گاهی وقتا تصمیم درست رو گرفتن خیلی سخته.

این نوع تصمیم درست، تصمیمیه که ته قلبت میدونی درسته، اما تا جایی که بشه میخوای ازش اجتناب کنی و با کله شقی، تمام قد دربرابرش ایستادگی میکنی.

یه مثال سه قسمتی میزنم که منظورم کاملا مشخص بشه:

 

1. یه تکلیف سنگینی داشتم که استادمون سه شنبه هفته پیش مشخصش کرد و براش دو هفته زمان گذاشت. یعنی ددلاینش دقیقا میشد امشب، ساعت 11:59.

من با اینکه میدونستم از این آدمای لحظه آخری نیستم، برای انجام دادنش هی دست دست میکردم. البته که تمام مدت، عذاب انجام ندادنش همراهم بود، اما نمیشستم پاش که تمومش کنم. به خودم که اومدم، دیدم من یه هفته تمام رو توی استرس اون تکلیف گذروندم و الکی دارم به خودم عذاب میدم. خودمو با هزار بدبختی نشوندم پای کار و جمعه تحویلش دادم.

 

2. مامان برای امروز وقت دندونپزشکی گرفته بود. چند وقتی بود که دندون آسیای وسط سمت چپم شروع کرده بود به اذیت کردن و دردش در تمام گونه ام میپیچید. با گوشی از توی دهنم که عکس انداختم، دیدم یه خال قهوه ای بزرگ افتاده روی دندونم. ترسیدم و مامان گفت قبل از اینکه دندون به عصبکشی نیاز پیدا کنه، بهتره که بریم درستش کنیم. روال دندونپزشک قدیمی مون هم معمولا اینطوری بود که معاینه میکرد و بعد وقت میداد که چه روزی بیاین. یعنی من خودمو فقط برای معاینه آماده کرده بودم.

اما مامان به جای وقت گرفتن از دندونپزشک قبلی، از یکی دیگه وقت گرفته بود که میگفت کارش خیلی بهتره. و از اونجایی که آدما با بالا رفتن سنشون نسبت به تغییرات هم حساس میشن، نزدیک بود یه نیمچه الم شنگه ای به پا کنم که: چرا از همون دندون پزشک قبلی وقت نگرفتی. 

چون فکر میکردم اون کارش خوبه و حتما همون هم باید معاینه ام کنه. پارسال که رفته بودم پیشش و گفتم همون چپ بالایی درد میکنه، گفت برو از همون دندون یه عکس بگیر و بیار. عکس رو که آوردم، گفت همه اش یه خال کوچیکه. ما به اینا اصلا دست هم نمیزنیم. برو از خمیر دندون سنسوداین و آب نمک استفاده کن، حساسیتش درست میشه و دردش میخوابه. 

میخواستم جای جدید رو نرم. ولی گفتم حالا میریم یه معاینه میکنه دیگه. معاینه که چیزی نیست.

 

3. وقتی دکتر دندون پزشک جدید بهم گفت که این دندون عقلمه که پوسیده، نه آسیای وسط خالدارم، فکر کردم داره اشتباه میکنه و میخواد دندون آسیامو بکشه و وسط ردیف بالا رو خالی کنه. از جای خالی دندون خالدارم خیلی ترسیدم. دورنمای غذا خوردن با یه جای خالی بزرگ وسط ردیف چپ خیلی ترسناک بود!

 گفتم آقای دکتر، این دندون وسطمه که درد میکنه‌ها! نه دندون آخرم. اینی که میخوایین بکشین، دندون آخر نیست. پشتش دندون دارم.

سرم داد زد: خانوووم، شما دکتری یا من؟ وقتی میگم دندون عقلت پوسیده، یعنی دندون عقلت پوسیده! وسط چیه!

بعد هم گذاشت رفت به یه بیمار دیگه سرکشی کنه.

مامان که ترس منو دیده بود گفت: آروم باش. اگه نخواستی، میریم پیش همون قبلی معاینه‌ات کنه.

یه چندتا نفس عمیق کشیدم. میخواستم بگم بریم همون جای قبلی که خانم دستیار از کنارم رد شد. سریع از روی صندلی پریدم پایین، عکسی رو که خودم با گوشی از آسیای خالدارم گرفته بودم رو نشونش دادم و گفتم اینه که درد میکنه. نه دندون عقلم.

