همین الان دوستم بهم پیام داد که ویزای کاناداش اوکی شده. خودم براش استادی پلن نوشتم. خودم ادیتش کردم. و میدونستم که ویزاش حتما اوکی میشه. 

اما دلم براش از حالا تنگه... 

میگه خودم هنوز توی شوکم. نمیدونم کی برم. خیلی مونده تا تصمیم بگیرم برم. 

میگم بذار ایده اش توی ذهنت چند روز خیس بخوره و خوب ورز بیاد، بعد میبینی که باورت شده. بهش میگم لیست بنویس. از تمام چیزهایی که باید بخری، چیزهایی که باید با خودت ببری، غذاهای مامان پزی که باید قبل رفتن بخوری، جاهایی که باید حتما بری و ببینی و تمام کارهایی که باید تمومشون کنی. همه رو بنویس.

اون وقت میبینی که واقعا باورت شده داری میری. 

آروم شد. 

وقتی بره، میدونم که حالا حالاها نمیاد. اما بهش میگم قرار نیست که تا ابد بری. کار خوب پیدا میکنی و دستت باز میشه، بعد میتونی هی بری و بیایی.

بهش میگم دیگه نهایتا تا 15 فروردین همه کارات رو اوکی بکن و برو. الان که مرزها بازه برو. فقط برو و زندگی جدیدت رو شروع کن.

و من دلم از همین حالا براش تنگه...

 

پ.ن1: منم مثل خیلی های دیگه به رفتن فکر میکنم. اما راستش، همین دیروز که اسکایپ روی گوشیم نصب کردم و از اتاق خودم به ته تغاری زنگ زدم تا تستش کنم، مامان و ته تغاری شوخی شون گرفت و از پذیرایی، شروع کردن به حرف زدن توی اسکایپ. خیلی دلم گرفت. گفتم اگه برم، همین قاب 4 گوش ساده میشه تنها پنجره ام رو به دنیای آدم هایی که دوستشون دارم. پذیرایی خیلی روشن و دلچسب به نظر می‌رسید. طوری که یک حس عجیبی داشتم که دلم میخواست بدوم و بروم اونجا. حس میکردم فرسنگ ها ازش دورم و دستم بهش نمیرسه (با اینکه دقیقا فقط یه دیوار باهاش فاصله داشتم!) احمقانه است. میدونم. اما بغضم گرفت و نزدیک بود بشینم های های گریه کنم. به خودم نهیب زدم خوبه حالا! هنوز دفاعم نکردی حتی! سر چی نشستی آبغوره میگیری؟ 

پ. ن 2: خلاصه که استادی پلن خواستین بیایین خودم براتون مینویسم. دستم شگون داره:)))