت که میخوام دو بخش دیگه به کتاب اضافه کنی و راجع به تجربه کاربری و نوروساینس در مدیریت تجربه مشتریان مطلب بنویسی.

منم که به تازگی یه ارائه درست و درمونِ یک ساعت و نیمه (به جای بیست دقیقه) سر کلاس راجع به نوروساینس داشتم، با اعتماد به نفس تمام گفته که خیالتون راحت و بسپریدش به خودم.

اواخر جلسه مون، استاد انگار که یهو یادش افتاده باشه گفت: یه کار دیگه هم هست. راجع به آینده پژوهی در حوزه مخابرات. دوست داری بیای کار کنی؟ یه گروهی هستیم متشکل از بچه های دکترا و ارشد که داریم روی این پروژه که برای فلان شرکته کار میکنیم.

منم از همه جا بی خبر گفتم که باشه و دوست دارم که عضوی از تیم باشم.

رسما بیگاری بود. دو نفر دانشجوی ارشد بودیم که به عنوان برده های قرن 16 به کارمون گرفته بودن. یه عالمه فایل انگلیسی در حوزه مخابرات رو گذاشته بودن جلومون که بعضی هاشون به 1000 صفحه میرسید و ما باید اینا رو ظرف دو سه هفته میخوندیم و خلاصه شون رو به فارسی مینوشتیم. دوران تاریکی بود. یه دانشجوی سال آخر دکترا هم بود که هی سر همه داد میزد که چرا این کار انجام ندادی، چرا فلان چیز رو تموم نکردی. مدیر پروژه نبودا. خود مدیر پروژه عین خیالش نبود. ولی این خودشو نخود هر آش میکرد.

خلاصه که دیدم هم کتاب دستمه، هم زنجیری که اینا انداختن به گردنم هی داره روز به روز تنگ تر و تنگ تر میشه، هم کارای دانشگاه هی سنگین و سنگین تر میشه، و من دارم زیر بار همه شون له میشم. دیگه نشستم با خودم حرف زدم و دیدم بهتره خودمو از بردگی رها کنم و همین که برم بشینم پای کتاب و کارای دانشگاه، هنر کردم. 

 

2. نوشتن کتاب خیلی طول کشید. خیلی خیلی زیاد. بعد از تموم شدن یه ترم سنگین، خوردیم به استرس درگیری ایران و آمریکا، احتمال وقوع جنگ جهانی سوم و کرونا. ترم بعدی هم که مجازی برگزار شد، برخلاف انتظار اونقدر سنگین بود که عملا زیر بار اون همه استرس و امتحان های ادامه دار که اون بیست نمره لعنتی رو به 100 قسمت تقسیم کرده بودن و صد تا کار ازمون میخواستن، چنان له و لورده شدم که تا یک ماه بعدش نمیتونستم هیچ کاری انجام بدم. 

ولی توی همین 10ماه، نشستم چندتا کتاب و مقاله خوندم و کلی از سایت های اینترنتی رو زیر و رو کردم تا مطالبم رو جمع کنم و بنویسمشون. هروقت که میتونستم مینشستم پای کار و زمین و زمان رو هم فحش میدادم که چرا تموم نمیشه! (خوندن کتاب "تفکر، تند و سریع" خودش مثل گرفتار شدن توی یک منجلاب بی انتها بود بس که لامصب طولانی بود.)

دیگه آخرای مرداد خودمو زور کردم که بشینم پاش و تحویل بدم. تبدیل شده بود به یه کابوس که دست و پام رو بسته بود و نمیذاشت کار دیگه ای انجام بدم. (مثلا میخواستم شروع کنم برای آیلتس خوندن، اما همه اش میگفتم بذار این تموم بشه بعدا)

دیگه از اوایل شهریور به کوب نشستم پاش. هر روز خوندم و نوشتم و ادیت کردم تا اینکه بالاخره دیشب تمومش کردم.

شد 41000 کلمه و خورده ای در 100 صفحه. (باید با 20 هزار کلمه ی کتاب اولیه راجع به تجربه مشتری ترکیبش میکردم که نتیجه نهایی شد 61000 کلمه در 164 صفحه) نمیگم حاصل کارم، حجمش زیاد و چشمگیر بود. نمیگم شق القمر کردم و بهترین چیزی رو نوشتم که میشد. ولی دوستشون داشتم. کلمه هایی رو در طول این مدت نوشته بودم، مطالبی که خونده بودم ... مسلما من اون آدمی نیستم که قبل از نوشتن این 40000 تا کلمه بودم.

