همیشه خدا، هروقت که شروع میکنم محض رضای دلم یه دوتا جمله به انگلیسی سرهم کنم، همیشه افرادی پیدا میشن که جواب هایی مثل این رو بلافاصله به زبون میارن:

- اَه! این باز زد اون کانال. 

- اَه! این باز زد کانال دو.

- یس. آی ام اِ بلک برد.

- بشین بابا! ما فارسیشم به زور میفهمیم.

 

این کار برای خودنمایی نیست. این کار برای به رخ کشیدن چیزی هم نیست. 

این کار صرفا و صرفا برای نخشکیدن مهارت اسپیکینگه که عملا فرصتی برای تمرین کردنش گیر نمیاد. این وسط آدمایی هم هستن که دوست دارن همراهیت کنن و اونا هم دوتا کلمه به یه زبون دیگه بگن و شروع بکنن به حرف زدن. اما معمولا به خاطر کمبود اعتماد به نفس که یه وقت نتونن خوب حرف بزنن و همچنین ترس از تحقیر شدن به خاطر کسانی که جملات بالایی رو به زبون میارن، چیزی نمیگن و سکوت میکنن. اما معمولا من سعی میکنم توی این یه مورد خاص، اهمیتی به حرف بقیه ندم و کار خودم رو بکنم.

 

اما امروز جمع عجیبی رو دیدم. شش نفر که همه شون عاشق انیمه و مانگا بودن، همه شون طراح گرافیک و آرتیست بودن، همه شون قبلا توی استودیو هورخش کار میکردن و هرکدوم روی یک قسمتی از انیمیشن «آخرین داستان» کار کرده بودن.

و همه شون بلااستثنا یهویی شروع میکردن به انگلیسی حرف زدن و نظراتشون رو تند تند به انگلیسی بلغور میکردن.

یک جمع شش نفره به شدت خلاق که هرکدوم واسه خودشون توی نقاشی صاحب سبک بودن و شخصیت خاص و دوست داشتنی خودشون رو داشتن. (یکی شون گوشواره های پلاستیکی بنفش و آبی به شکل پای چین دار اختاپوس توی گوشش انداخته بود و ریمل اکلیلی نقره ای زده بود! و یکی دیگه، اونقدر تعداد سوراخ های گوشش و گوشواره های فلزی آویزون ازش زیاد بود که حتی نگاه کردن به گوش هاش باعث میشد دردم بیاد! هیچکسی رو تا حالا اینطوری و با این همه گوشواره توی یک گوش به عمرم ندیده بودم)

این آدما، آدمایی بودن که نصف علایقشون با من مشترک بود و به راحتی به هر زبونی که دلشون میخواست با هم حرف میزدن. 

دوستشون داشتم؟ بله، داشتم.

تونستم خوب باهاشون ارتباط برقرار کنم و باب دوستی رو باز کنم؟ نه نتونستم. چون فرصت نبود و توی چهل و پنج دقیقه نمیشد رابطه دوستی پایداری رو شکل داد.

البته، دلیل دوم و مهم تر هم این بود که ورود ما، با ورود یه بچه گربه سیاه و نزار به محفل همراه بود که بیشتر از ما توجه ها رو به خود جلب کرد! و دوستانِ عاشق و سینه چاک گربه، دست به دست چرخوندنش، کلی قربون صدقه قد و هیکل و وجودش رفتن و بعد هم شروع کردن به معاینه این بنده خدا و تشخیص دادن که گوشش عفونت کرده و تصمیم گرفتن که سرپرستیش رو بر عهده بگیرن و برای دوا و درمون ببرنش دامپزشکی. (اسمش رو هم گذاشتن شینیگامی) 

بعد هم دیگه همگی بلند شدیم و رفتیم خونه هامون. و من فهمیدم که بله، در ایران، به جز موجوداتی که در جواب انگلیسی حرف زدنت، میگن Ok, I am a balckboard و کسانی که سکوت پیشه میکنن، آدمایی هم هستن که با حرارت باهات همراهی میکنن و اونقدر سلایقتون با هم مشترکه که برمیگردی و با خودت میگی : اَاَاَاَاَ، اینا چه قدر شبیه منن! (به جز قسمت مازوخیستی سوراخ گوش، مهارت شگرف درخلق تصویر و ریمل های اکلیلی)