تا جایی که یادم میاد، همه مون همیشه ننه صداش میکردیم. مادربزرگ پدریم بود و نمیتونست خیلی خوب فارسی حرف بزنه. اخلاق هم نداشت. حوصله بچه ها رو هم خیلی نداشت. به خاطر همینم، به عنوان یه بچه شر و شیطون که ترکی هم بلد نبود، نمیتونستم باهاش ارتباط خوبی داشته باشم. حتی باید اعتراف کنم خیلی هم دوستش نداشتم. محبت خاصی که نشون نمیداد هیچ، معمولا هم دعوام میکرد که چرا دارم سر ظهری توی حیاط دوچرخه سواری میکنم و با سر و صدام بیدارش میکنم. عامل خیلی از مشکلات خانوادگی و دعواهایی که به وفور پیش میومد هم همین ننه ی خدابیامرز ما بود.

راست راستش رو بگم، هرچه قدر که احساساتم رو زیر و رو میکنم تا بلکه ذره ای دلتنگی و حسرت ناشی از نبودش توی این شش هفت سال رو پیدا کنم، میبینم هیچ چیز نیست. هیچ چیز. خالی خالی. دریغ از سر سوزنی دلتنگی. مثلا دلم برای پدربزرگ مادریم که از سه سالگی ندیدمش خیلی تنگ شده. چیز زیادی هم ازش یادم نیست، ولی حس قشنگی از همون خاطرات کمی که برام مونده میگیرم. مثل زمانی که منو بلند میکرد و میذاشت روی دیوار بلند پارک دم خونه شون که انگار تا آسمون کشیده شده بود و عین یه شوالیه، محکم دستم رو میگرفت تا نیفتم و من با دست های قویش میتونستم روی بلند ترین دیوار جهان و نزدیک ترین جا به آسمون و نوک درخت های بلند پارک راه برم. یا مثل زمانی که کیسه های پلاستیکی رو برام باد میکرد، ازشون بادکنک میساخت و باهام بازی میکرد، و من تمام مدت بالا و پایین میپریدم و میخندیدم و سعی میکردم با ضربه هام توی هوا نگهشون دارم. میخوام بگم این محبته که میمونه. حالا هرچه قدر که میخواد ازش گذشته باشه.

نه اینکه ننه خدابیامرز کلا و همیشه بد بوده باشه ها! نه. مثلا یادمه با روسری هاش برامون خرگوش عروسکی درست میکرد. یا یه بار که رفته بودم خونه شون برای امتحانا درس بخونم، برام کلی میوه آورد و غذای خوشمزه درست کرد. ولی راستش در کل علاقه زیادی به نوه ها و بچه هاش نداشت. از بین تمام پسر ها و دختراش، "یه دونه" پسرش، اون آخری که دردونه بود رو فقط دوست داشت. از بین نوه ها هم به ته تغاری ما کمی بیشتر از بقیه علاقه داشت. چون تنها بچه آروم خانواده بود که با همه میجوشید. ننه هم به خاطر همین باهاش گاهی وقتا بازی میکرد.

 عوضش علاقه شدیدی به زندگی داشت. از خدا هم عمر زیادی گرفت. بعد از رفتنش، چندتا چیز هست که همیشه من رو یادش میندازه. مثلا وقتی که پسرها و دختراش یه کاری میکنن که حرص آدم رو در میارن، یادش میکنم. سرم رو میگیرم رو به آسمون و آه میکشم که ننه جان! آخه این چه بچه هاییه تربیت کردی! کاش به جای اون همه روضه و هیئت رفتن، یه کم بیشتر برای بچه هات وقت میذاشتی...

پیراهن های نازک و بلند رنگی رنگی که همیشه میپوشید هم توی ذهنم حک شده. یادم نمیاد به جز اون پیراهنا چیز دیگه ای توی خونه پوشیده باشه.

هربار که کسی میخواد زورکی موقع دید و بازدید بوسم کنه هم باز یاد ننه میفتم. توی عالم بچگی دوست نداشتم بوسش کنم، چون از بوس کردن لپ های چربش بدم میومد و اونم هردفعه مجبورم میکرد این کار رو بکنم. البته همون چربی زیاد، نشان از سطح بالای کلاژن پوستش و سلامتی عجیبش بود. عکس های خدابیامرز رو که توی تولد یکسالگی ام نگاه میکنم، هیچ فرقی با 20 سال بعد و دم رفتنش ندارن. خوشگل نبودا، ولی یه ذره هم تغییر نمیکرد. انگار که زمان اصلا روش تاثیری نداشت.

یا مثلا تردمیل و انواع ماساژور هم همیشه منو یاد ننه میندازه. مخصوصل صندلی ماساژور. چون پسراش براش انواع لوازم حفظ سلامتی رو تهیه میکردن و اونم هر روز، هم روی تردمیل میرفت، هم مینشست روی صندلی تا ماساژ روزانه اش رو دریافت کنه و هم با ماساژور دلفینی پشتش رو ماساژ میداد.

یانگوم و جواهری در قصر هم جز خاطراتم از ننه است. طفلکی گوش ها که درست نمیشنید و فارسیش هم خوب نبود، اما علاقه زیادی به این سریال داشت و چون یانگوم رو یانگو میشنید، یان.گوه تلفظ میکرد! هرچه قدر میگفتیم ننه جان، یانگوم، نه یانگوه، حرف، حرف خودش بود! هربارم که تلویزیون سریال رو دوره میکنه، یاد یانگوه میفتم و ریز ریز با خودم میخندم.

یا سبد حصیری و قرص سیلاکس! این از بقیه شون توی ذهنم واضح تره. یه سبد حصیری دسته دار و بزرگ داشت که از شمال خریده بود و توش همیشه داروها، قرص ها و کرم هاش رو نگه میداشت. تقریبا اون سبد رو یه سیزده سالی بود که داشت. و یه بوی عجیبی هم میداد که امشب فهمیدم مال قرص سیلاکسی بود که همیشه چند تا قوطی ازشون توی سبدش داشت. سبد همیشه همراهش بود. همیشه هم توی پذیرایی و کنار مبل مورد علاقه اش بود تا راحت بهش دسترسی داشته باشه. سبد، جز جدایی ناپذیر تصویر من از ننه است.

میتونم بگم من جز علامت منفی گروه خونیش و اخلاق تند و تیز قشنگش، هیچ چیز دیگه ای رو ازش به ارث نبردم. نه پوست عالیش، نه بدن مستحکم و سالمش، و نه موهای محکم و قویش (بابا میگفت یه بار چندنفر از روی بدجنسی به جای حنا بهش ترکیب آهک و حنا داده بودن. کل موهاش ریخت و بعد دوباره عین روز اول رشد کرد! بابا بعد از نقل این خاطره گفت: " حالا اگه ما بودیم، طوری موهامون میریخت که انگار از اول عمر با کله تاس دنیا اومدیم!")

اما امشب که داشتم دنبال کرم آ چشمی‌ام میگشتم، به خودم که اومدم دیدم سبد حصیری- فلزی ای کوچیکم (بدون دسته) که همیشه روی میزمه و همیشه خدا پر از قرص و کرمه رو توی دستم گرفتم و بوی قرص های سیلاکسی که برای روده ام مصرف میکنم، دماغم رو پر کرده! وقتی فهمیدم که جریان از چه قراره، فقط داشتم میخندیدم که ننه جان! ببین چی واسه ما به یادگار گذاشتی ...