شده تا حالا آرزوی چیزی رو بکنین و بعد وقتی که اتفاق می افته و خدا می ذارتش جلوی پاتون، به شک بیفتین؟

بگین که خدایا! دمت گرم! این همون چیزیه که میخواستم. حالا میشه راهنمایی ام کنی که آیا باید قبولش بکنم یا نه؟؟؟؟ !

 

به این فکر میکنم که اصلا چطور شد که اون چیزی که "میخواستم و حالا نمیدونم باید قبولش بکنم" اتفاق افتاد.

اون دفعه ای که راجع به برند شخصی حرف زدم رو یادتونه؟ اینکه چطوری باید کاری کنیم که توی ذهن افراد بمونیم؟

خب، استادم بعد از جلسه دوم بهم گفت که میتونم کلاسم رو با یه کلاس دیگه که همون درس رو در زمان بهتر ارائه میده عوض کنم. اینطوری دیگه مجبور نبودم کل روزای هفته برم دانشگاه که خب موفقیت بزرگی محسوب میشد.

منم قبول کردم. (و بله! تمام اون برند شخصی و اینا، پر!)

از اونجایی که من عاشق ارائه دادن و تحقیق کردن ام، برای ارائه ای که سر کلاس داشتم، دو تا کتاب و 6 تا مقاله خوندم (پدرم دراومد!) 

و خب باید بگم موقعی که سر کلاس حرف میزدم، چون هم مطالب جدید و جالب بود و هم من خوب تعریف میکردم، برق ذوق رو هم توی چشمای بچه ها و استاد میدیدم!

راضی بودم؟ بله که بودم!

حتی یکی از بچه ها اونقدر شیفته شده بود که بلند اعلام کرد: " حالا هرکی جرئت داره، پاشه بعد از این خانم ارائه بده". به این میز قسم، دوبار گفت!

توی هفته قبل، سه بار میخواستم از زیر یه سری کار در برم و به دروغ، بلند اعلام کردم که "درگیر کارای دانشگاهم و نمی رسم به فلان کار برسم." یا " کارای دانشگاه پیچیده توی هم. ببخشید، نمیتونم بیام جشن تولدت" و از این قبیل موارد.

و برای یکی از دوستام هم وویس فرستادم که حس میکنم به اندازه کافی مطالعه ندارم  دوست دارم بیشتر چیزمیز بخونم. (این یکی واقعی بود!)

تاثیر اون ارائه ام با این حرف هایی که بلند بلند به کائنات اعلام کردم، این شد که دوتا پروژه خفن به دستم رسید که به شدت خرکاری داره و اسم من قرار نیست خیلی توشون بولد و پررنگ باشه. تازه، پولی هم فکر نمی کنم توش باشه. اما مزیت های دیگه داره و منم با سر هردوتا رو قبول کردم و الان عین چی توی کار دارم دست و پا می زنم. یکی از مزیت هاش اینه که میتونم کلی چیزای جدید یاد بگیرم، البته با خون و عرق جبین...

اینه که الان نمیدونم کار درستی کردم که هردوشون رو قبول کردم یا نه.

چون به هرحال، کارای دانشگاه هم هست.

شغل نیمه وقتمم هست.

اینکه منطقه امنی رو که برای خودم توی این چند وقته ساختم رو ترک کنم و بزنم به دل ماجرا ... حس میکنم شاید آمادگی اش رو نداشته باشم و از طرفی هم میدونم که آدم برای بزرگتر شدن، باید این منطقه امن لعنتی رو رها کنه و بزنه به آب ...

دارم غرغر میکنم، چون واقعا ترسیده ام که نتونم انجامش بدم ...

یادمه توی کتاب هاگاکوره خوندم که : جایی که لازمه، باید با توان دو مرد بری جلو تا بعدا پشیمون نشی.

سعی میکنم اون توان مرد دوم رو بیارم بالا!

 

پ.ن: دعوت تولد رو هم احتمالا مجبورم برم. چون دوستم عصبانی شد و گفت که ببینمتون پوست تک تکتون رو که دونه دونه زنگ میزنین و کنسل میکنین، میکنم. برای حفظ جونم هم که شده مجبورم برم.

پ.ن2: یکی از اون بچه هایی که سرکلاسشون انگلیسی حرف زدم رو دیدم. میگفت: اون موقع که شما حرف زدین، پرهای همه بچه ها ریخته بود! و منم با لبخند جواب دادم: نه بابا! اونطوری هم که میگید نبود!!! لطف دارین :))))