قبل از عید، یک داستان کودک نوشته بودم که برای آی قصه فرستادم. اونا هم قبولش کردن و بعد از درست کردن فایل صوتی، الان دو روزه که توی اپلیکیشن شون منتشرش کردن. داستان قشنگی شده بود. از روی اون شعر قدیمی و کودکانه ی "تو که ماه بلند آسمونی" نوشته بودمش. و قصه صوتی اش هم چیز خوبی از آب در اومده و حسابی راضی بودم.

اما راستش وقتی که کاور داستان رو دیدم، اون ماه و ماهی‌ای که مدت ها توی ذهنم زندگی میکردن رو با رنگ جلو چشمام دیدم، و داستان رو با صدای کس دیگه ای به جز صدای ذهن خودم شنیدم، حس کردم که بله. این داستان دیگه از من جدا شد و رفت. دیگه مال من نیست. یه چیز مجزاست که دیگه وابسته به ذهن من نیست و موجودیت پیدا کرده.

حتی وقتی داستان رو میشنیدم ( و از اونجایی که ماشالا دست من به کم هم نمیره و داستانم طولانی ترین قصه آی قصه شده!) و 23 دقیقه تمام به روند داستان گوش میکردم، برام عجیب بود. یعنی جمله هایی بود که خودم شب ها بعد از 12 شب مینشستم و مینوشتمشون و به یاد می آوردمشون، اما با شنیدنشون حس میکردم از من خیلی دورن ...

 

با اینحال تجربه جالبی بود. برای منی که اعتماد به نفس فرستادن داستانم رو به انتشاراتی ها نداشتم، فرستادنش برای آی قصه ایده خوبی به نظر میومد. 

اگر دوست داشتید قصه رو بشنوید، اینجاست.

پ.ن: اگر حوصله کردید و پاش نشستید، کمی هم صبور باشین تا به جاهای خوبش برسه:))