+ به لحاظ روحی نیاز دارم که خودمو پتوپیچ کنم و برم زیر لحاف. یه لیوان شیر داغ هم کنار دستم باشه و از گرمایی که منو از سرمای بیرون محافطت میکنه و احساسی که بهم دست میده لذت ببرم. اما متاسفانه گرمای هوا این اجازه رو نمیده.

 

++ در راستای اتفاقات اخیری که کشورمون رو درگیر کرده و بی توجهی مسئولین و رها کردن مردم به حال خودشون، برخورد دوگروه رو با این قضیه دیدم :

گروه اول میگن ما کبک نیستیم که سرمون رو زیر برف کنیم و چشم هامون رو به واقعه کربلایی که داره توی خوزستان اتفاق میفته، بلاهایی که سر سیستان میاد، آوارگی هم وطنانمون توی ارمنستان، آتش سوزی جنگل ها و غیره و غیره ببندیم. باید چشم هامون رو باز نگه داریم، هشیار باشیم و اگر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم. من با این گروه کاملا موافقم.

گروه دوم میگن که ما آدما اینقدر توی این مدت بدبختی کشیدیم و تحت فشار و استرس بودیم که ترجیح میدیم اخبار رو دنبال نکنیم تا اعصابمون کمی آرامش داشته باشه و روانمون رو تا حدی که میشه و ممکنه، توی این مملکت سالم نگه داریم. من خیلی با این حرف موافق نیستم، اما واکنش بدنم به صورت خود به خود و ناخودآگاه به این سمت متمایله و سعی میکنه از تمام اخبار فرار کنه.

و خب مشکلات و درگیری های زندگی شخصی خودم و آدم های نزدیک تر از جانم هم هست که فقط فکر کردن به یک موردشون باعث میشه های های بزنم زیر گریه!

دو سه روزه که حالم به لحاظ روحی خیلی بد بود، طوری که بدنم دیروز حس عجیبی داشت و نمیتونست دست به هیچ کاری بزنه. انگار که یک نیروی نامرئی تسخیرم کرده بود. تنها کاری کردم این بود که کمی توی اینترنت گشتم و بعد مشکلی که آفیس وردم باهاش مواجه شده بود رو حل کردم. همین. کل روز کار دیگه ای انجام ندادم، حتی نه ظرفی شستم و نه آشپزی کردم.

به جاش داستان صوتی "هرگز رهایم مکن" رو برای خودم گذاشتم و تا شب بهش گوش کردم. و خب اگر که قبلا این کتاب رو خونده یا فیلمش رو دیده باشین،  متوجه میشین که گوش کردن به این داستان در این شرایط روحی خودش یه جور خودزنی حساب میشه!! (به نظرم این از اون دسته داستان های نادریه که فیلمش از کتابش خیلی بهتره! - یکبارم هم فیلمش رو به یه نفر دادم که ببینه، تا یه ماه نفرینم میکرد!)

کلا حال خوب این روزا کمتر پیدا میشه. اما اینجا برای من جاییه که آرومم میکنه. به خاطر همینم الان بیشتر دوست دارم وقتی میام اینجا و مینویسم، اغلب اوقات از چیزهای خوب بنویسم. چیزهایی که توجهم رو به قسمت های بامزه یا شیرین زندگی جلب میکنه و اونوقت سعی میکنم با زبان نیمه-طنز بیانشون کنم. (فکر میکنم چندتا پست آخرم این قضیه رو نشون میده، اما نمیدونم چه قدر توش موفق بودم!)

قبلا اینطور نبود. اینجا تبدیل شده بود به مصیبت-دونی! یادم میاد یه بار نوشتم که "بالاخره یه روزی میام اینجا و میگم که حالم خوب شده". حتی یه نفرم برام پیام گذاشته بود که لطفا بیا و بگو که حالت خوب شده. پیام رو که دیدم حس خوبی داشتم. ولی اون موقع حالم خوب نبود، همچنان که نیست. ولی دارم یاد میگیرم که باهاش کنار بیام و راه حل پیدا کنم. درسته که بدنم خود به خود واکنش نشون میده و یهویی قفل میکنه، اما دلم میخواد با تمام این مشکلات و سختی ها، بخش های قشنگ زندگی رو هم ببینم و داشتن این دیگ مربا، بهم کمک میکنه از فیلتر "دنبال چیزهای خوب بگرد" دنیا رو ببینم تا چیزهای خوبی هم برای تعریف کردن داشته باشم.

یعنی اینطوری بگم، وقتی دنبال سوژه های قشنگ برای نوشتنم، بیشتر و بیشتر به چشمم میان و از همون خوشی های کوچیک هم لذت بیشتری میبرم. حالا شاید نیام همه چیز رو بنویسم، اما نگاه از این فیلتر داره کم کم تبدیل میشه به عادتم و این خیلی خوبه.