مثلا یه نمونه اش، سر سریال فرندز بود که فهمیدم تغییر کردم. وقتی برای بار دوم داشتم سریال رو میدیدم، سر فصل دوم چیزی توجهم رو جلب کرد که قبلا متوجه نشده بودم یا برام اهمیتی نداشت. فکر کنم قسمت دوم فصل دوم بود که دیدم چطور ماهرانه، تبلیغات برندهایی مثل نایک توی فیلم گنجونده شده که شما موقع دیدن اصلا فکر نمیکنی اینا تبلیغ باشن و درواقع بخشی از فیلم هستن که به طور ماهرانه توی پاچه ملت میرن. درواقع کل اون قسمت، یه قسمت تبلیغاتی بیخود بود. و هی حرص خوردم که اینی که من دارم میبینم، یه فیلم تبلیغاتیه حیله گرانه است که روی ناخودآگاه مردم تاثیر میذاره. نمیگم کل قسمت هاش اینطورین. نه نیستن. ولی این فیلمیه که توی کل دنیا محبوبه و مسلما تاثیرات زیادی داره!

این حساسیتی که به دست آوردم، نتیجه این 10 ماه تلاش ناپیوسته و کشان کشان، خودم رو به زور به سمت جلو هل دادنه، همراه با کلی اشک و آه و ناله و فحش دادن به خودم که اصلا چرا کار رو از اول قبول کردم و باید اعتراف کنم که نتیجه رو دوستش دارم. این حس رو بهم میده که چشمام باز شده!

یه بنده خدایی هم که یادم نیست کی بود میگفت: وقتی یه چیزی رو میخوای شروع کنی، اولش خیلی سخته، وسطاش خیلی کثیف و شلخته و نامرتب و به دردنخور به نظر میرسه، اما نتیجه رضایت بخشه.

 

3. خلاصه که صبح وقتی بیدار شدم، درحالی که هنوز چشمانم رو باز نکرده بودم، با یادآوری اینکه نصف شب بالاخره ادیت عکسهای کتاب هم تموم شد و دیگه از امروز میتونم به بقیه نگرانی هام برسم، یه لبخند بزرگ روی صورتم پخش شد به این معنی که : آخیییییشششش! بالاخره آزاد شدم... رهای رهای رها...

بلند که شدم، تازه فهمیدم چه قدر اتاقم کثیفه! توی این یک ماه و خورده ای که سرم حسابی گرم بود، اتاق به چنان وضعیت اسفباری گرفتار شده بود که تعجب کردم من چطور تاحالا توی این شرایط زندگی میکردم!

اتاق رو تمیز کردم. حموم کردم. کتاب خوندم. انیمه دیدم و بعد با خیال راحت نشستم و فایل رو برای استاد ایمیل کردم و توضیحات لازم رو فرستادم. توی واتساپ هم بهش پیام دادم که مطمئن بشم ایمیل رو میبینه.

وقتی داشتم به این فکر میکردم که حالا از این به بعد باید پیگیری کلاسهای دانشگاه رو بکنم که ببینم بالاخره درخواست مهمان شدنم قبول شد و خدا بخواد بتونم از این هفته توی کلاسا شرکت کنم و پایان نامه ام و وضعیت انتقالش چی میشه و برنامه ریزی کنم برای زبان خوندن و برم سراغ یکی دیگه از کتابای موراکامی عزیزم که با حال و هوای پاییزی الان میچسبه و یه خورده ورزش کنم و کمر داغونم و مچ پایِ چپِ نیمه مو برداشته ام و تاندون دردناک دست راستم رو التیام بدم و موضوع پایان نامه پیدا کنم و به درست کردن یه پادکست کوچولو موچولو درباره بهترین و جذاب ترین مطالبی که نوشتم و درباره زندگی روزمره آدما میتونه خیلی مفید باشه فکر کنم و غیره، استاد پیام داد " الان فرصت داری یه کار دیگه رو با هم شروع کنیم؟"

(راجع به همون آینده پژوهی. یک سری فایل هستن که باید خونده بشن و خلاصه شون به فارسی نوشته بشه. میگه انجام دادنش «سود مالی» هم داره. حالا من که میدونم چیز زیادی نمیخواد کف دستم بذاره. قبلی رو هم دلی انجام دادم و هیچی قرار نیست گیر من بیاد. فقط دلم به این خوشه که قراره اسمم کنار اسم سه نفر دیگه _استادی که هیچ کاری نکرده و دو نویسنده کتاب اولیه_ روی جلد کتاب چاپ بشه. و این استادیه که میخواستم ازش خواهش کنم برام یه توصیه نامه بنویسه...)

همون لحظه مچ پام تیر کشید و من دیدم که موراکامی و پایان نامه ام از پیش چشمانم دور میشوند، کتاب های زبانی که تازه خریدم بهم دهن کجی میکنن و ملکه مادری رو تصور کردم که دوباره داره بابت اینکه توی خونه کمک نمیکنم و بی مسئولیتم سرم داد میزنه و جنگ جهانی سوم رو خودش با دستای خودش راه میندازه.

همه اش به خاطر اینکه من توان نه گفتن ندارم ...