مطمئنم بعد از اینکه رومن گاری یک روز بلند شد و به این نتیجه رسید که دیگر کاری نمانده که انجام دهد و بهتر است این زندگی نکبتی را پایان دهد، مادرش در آن دنیا با عصای معروفش به استقبالش آمده و او را تا می‌توانسته به باد کتک گرفته است.

مادر که حالا دوباره با موی مشکی و چهره ای به غایت زیبا پیش چشمان پسرش ظاهر شده که هنوز اندکی خون خشک شده از سوراخ گلوله ی  پس سرش بیرون ریخته، او را بعد از کتک زدنش در آغوش می‌گیرد و می‌پرسد چرا.

رومن هم جواب می‌دهد به خاطر این نبود که تسلیم شدن آسان بود یا دیگر شاد و امیدوار نبودم. شهامت و اراده تو هنوز هم در من شعله می‌کشید.* قهرمان جنگ شدم، سفیرکبیر فرانسه بودم و تبدیل به نویسنده ای شدم که نامش را سراسر دنیا می‌شناختند. نه یکبار. بلکه دوبار. هم گاری بودم و هم آژار. 

نه. این کارم به این خاطر بود که هرچه را از من خواسته بودی انجام داده بودم. دیگر کاری نبود که انجام بدهم. دلم برایت تنگ شده بود مادر. بگذار دوباره بغلت کنم... 

 

*میعاد در سپیده دم. ترجمه مهدی غبرایی. کتابسرای تندیس. صص 321 و 322