امروز دیدم که یکی از همکارهای شرکت قبلیم بهم پیام داده که "خانم خانی، اگر خاطرتون باشه، یه پروژه به اسم فلان انجام میدادین که خروجی انیمشن های مربوط به اون پروژه، روی one drive  نیست!! احیانا جای دیگه ای ذخیره نکردید؟"

راستش از وقیح بودن این آدمها حرصم گرفت. من قبل از رفتن همه چیز رو، هرچی که بود و نبود، به خود این آدم تحویل دادم و رفتم. حالا طرف بعد از یکسال و نیم پیام داده میگه فایل های فلان پروژه رو کجا ذخیره کردی؟ و راستش بیشتر از همه، از اون علامت سوال هایی که وسط جمله اش بود حرصم گرفت.

توی دلم و از اعماق قلبم، یه "خاک بر سرتون کنن" گفتم که "هنوز بعد از این همه مدت، مدل مدیریتی تون و نگه داری از assetها و فایلهاتون به درد لای جرز دیوار میخوره و نتونستین درستش کنین".

یک سیستم داغون و به شدت کند به من داده بودند که سر خروجی گرفتن از نرم افزار پریمیر پدرم درمیومد و به هیچ چیزی هم وصل نمیشد. یادم بود که اولش هرچی تلاش کردیم به وان درایو وصل نشد. و در نهایت هم من همه چیز رو روی سیستم لوکال تحویل دادم.

دقیقا میتونستم حدس بزنم که چه اتفاقی افتاده. همون آقایی که پیام داده، بدون اینکه از روی اطلاعات سیستم من بک آپ بگیره، با گیجی تمام، دوباره روش ویدوز ریخته و سیستم رو برای یه نفر دیگه آماده کرده. بعد هم وقتی آقای مدیر سراغ فایل ها رو گرفته، گفته لابد روی وان درایو هستش دیگه. و وقتی که پیداش نکردن، چه کسی بهتر از منِ غایب که تقصیرها رو گردنش بندازن؟

بعد یک بحثی رو شروع کرد که نه! تو داری اشتباه میکنی. وان درایوت وصل بود!

بهش میگم به هرحال من فایلی رو اونجا نذاشتم. چون سیستم مشکل داشت و (بعد از کلی فکر کردن یادم اومد که یه مشکل دیگه هم بود،)  اینکه حجم فایل هایی که با پریمیر درست میکردم، خیلی بالا بود. حتی یکی از فایلها بیش از یک گیگ بود. (و آپلود کردن اون همه فایل، حجمی که خریده بودن رو سریع تموم میکرد).

اما اون همچنان با من سر اینکه وان درایوت وصل بود بحث میکرد و میگفت : آقای فلانی میگه نشون به اون نشون که خودشون جلوی شما درستش کرد و بعد شما گفتین چه رمز آسونی داره.

گفتم "لابد رمزش 1234 بوده" و بعد کلی علامت خنده گذاشتم و یه "موفق باشین" هم گذاشتم تنگش و بحث مسخره رو تموم کردم. قشنگیش اینجا بود بعد از اینکه پیام رو فرستادم، یادم اومد که واقعا اکثر رمزهای آقای مدیر همون 1234 و 12345678 بودن. یعنی هر اکانتی که داشت، با همین 1234 میشد رفت تو و ازش استفاده کرد!

 

راستش، هم خیلی خندیدم که بعد از یکسال و نیم اومدن فایل هاشون رو از من سراغ میگیرن و "نشون به اون نشونی" میدن تا بلکه به نتیجه برسن. هم اینکه خدا رو شکر کردم دیگه با همچین آدم های احمقی کار نمیکنم که حتی از ساده ترین اصولی که یک شرکت باید بدونه و رعایت کنه، بی خبرن و کارشون رو با نشونه ها و علامت تعجب گذاشتن پیش میبرن. این نوع برخورد به هیچ عنوان حرفه ای نیست.

در عین حال دلم تنگ شد. نه برای اونا، قطعا نه!! اما دلم هوای شرکتی رو که اول از همه اونجا کار میکردم کرد. اینکه صبح زود بلند بشم، صبحونه بخورم و برم سرکار. دلم برای اون مسیر هرروزی تنگ شد. دلم برای اون دختری که کیفش عکس ایفل داشت و توی اتوبوس، هم‌مسیرم بود تنگ شد. دلم برای حرف زدن و گپ زدن با همکارها و دوستام تنگ شد. دلم برای ساعت های ناهار دخترونه مون تنگ شد که 10 نفری میچپیدیم توی یه آشپزخونه تنگ و تا دلت بخواد حرف میزدیم و میخندیدیم. دلم برای اینکه هر روز ازشون یاد بگیرم تنگ شد. برای مدیرمون، مدیرفنی مون، مدیر پروژه مون، دفتردار، گرافیست ها، برنامه نویس ها، همه و همه تنگ شد ... آدمای خوبی بودن. مهم تر از اون، آدمای باشعوری بودن که راستش لنگه بعضی هاشون رو هیچ وقت، هیچ کجا ندیدم و احتمالا هم نخواهم دید...

میدونم که اون زمان، قطعا تصمیم درستی گرفتم که بیام بیرون. چون حال و هوای اون موقع ام طلب میکرد که همچین تصمیمی بگیرم و نوع کارم رو عوض کنم تا فشار کمتری روم باشه و آرامش داشته باشم، و زمان بیشتری هم برای خودم داشته باشم تا بتونم به درسای دانشگاه برسم. الان هم تا مجبور نباشم، دلم نمیخواد دوباره نقش مدیر پروژه رو به عهده بگیرم. هنوز که هنوزه، دیدن موهایی که توی اون دوران سفید شدن، عذابم میده.

کل روز داشتم به همین چیزا فکر میکردم و ذهنم مشغول بود. برای اینکه از دستشون خلاصی داشته باشم، باید مینوشتمشون تا حالم بهتر بشه و غصه‌ی قصه های تموم شده گذشته رو از ذهنم بیرون کنم. امروز تماما توی گذشته زندگی میکردم. به خاطر همینم یه روز عالی رو از دست دادم...