بعضی وقتا آدم به یه نقطه ای میرسه که میگه : " خب دیگه، بسه! این مسیری که اومدم تا همینجا کافیه. "

بعد شروع میکنه اطرافش رو نگاه میکنه تا یک مسیر جدید رو کشف کنه.

مسیری که چیزهای بیشتری رو نشون بده.

چیز های بیشتری رو یادش بده ...

و هیجان زندگی کردن رو به آدم برگردونه ...

 

ولی موضوع اینجاست که گاهی میبینی نمیخوای از مسیر قبلی ات جدا بشی.

با اینکه ادامه مسیر برات دردناک و نا خوشاینده،

اما دورنمای یک مسیر جدید، هراس انگیز به نظر میرسه

و دورنمای وهم انگیز و ناشناخته اش باعث سست شدن پاها و قدم هات میشه

و در آخر میبینی که نمیتونی به سمتش گام برداری.

 

به هزارتا موضوع فکر میکنی

و میگی اگر این راه رو ول کنم و برم، چه اتفاقی ممکنه برام بیفته؟ 

به سر فلان چیز چی میاد؟

و در آخر،

ترس از ناشناخته ها و ترس از شکست باعث میشه که به همون راه خاکی نفرت انگیز بچسبی و ادامه بدی...

 

تا الان هزاربار تصمیم گرفتم که راهم رو ول کنم و برم یه راه جدید کشف کنم.

هزار بار برنامه چیدم و همه چیز رو محاسبه کردم.

اما هرچی به روز موعودی که از قبل برای خودم مشخص کرده بودم، نزدیک تر میشم،

دست و دلم بیشتر میلرزه و فکر و خیال های بیشتری وارد افکارم میشن که ترس رو به جونم میندازن.

 

به خاطر همین هم چشم به آسمون دوخته ام و منتظر یک معجزه ام ... 

( شایدم هم یک زنگ تلفن ...)