خانم دستیار خیلی با حوصله و مهربون توضیح داد که این دندون عقله که درد میکنه و دردش رو هم میده به آسیای خالدار و دکتر درست میگه و قراره این آخری رو بکشه. بعد که دکتر دید دارم با دستیارش حرف میزنم، اومد جلو و کمی مهربونتر، روی عکس سیاه و سفید رادیولوژی بهم توضیح داد و پوسیدگی رو نشونم داد.

وقتی بالاخره متوجه اشتباهم شدم و قبول کردم که آسیای خالدارم سالمه و دندون عقلم رو باید بکشم، گفت بخواب تا درش بیارم.

منو میگی، چشمام چهارتا شد. شروع کردم به لرزیدن. من خودمو برای دندون کشی آماده نکرده بودم. قرار بود فقط یه معاینه ساده باشه! یعنی من اینطور توی ذهنم تصور کرده بودم.

حالم بد شد. مرور خاطره کشیدن دندون عقل های پایینی توی هفده سالگی که یه دکتری که دیگه هرگز ندیدمش، با سه تا دستیار و یه اره برقی، نیم ساعت تمام دندونهام رو میسابید، باعث شد که اشک توی چشمام جمع بشه و درحالی که روی صندلی دندون پزشکی دراز کشیده بودم، خودمو محکم بغل کنم.

حس گوسفندی رو داشتم که دارن میبرنش قتلگاه تا سرش رو بزنن.

بعد از اینکه دکتر ظرف کمتر از 30 ثانیه دندون خیانتکارم رو بیرون کشید، از شدت عصبی بودن شروع کردم به خندیدن. دست خودم نبود. اینقدر اینکارم برای دستیار دکتر که در روز کلی بیمار میبینه عجیب بود که اونم با تعجب همراهم شد و شروع به خندیدن کرد.

دکتر دندون خیانتکار رو با پنس جلوی چشمم گرفت و مثل کاپیتان هوک که با قلابش همه چیز رو تکه پاره میکرد، با یکی از اون ابزارهای تیز و بلندش شروع کرد به دندون ضربه زدن و گفت: ببین، این دندون پوسیده است. اگه پوسیده نبود اینطوری سر قلاب داخل دندون فرو نمیرفت.

بعد هم با حرص دندون رو توی سطل انداخت. مخالفتم انگار خیلی روی اعصابش رفته بود! 

 

همه اینا رو گفتم که به اینجا برسم:

اگه من تصمیم میگرفتم که برم پیش دندون پزشک قبلی که دفعه آخر به حرف خودم گوش کرده بود و به جای معاینه تمام دندون هام، همون آسیای خالدار رو چک کرده بود، احتمالا هنوز هم باید با آب نمک و سنسوداین دردمو رفع میکردم. ( و اگه همون پارسال رفته بودم پیش یه دکتر دیگه، دندون عقلم به این وضع نمی افتاد.)

و اگر هفته قبل به زور نمینشستم پای تکلیف دانشگاه و تمومش نمیکردم، امشب، به جای اینکه با درد جای خالی دندونم بشینم و اینا رو بنویسم، باید با اشک و آه و ناله و نفرین هایی که به سوی استاد روانه میکردم، میشستم پای تکلیفم تا تمومش کنم و قبل از ساعت 12 تحویلش بدم.

اینطوری میشه که جریان حوادث بهم میفهمونه:

یک. مقاومت کردن در برابر تصمیمات درست نتیجه خوبی نداره. هرچه سریعتر تصمیم بگیری و کار درست رو انجام بدی، برای خودت بهتره.

دوم اینکه نباید خیلی دربرابر تغییرات مقاومت کرد. نغییر ممکنه خوب باشه و چون فقط دورنماش با اون چیزی که ما بهش عادت داریم متفاوته، قرار نیست چیز بدی از آب در بیاد. برعکس میتونه خیلی هم مثبت و پرفایده باشه. 

سوم اینکه اگه تصمیم درست رو نگیری، و مهمتر اینکه اگه تصمیم درست رو  «به موقع» نگیری، عواقبش تا ابد همراهت میاد و زندگی آینده ات رو تسخیر میکنه!

 

راستش نمیدونم که چه قدر خوب تونستم حوادث رو تعریف کنم. چون یه چیزایی اون وسط جاموند و به خاطر همینم شاید تصویر درستی از این کلمات ترسیم نشده باشه. اما چه کنم که درد جای خالی دندون خیانتکارم امونم رو بریده و دیگه بیشتر از این نمیتونم بشینم ...