آدم هایی را که خدا در این شبها پیش خودش صدا میزند، پارتی شان خیلی کلفت است. مگرنه؟
خیلی مهربان بود. همیشه خدا قربان صدقه همه میرفت. بعد از این همه سال که از مرگ شوهرش میگذشت، آنچنان عاشقش بود که شب به شب زیر قاب عکس «آقا ابراهیم» میخوابید تا بتواند صبح به صبح، اولین نفر به او سلام کند. صدای خوبی هم برای خواندن و روضه خوانی داشت. مداح امام حسین بود. اما از آن طرف، دل جوانی هم داشت و عاشق آهنگ های ساسی مانکن بود. همراه آهنگ چنان بشکن میزد و شادی میکرد که من پیش خودم به روحیه سرزنده اش غبطه میخوردم. چه قدر عاشق عروسش بود. وقتی محبتش به عروسش را میدیدی، تمام داستانهای عروس بدجنس و مادرشوهر حسود پیش چشمت تبدیل به افسانه های کهن از روزگاران دور میشد. زبانی داشت که فکر نکنم هرگز کسی را در این شصت و خورده ای سال آزرده باشد.
خلاصه اش اینکه هیچکس چیزی به جز خوبی ازش ندیده بود. این چند وقت درد کشید، اما نه زیاد. عملش که کردند، رفت توی کما. منتظر بودیم به هوش بیاید. به هوش که آمد، گفت از خدا وقت گرفتم. که بیایم و خداحافظی کنم. دو سه روزی مهمانمان بود.
دیشب رفت.
شب تاسوعا... صبح عاشورا دفنش میکنند و من به این فکر میکنم که چه قدر پیش خدا پارتی کلفتی داشت و شاید اصلا صاحب روز عاشورا پادرمیانی کرده بود و مداحش را صدا کرده بود که پیشش بیاید...