بالاخره، بعد از یک عالمه شب بی ستاره، آسمان تهران امشب به خودش ستاره دید. گند و کثافت شهرمان، یک باد پرسرعت 60 کیلومتر بر ساعت نیاز داشت که همه کثیفیها را با خودش از این گودال بیرون بکشد و ببرد یک جای دور.
وقتی شب ستاره دار میشود، یعنی هوا تمیز تمیز است.
پنجره را باز میکنم و یک دل سیر نفس میکشم. بدون اینکه نگران مازوت و سولفات و هزار کوفت و زهرمار دیگر باشم.
سه و نیم شب را گذشته... اما چشمانم خواب ندارند. سرشان شلوغ است و مشغول بلعیدن نور ستارهها هستند.
حال را دریافتن... در لحظه زندگی کردن... «بودن» را زیستن... تلاش برای خالی کردن ذهن از هرگونه فکر و خیال...
سعی میکنم با تمام وجود از این لحظات لذت ببرم. چون میدانم کارخانههای شهرمان فردا قرار است که جادو کنند و همه چیز را به حالت اول بازگردانند...