+ با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطوری بیرون رفته بودم کی بود؟ 

ذهنم سمت خرداد رفت که همراه بچه های دانشگاه رفته بودیم کوه و قرار بود برای صدف تولد سورپرایزی بگیریم.

به این فکر کردم آخرین باری که توی یک محیط سرپوشیده با دوستام نشسته و خندیده بودم و از بودن در لحظه حسابی کیف کرده بودم کی بود؟

فکرم تا بهمن 99 عقب رفت. یعنی از آخرین باری که توی اون کافه رستوران نشسته بودیم و حرف میزدیم، تقریبا 9 ماه گذشته.

 

روبه روی دونفری که خودم باعث شکل گیری کلاس های هر 5شنبه شون بودم نشستم و شروع کردم به حرف زدن. من کلا آدم پر حرفی نیستم. به شخصه گوش دادن رو از حرف زدن بیشتر دوست دارم. اما این از اثرات قرنطینه بودنه که وقتی آدم آشنا میبینم میفتم به پر حرفی. اما در کل وقتی همراه دوستام هستم و مخصوصا اگر اونها هم آدمای پر حرفی نباشن، شروع میکنم به حرف زدن و مجلس گرم کردن.

اول براشون از تحقیقات تازه  و کشفیاتم راجع به قاتلین سریالی حرف زدم! چون این موضوعیه که تازگی ها درموردش کلی چیز دیدم و دارم یه کتاب هم میخونم! وقتی که از مدل قتل و تجاوز چند قاتل خاص حرف میزدم، دیدم که چشماشون تاریک شد. غم روی تک تک اجزای صورتشوت سایه انداخته بود و میتونستم ببینم که دارن با دقت به حرفام گوش میدن و در عین حال فکر کردن به چیزهایی که تعریف میکردم براشون عذاب آوره.

بعد شروع کردم به تعریف چیزهای خنده دار که حالشون رو عوض کنم. از حال و گذشته و خاطرات دانشگاه گفتیم و غیبت همکلاسی های گذشته مون رو کردیم. اونقدر خندیدم که خنده مون بند نمیومد. صدای خنده هاشون مثل امتیاز یک بازی بود که با شنیدنش، جون من پر میشد. و اوه خدای من! حتی جون اضافه هم گرفتم.

درسته که پیتزایی که گرفتیم مزه چربی خالص میداد و کیفیت سیب زمینی هایی که خودم توی ماهیتابه و روی اجاق گاز درست میکنم خیلی خیلی سر تر از اونایی بود که سفارش دادیم و یه عالمه اش هم سوخته بود، اما عوضش روحم حسابی سرحال اومد. 

 

++ دخترداییم، بیشتر از دختردایی بودن، قدیمی ترین رفیقم محسوب میشه. اما براش نگرانم.

عروسیش (به صرف عصرونه) جو دلگیری داشت. با اینکه دخترخاله هام سعی میکردن جو رو شاد کنن و هوای عروس رو داشته باشن، اما سایه انتخاب اشتباه دخترداییم در تک تک لحظه های مراسم به همه مون دهن کجی میکرد.

نمیدونم چرا چشماشو بسته. نمیدونم چرا چیزهایی رو که باید ببینه نمیبینه. مدل حرف زدن داماد و رفتارش با عروس. (کدوم دامادی روز عروسی برای اینکه شاباش نده و یه قرون از جیب مبارکش بیرون نیاره، بلند جلوی همه میگه: "این" که بلد نیست برقصه، درحالی که عروس بیچاره اون وسط درحال رقصه. چرا باید اینطوری جلوی همه کوچیکش کنه؟ یا مثلا درحالی که نه عقد و نه عروسی گرفته، نه به هیچ کس بابت عروسی شام داده، نه پول شیرینی و میوه های همون عروسی به صرف عصرونه رو از جیب داده، نه یک قرون برای جهیزیه خرج کرده، و نه بابت خونه ای که گرفتن یک شاهی پول داده، اما چون (فقط و فقط) کیک رو خریده، آخر شب حق داره باقی مونده اش رو بزنه زیر بغلش، درحالی که روش هم بازه و قراره سواره اسنپ بشه، ببره خونه خواهرها و برادرهاش. این آدم انگله. انگل)

مدل حرف زدن و رفتار خانواده داماد با عروس و بقیه هم قابل توجه بود. موزمار بازی هاشون. سطح رفتارشون. سیاست بازی هاشون. توهین های آشکار و نیمه آشکار و مخفی شون. حتی مدل لباس پوشیدنشون! به این فکر میکنم که واقعا دخترداییمو چیز خور کردن که به همچین چیزی راضی شده؟ (به خدا یکی شون هم قیافه اش و هم رفتارش شبیه the wickied witch of the west توی جادوگر شهر از بود!)

فقط دعا میکنم این رفیق قدیمی من توی زندگیش به مشکلات زیادی برنخوره. یا حداقل سیاست به خرج دادن رو باد بگیره یا توان مبارزه کردن رو به دست بیاره.

وقتی به این فکر میکنم که قراره یک عمر با این آدما زندگی کنه و خیلی از مشکلاتی رو شاهد باشه که من تمام عمرم سر فامیل های بابا شاهدش بودم و مامان بیشتر عمرش رو صرف مبارزه با این دست مشکلات کرده، تن درد میگیرم.