دوستی داشتم که میگفت «دخترکوچولوها خیلی ترسناکاند!»
میگفت در اکثر فیلمهایی که برچسب ماوراءالطبیعه و ترسناک بر روی آنها چسبانده شده، این دختربچه ها از بقیه آدمها ترسناکتر ظاهر میشوند و وقتی یکیشان وارد نگاه دوربین شد، آدم میفهمد که اتفاقات ناگواری در راه است.
میگفت اصلا در داستانهای ترسناک، "همه چیز زیر سر این دختربچهها و آن نگاههای معصومشان است!"
اما در داستانهای پریان، برعکس داستانهای ترسناک، اکثرا این دختربچهها هستند که قهرمان داستان شناخته میشوند. اینطوری که زندگیشان یکجایی به مشکل میخورد و در طول قصه یاد میگیرند که چطور از پس مشکلاتشان بربیایند (یا در مواردی هم منتظر مینشینند یا به خواب فرو میروند تا یکی بیاید و نجاتشان بدهد!) مثل راپانزل، سفیدبرفی، گلدیلاکس، گرتل، زیبای خفته و شنلقرمزی.
اصلا همین شنلقرمزی. یک دختر بازیگوش و کمی نترس که به خاطر حماقتش، خودش و مادربزرگش روانه شکم گرگ میشوند و بدون اینکه هیچ کاری از دستشان بربیاید، ترسیده و چسبیده به هم، درحالی که ترشحات معده گرگ سر و رویشان را پوشانده، در انتظار امدادهای غیبی، دعا دعا میکنند تا یک نفر پیدا شود و نجاتشان بدهد. که خب یک شکارچی مهربان از راه میرسد، شکم گرگ بدجنس را پاره میکند و مادربزرگ و شنلقرمزی را از مرگ نجات میدهد.
اما اگر بخواهیم یک داستان ترسناک را با یک داستان پریان مخلوط کنیم، مثلا شنلقرمزی را از داستان اصلیاش با گرگ بدجنس و نجات مادربزرگ بیرون بکشیم و بگذاریمش در یکی از آن داستان های سوپرنچرال که دختربچهها نقش نقطه عطف داستان را بازی میکنند، احتمالا دخترک با آن شنل قرمزش سر از داستان «میرزا مقنی گورکن» در میآورد.
شاید اینجا خبری از گرگ بدجنس نباشد، اما خب، شنلقرمزی داستان (که قدر امدادهای غیبی را میداند و قبلا شیرینیِ عمرِ دوباره یافتن را چشیده) به مردی که حس شکارچی نجاتدهندهاش را برایش تداعی میکند، کمک میکند تا آدمهای دیگرِ روستای پیرمرد را نجات بدهند.
دخترک همیشه خدا، با یک سیب سرخرنگ در دستش (که همرنگ لباسش و تداعیگر تمرد و سرکشی و همان سیبی است که باعث شد آدم و حوا به خاطر اطاعت نکردن از فرمان از بهشت رانده شوند) میاید پیش میرزا و بهش علامت میدهد که کسی در آن روستای کوچک در شرف دیدار ملک الموت است و کمکواجب!
حال تصور کنید مردم یک روستای دورافتاده که به خرافات باور دارند و غیبت کردن از نان شب برایشان واجبتر است، راجع به پیرمردی که هربار دست ملک الموت را میخواند و به او پاتک میزند چه حسی دارند ... چه چیزها که پشت سر ناجیشان نمیگویند ... یا مثلا اگر یک روز پیرمرد نتواند کسی را که ...
نه، نه! چیز بیشتری نمیگویم. داستان به قدری جالب است و خوب ساخته و پرداخته شده که حیفم میآید بقیهاش را تعریف کنم و شیرینی کشف داستان را از بین ببرم.
اگر روزی دلتان هوای خواندن یک داستان خوب را داشت که یک پیرمرد عجیب و غریب و یک دختربچه قرمزپوشِ عجیب و غریبتر در یک روستای دورافتاده و در کنار هم داستان را جلو میبرند، سری به طاقچه بزنید و "میرزا مقنی گورکن" را از قفسه بردارید.
آن وقت شما هم مثل من به این پی میبرید که "همیشه، همه چیز زیر سر دختربچهها و نگاههای معصومشان است!"