یه خاطره دارم از یکی از معلم هام که جلوی تخته سبز کلاس ایستاده و داره یه خاطره تعریف میکنه. همونطور که دارم به حرفاش با دقت گوش میدم، به چشماش نگاه میکنم. رنگ چشماش عجیبه. سبزه، اما خیلی خیلی کمرنگ. موهای بوری هم داره که از زیر مقنعه اش زده بیرون. خاطره ای که تعریف میکنه رو هم خوب یادمه. راجع به این بود که هرکسی چطوری درس میخونه و اینکه دخترعمه اش، فرشته که توی یه دانشگاه عالی درس میخونه، همیشه پز این رو می‌داده که شاگرد اوله و الخ.

همه اینا با جزئیات یادمه، اما یادم نمیاد که این آدم خودش کی بود! اسمش چی بود، چی درس میداد یا حتی اون موقعی که معلمم بود، کلاس چندم بودم. حس میکنم از خاطرات دوران مدرسه ام خیلی فاصله گرفتم و کم کم دارن محو میشن. میترسم همین بلا سر خاطرات عزیز دانشگاهم بیاد...

چندوقت پیش که با چندتا از بچه های دانشگاه دور هم جمع شده بودیم، یکی برگشت گفت فلانی (از پسرهای کلاس) رو یادتونه؟ ازدواج کرد!

واکنش همه این بود که: اااااااا ازدواج کرد؟؟؟ 

واکنش من این بود که: فلانی کی بود اصلا؟

به جز چهار_پنج نفر، دیگه کلا پسرهای کلاسمون رو یادم نمیاد. البته دلیل عمده اش اینه که هیچوقت هیچ نقش پررنگی توی ذهنم نداشتن و ما دخترا خودمون یه تیم قوی بودیم که اکثرا باهم میچرخیدیم و از مصاحبت همدیگه کلی لذت می‌بردیم. ولی بازم اینکه همه میدونن فلانی کیه و من هیچ ذهنیتی ازش ندارم، برام ترسناکه!