در جواب کسانی که از دیشب تاحالا ازم پرسیدند «زلزله خود را چگونه گذراندید؟» عرض کردم که من تمام طول زلزله را در دستشویی گذراندم!
و هیچی حس نکردم. هیچی هیچی! تو بگو حتی یه ویبره ریز.
خیلی ریلکس، رفتم دستشویی، با آرامش دستامو شستم، یه کم توی آینه به صورتم خیره شدم و با نگاهی انتقادگر، جوش رو چونه ام رو بررسی کردم و توی دلم بهش فحش دادم. یه دوتا پیس از خوشبو کننده برای تلطیف هوا زدم و کاملا بیخیال بیرون اومدم.
و همون موقع بود که با قیافه ترسان و چشم های گرد شده ته تغاری مواجه شدم که چهارچوب در رو گرفته بود. خیلی سریع گفت: زلزله اومده. و شرح کوتاهی از وضعیت در کمد و کتابخونه داد که چطور میلرزیدن و و سر و صدا میکردن.
و من درحالی که چارچوب دستشویی رو سفت چسبیده بودم بیشتر متعجب بودم تا وحشت زده. که چرا هیچیِ هیچی حس نکردم.
و در تمام طول اون 5 دقیقه ای که توی چارچوب در دستشویی ایستاده بودم، به این فکر میکردم که اگه خدا یه کم شعله رو پایین نکشیده بود، امکان داشت من همونجا به سویش بشتابم.
و خب قطعا جان به جان آفرین تسلیم کردن توی دستشویی اولین انتخابی نیست که آدم داشته باشه.
واااااای! وقتی به این فکر میکنم که اگه واقعا مرده بودم و جنازه آش و لاشم رو بین بقایای هضم نشده غذای انسانی میدیدم، درحالی که هیچ کاری از دستم برنمیاد که برای خودم انجام بدم، چه حالی بهم دست میداد؟
و از خدا هزار بار بابت پایین کشیدن فتیله گدازه های زیر زمین تشکر کردم.
و به این فکر کردم که چه قدر دوستم داره...