16 سال بود که میشناختمش.

چندین سال با هم پشت یک میز و نیمکت می نشستیم. یار دبستانی ام بود...

همدیگر را یک مدت طولانی گم کردیم و وقتی دوباره دست هم را گرفتیم، سعی کردیم به هم کمک کنیم.

من یه کار برایش در شرکت خودمان پیدا کردم و او هم مرا به دنیای شگفت انگیزی که آرام آرام برای خودش می ساخت راه داد. راه پر از تلاش و کوشش برای ساختن آینده.

می دانستم که عاشق آمریکا بود. یعنی اینطور بگویم، آمریکا مدینه فاضله اش بود! و چون برادرش هم آنجا زندگی میکرد، دوست داشت کوله بارش را از اینجا جمع کند و برود تا بتواند جای پایش را در سرزمینی دیگر که نهایت آمالش بود، سفت کند.

وقتی مدیر فنی مان از شرکت رفت، او هم تصمیم گرفت که برود و وقتش را صرف کارهای دانشگاهی کند.

چند روز پیش شنیدم که تقریبا دو ماه است که رفته آمریکا. از یک دانشگاه پذیرش گرفته و احتمالا رفته که بماند...

دیگر بر نمی گردد... دیگر هرگز او را نخواهم دید ...

راستش را بگویم، دلم شکست.

یعنی یک خداحافظی ساده اینقدر برای یک دوستی 16 ساله سخت بود؟