ته تغاری کنارم نشسته بود و داشتیم غذا می خوردیم. بدون هیچ مقدمه ای گفت: یه چیز ترسناک تعریف کن.

جواب دادم: بابا هرچی داستان و خاطره ترسناک دارم رو که خودت در جریانشی.

گفت: حالا یه چیزی از همون قدیمیا بگو.

کمی فکر کردم و گفتم: اوممم... مثلا اون دفعه که گوشیم توی خونه گم شده بود. همه جارو صد دفعه گشتیم. ده بار تو و مامان اتاق من رو چک کردین. من خودم وجب به وجبش رو گشتم. بعدش دو ساعت اینا که گذشت، یهویی دیدم که وسط اتاق، روی زمینه و  یه لکه کثیف و بزرگ هم روی صفحشه.

ته تغاری: دیدی؟ اینو یادم رفته بود.

کمی فکر کردم و داستان مورد علاقه ام یادم اومد: دوستِ حنا رو هم که قضیه اش یادته. 

ته تغاری: حنا کدوم بود اصلا؟

من: گرافیست شرکت قبلیم. که خونه دوستش توی شیخ بهایی بود. میگن شیخ بهایی قشنگ مرکز اتفاقات ماوراالطبیعه است.

ته تغاری: آره یادم اومد.

من: من عاشق اون قسمتی بودم که دوست حنا به این فکر میکنه که خدایا، باید برم کلی ظرف بشورم و وقتی دوساعت بعد از پای لپ تاپ توی اتاق بلند میشه، میره میبینه همه ظرف ها رو براش شستن و دستکش ها رو هم آویزون کردن روی شیر آب.

ته تغاری: واقعا طرف چطوری اونجا زندگی میکرد؟

من: همزیستی مسالمت آمیز داشتن دیگه. اونا توی اتاق خواب نمیومدن و موقع خواب اذیتش نمیکردن. در عوض اونم باهاشون کاری نداشت. میزاشت با دکمه تلویزیون هی بازی کنن و روشن خاموشش کنن! تازه بعدشم، خونه عمه اینا هم همینه دیگه! جفتشون یکی اند. فقط مال خونه دوست حنا باشعور بودن، مال عمه اینا نه!

ته تغاری: آره. اون دفعه تو رفتی شب خونشون بخوابی گفتی چی دیدی؟

من: والا مطمئن که نیستم. شایدم توهم زده بودم. ولی یه پای خیلی خیلی سفید دیدم که رفت توی اتاق. یعنی پاشنه و ساقش رو دیدم فقط. البته که میگن اونا سم دارن. ولی خب من واقعا مطمئن نیستم چیزی که دیدم درست بوده باشه.

ته تغاری: ولی اون قضیه اسپری که با هم بودیم واقعا ترسناک بود.

من: خیلییییییی

ته تغاری: هی عطر عمه رو میزد. صدای فیسش هم میومد. یادته؟ اتاق پر شده بود از بوی عطر. بعد که داد زدیم بس کن، قطع شد!!

من:آره یادمه.

شیطانی خندید و ادامه داد: اون دفعه هم که من رفته بودم خونه عمه تنهایی و با هم کیک پختیم، وقتی ظرف کیک رو گذاشت وسط کانتر، یهویی ظرفه خودش شروع کرد حرکت کردن. ما دوتا هم فقط نگاش میکردیم.

من: روانییییی! چرا داری اینا رو تعریف میکنی؟ بذار زیر بقیه خاطرات بمونه و دفن بشه! 

ته تغاری ادامه داد: من اون لحظه خشک شده بودم. اگه عمه ظرف رو نمیگرفت، میفتاد میشکست. بعد هم برای اینکه من نترسم، گفت زیرش خیس بوده و لیز خورده.

قاه قاه خندید. - یه دفعه دیگه هم اینطوری شده بود انگار. عمه بعدا بهم گفت. لیوان آب رو گذاشته بود روی کانتر و لیوان خودش شروع کرده بود به حرکت.

من : نگو دیگه! شب خوابمون نمیبره ها.

کمی سکوت کرد.

- آخه دیشب یه چیزی شد.

من: چی؟

- یادته که گفتم دیروز ساعت شش بلند شدم و دیگه خوابم نبرد؟

من : آره.

ته تغاری: با یه صدای عجیبی از خواب پریدم. انگار که یه نفر بالای سرم ایستاده بود و داشت یه صدای وحشتناک از خودش در میاورد. جرئت نکردم چشمامو باز کنم و همینطور صداهه ادامه داشت. بعد که بالاخره یهویی چشمامو باز کردم، صدا هم به کل قطع شد.

من برای اینکه مثلا کمی خیالش رو راحت کنم (چون چیز دیگه ای نداشتم که بگم) گفتم: شاید اون موقع هم خواب بودی. بعضی وقتا ذهن موقع خواب و بیداری کارای عجیبی میکنه.