یک وانت سفید خرید بود. میخواستم براش اسم بذارم و سعی میکردم به اسم هایی فکر کنم که هیبت عظیم ماشین رو توجیه کنه. 

_اژدر خوبه؟ 

جواب داد: نه بابا، اژدر چیه! 

_اومممم... هوشنگ چطور؟ 

_ من از اسم هوشنگ خیلی بدم میاد! 

_سالازار؟ بالتازار؟ سالار؟ سوسن؟ خشم شب؟ اژدها وارد میشود؟ کدومش؟ 

خندید و گفت: هیچکدومش. 

ته تغاری ازش پرسید: اسم مدلش چیه؟ 

جواب داد: مزدا 2000

به عنوان یک فنِ به حق و شیر پاک خورده ی هری پاتر، اگر گفتین اون لحظه یاد چی افتادم؟

بله، درسته! نیمبوس 2000!

از فکرم خنده ام گرفت. ته تغاری که خنده ام رو دید، گفت چیه؟ به چی رسیدی؟ 

بهش گفتم. 

وقتی با سردرگمی نگاهم کرد به خودم نهیب زدم که به عنوان یک طرفدار، در معتاد کردن خواهرم به هری پاتر خیلی ضعیف عمل کردم. توضیح دادم: اولین جاروی هری که خیلی هم دوستش داشت. نیمبوس 2000 درسته که یه جارو بود، اما در اصل، یه وسیله نقلیه در دنیای جادوگری بود.

اول چپ چپ نگاهم کرد. بعد هم سرش رو با تاسف برام تکون داد. اما بعد از کمی مزه مزه کردنش، خوشش اومد.

و اینطوری شد که اسم نیمبوس روش موند. اما هنوز جرئت نکردیم این اسم رو به صاحب وانت که کلا اسم هری پاتر هم براش نا آشناست اطلاع بدیم.

و بعد من شروع کردم به خیالپردازی. درمورد اینکه سوار  «نیمبوس» شدن چطوری میتونه باشه. اینکه بری بشینی توی ماشین، در رو ببندی، و بعد تصور کنی که پاهات داره از روی زمین بلند میشه، کم کم اوج میگیری، بالا و بالاتر میری، و همینطور که پات رو روی پدال گاز میذاری، باد رو روی صورتت حس میکنی و بعد ناگهان یک چیزی _وووووش! _ از کنارت رد میشه. درسته که اون یه موتوریه، ولی تو سرت رو میدزدی و بعد صدای لی جردن رو میشنوی که فریاد میزنه:

_10 امتیاز برای گریفندور!