+ چند روز پیش، ایستاده بودم توی راهروی خونه خاله و دخترخاله هام و ته تغاری هم جلوتر ایستاده بودن. از راهرو که حرف میزنم، یعنی یک مسیر باریکی که به خاطر وجود آینه روی یکی از دیوارهاش، جاذبه زیادی برای ما دخترها داره و این یعنی اینکه همه مون با فاصله کم کنار هم ایستاده بودیم. مژده داشت ته تغاری رو آرایش میکرد و بقیه ما نگاه میکردیم و حرف میزدیم که یهو اون اتفاق شوم افتاد و مثل سنگ بزرگی که توی آب دریاچه میفته و آشوب ایجاد میکنه، آرامش همه ما رو به هم زد.

خیلی بزرگ بود. به جرئت میگم طولش به اندازه انگشت وسطم میرسید. انگار که این بزرگی و رنگ قهوه ای چندشناکش به تنهایی برای ایجاد رعب و وحشت کافی نباشه، آپشن اضافه هم داشت: بالدار بود.

به سرعت از کنار گوشم گذشت و روی شونه دخترخاله کوچیکه که فقط سی سانت از من دورتر بود نشست. اون صدای ویژژژژی که داد و نشست و دیدن هیکل درازِ نحسش کافی بود تا من یه جیغ بلندبالا بکشم و میدون رو با بالاترین سرعت ممکن خالی کنم و به اتاق خاله پناه ببرم. ناگفته نماند که در رو هم محکم بستم و چشم چشم میکردم که یه وقت از زیر در تو نیاد.

(حتی حالا که دارم اینو مینویسم، ذهنم حساس شده و بدنم خارش های عصبی گرفته که مجبورم محل هر خارش رو هم چک کنم که یه وقت واقعا چیزی نباشه!!)

بعد از جیغ و فرار بنده، دخترخاله کوچیکه هم جیغ میکشه و با حرکت های عصبی، جناب بالدار رو وادار میکنه که از روش بلند شه و بعدش دخترخاله (طبق دیده های ته تغاری) به یک نقطه دور پناه میبره. بعد، جناب بالدار که از رو نرفته، بعد از کمی پرواز و ویراژ و ایجاد رعب و وحشت، میره میشینه روی لباس خاله بزرگه. از اون طرف مژده رشید ما، تیز میپره و در یک حرکت سریع، لباس خاله رو از تنش درمیاره و سوسک رو داخل لباس گیر میندازه.

خودش هم که کمی هول شده داده میزنه: حالا چی کارش کنم؟

یه نفر داد میزنه: ببرش بنداز دستشویی.

مژده با دو، یه قدم به سمت دستشویی میره که همون لحظه یه نفر دیگه داد میزنه: نه! ببرش توی حموم.

مژده میچرخه که ببرتش توی حموم و دوباره صدای یه نفر دیگه میگه: نه نه بالکن.

- آشپزخونه.

- دستشویی.

- بالکن.

و مژده که از بس هی سوسک به دست دور خودش چرخیده بوده، بالکن رو انتخاب مبکنه. میدوه، تیشرت رو توی هوا باز میکنه، و جناب بالدار رو پر میده که بره دنبال سرنوشتش و احتمالا اذیت کردن آدم های دیگه. 

و من تمام این مدت توی اتاق بودم و با شجاعت تمام، مکالمات بیرون رو دنبال میکردم و در عین حال خدا رو شکر میکردم که مسیر پرواز جناب بالدار در ابتدای شروع واقعه، 30 سانت اونطرفتر بود:))

 

++ یاکریم های کوچه مون میان حشرات مرده ای که پیدا کردن رو میندازن توی بالکن ما. چراش رو نمیدونم. یک سوسک مرده عظیم الجثه بین اجساد رویت شد.

 

+++ چند روز پیش یه متجاوز سیاه و زشت، ساعت 2 نصف شب از داخل کانال کولر بیرون اومد. منتها شانسی که من آوردم، این بود که به جای اتاق من که توش خواب بودم، تصمیم گرفته بود دقیقا جهت مخالف رو انتخاب کنه و بره سمت پذیرایی که ته تغاری، شوالیه شجاع من نشسته بود و داشت درس میخوند. وی اینبار هم با اکسکالیبورش (سوسک کش سفید پلاستیکی) و اسلحه سری‌ش (سوسک کش اتک) به جنگ متجاوز رفت و بعد از پیروزی، توی دستشویی از شر جسد خلاص شد.

 

پ.ن: خدارو شکر که سه تا شد، چون از قدیم گفتن تا سه نشه، بازی نشه :"))