روز قشنگی بود. به اندازه خوابیده بودم، صبح بیدار شده بودم و سحری خورده بودم و شکمم سیر بود. سرحال بودم و با انرژی کامل شروع کردم به کار کردن روی تحقیقم.

مامان چند دانه گوجه سبز خریده بود که دلم را برایشان صابون زدم. دلم می‌خواست هرچه زودتر، ساعت‌هایی را که باید برای درس پر میکردم را تمام کنم و بروم سراغ ظرف شستن. نه اینکه خود پای سینک ایستادن و کف زدن ظرفها کار جذابی باشد، نه. اما تلفیقش با آهنگ یا یک پادکست چیز جذابی ازآب درمی‌آید. میخواستم برای افطار سوپ هم بپزم. سوپ قارچ. از آنهایی که فقط آرد و شیر و قارچ و پیاز دارند، اما تا دلت بخواهد خوشمزه می‌شوند. حالم محشر بود. حتی هوس کردم بروم کورالین را که پارسال، یک گروه که خود نیل گیمن هم جزشان بود روخوانی کرده بودند، گوش کنم. فصل اولش را که همان موقع ها گوش کرده بودم عالی بود و مشغله های دانشگاه نگذاشته بود ادامه اش بدهم. یکهو به یادش افتادم و حسابی دلم را برای آن هم صابون زدم.

بعد، اتفاق عجیبی افتاد. در مسیر تحقیقم که فکر میکردم دیروز فیکسش کرده ام و همه چیز را امتحان کردم، یک مسیر تازه با کلی احتمالات جدید پیدا کردم و باید تصمیم میگرفتم که بچسبم به قبلی، یا این مسیر جدید را بروم جلو و ببینم به کجا میرسم. همانموقع بود که حس کردم معده ام به هم می‌پیچید. 

با خودم خندیدم که ای بابا! یعنی ایستادن سر این دوراهی اینقدر برایت سخته. بعد رفتم وضو گرفتم که نماز بخوابم. اما حالم بدتر شد. معده ام آتشفشانش را دوباره روشن کرده بود. حتی تکان خوردن هم برایم سخت بود. یخ کرده بودم و در این گرما، تا گلو زیر پتو بودم.سعی کردم مقاومت کنم. ساعت 5 مقاومت درهم شکست و به طرف دستشویی دویدم...

معمولا خیلی خیلی کم پیش می‌آید که بعداز ظهرها حالم بد بشود. همیشه صبح زود یا در تاریکی شب این دوان دوان رفتن‌ها به سمت دستشویی اتفاق میفتد. زمانی که همه خوابند. به خاطر همین هم بال بال زدن مامان برایم عجیب بود. یا مثل پروانه گشتن ته تغاری به دورم که می‌خواست همه چیز را برایم فراهم کند تا اذیت نشوم.

معمولا بعد از عملیات، خسته و بیحال، با صورتی عرق کرده و چشمهایی که از شدت درد بی اختیار خیس شده اند، مثل یک کنده درخت روی تخت میفتم تا زمان عملیات بعدی برسد. نهایتا چهار بار، پنج بار اتفاق میفتد و بعد خوابم می‌برد. اما اینکه دو نفر در خانه بودند که اظهار نگرانی می‌کردند و با من حرف می‌زدند و از حال نزارم خبر می‌خواستند، برای عجیب بود.

نیم ساعت بعد از عملیات اول، مامان بنا کردن به شستن دستشویی. و من حرص میخوردم! که ای بابا! مادرجان! هرآن امکان دارد وا د فاز دوم عملیات بشوم، چرا این کار را با من میکنی؟ میخواهی از عذاب وجدان کثیف کردن دوباره اش بمیرم؟ 

وقتی بیرون آمد و به‌ش گفتم، زدم زیر گریه. عملا عر میزدم! چون همان موقع کشف کردم تلاش برای نگه داشتن محتویات معده و آرام گریه کردن، دو چیز کاملا ناسازگارند. (البته مامان دلداریم داد که عذاب وجدان برای چی؟ و من هرچه قدر که میخوام میتونم از دست‌شویی استفاده کنم. ولی خب اون حس عذاب وجدان از درون منفجرم کرد. یعنی درد کشیدم اما دیگه دویدن و عملیاتی در کار نبود) 

راستش حالم خیلی بد بود. جوری که حتی در فکرم وصیت نامه ام را هم نوشتم و همه چیز را تقسیم کردم. به حال کتاب‌هایم دل سوزاندم که بعد از من هیچ کسی با رغبت برشان نمی‌دارد. در مغزم یادداشت گذاشتم که بعد از من، اهدایشان کنند به کتابخانه محل تا بتوانند رسالتشان را انجام بدهند. در پی نوشت هم یادآوری کردم که فقط کتاب‌های کتابخانه نیست. چمدان کهنه زیر تخت هم پر از کتاب است. همینطور کارتن های بزرگ ته کمد دیواری که با کتاب های درسی دانشگاه پر شده اند. مدار 1. مدار2. الک1. الک2. تکنیک پالس. مدارهای مخابراتی. الکترومغناطیس. لعنتی. هیچی ازشان یادم نمی آید... چهار سال عمرم را بیهوده تلف کردم...

اگر همین الان بمیرم، از این متاسف میشوم که هیچ دستاورد مهمی در زندگیم نداشته ام. حتی دارایی هایم هم (به جز کتاب هایی که هیچکس نمیخواهدشان) اندک است.

و من بیشتر به خودم میپیچم. 

اذان که گفت، مامان گفت بیا روزه ات رو باز کن و یه چیزی بخور. و من تا آن موقع فکر میکردم که روزه ام باطل شده و زمین و زمان را فحش میدادم که خب چرا ساعت 5 بعد ازظهر؟ نمیشد همان صبح بفهمم حالم قرار است خراب شود؟

ساعت نه را گذشته بود که افطار کردم. کمی که غذا خوردم، زندگی به من برگشت. وصیت نامه ای که در اوج درد و هذیان نوشته بودم، در ذهنم نیمه مدفون شد و با وجود کم بودن رمق و نای بدنم، همه چیز مثل گذشته به نظر می‌رسید.

قبل از اینکه همه چیز از یادم برود، این را اینجا نوشتم که یادم بماند این زندگی را باید مثل یک فرصت زندگی کنم. سعی کنم مثل امروز صبح، ازش لذت ببرم. و کاری را به انجام برسانم که بتوانم به آن افتخار کنم. یا حداقل طوری زندگی کنم که مثل فرانک سیناترا بتوانم بگویم من، زندگیم را زندگی کرده ام و به روش خودم زیسته ام...

حتی شده اگر برای یک روز...