آدمی رو در نظر بگیرین که داره همزمان روی سه چهارتا پروژه نسبتا سنگین دانشگاهش کار میکنه و هی امتحان نیم ترمه که یکی یکی از سر میگذرونه و روزه و ماه رمضون و اینا هم مزید بر علت شده و حسابی رمقش رو کشیده. یعنی بعضی روزا که از خواب پا میشه میبینه حتی حال نداره دستش رو تکون بده، چه برسه به اینکه بلند بشه و دوباره فعالیت های روزانه اش رو از سر بگیره.

اینا رو با چاشنی استرس جنگ و اینکه حالا چی میشه و چه غلطی بکنیم، چه گلی به سر بگیریم و  همچنین یک دعوای درونی که هیچی نمیشه و الکی اعصاب خودت رو خرد نکن قاطی کنین.

استرس سرکار رفتن و کارهای عقب افتاده ای که باید مدت ها پیش تحویل داده میشدن و اینا رو هم بریزین روی احساسات و افکار قبلی.

بعد هم انرژی بی پایانی که باید صرف آموزش به بچه هایی بشه که کمی پیش فعالی دارن...

و اون وقت یکی از همین بچه ها میاد بهت یه نقاشی میده.

یک نقاشی که فقط مخصوص تو کشیده ...

اون لحظه ایه که آدم حس میکنه هیچ چیز دیگه ای به جز اون نقاشی توی دنیا ارزش نداره و حس مری پاپینز در اول داستان به آدم دست میده که یه چتر دستش گرفته و روی ابرها نشسته.

باید بگم که خیلی حس شیریینه!